1390 شهريور 11، 8:29
1390 شهريور 11، 10:18
سلام
رفتم سوپری میگم نوشابه دارید یارو میگه نوشابه مشکی گفتم پـــ ... عصبانی شد گفت برو گمشو بیرون ....میگم آقا میخواستم بگم پنیرم میخوام یارو کلی معذرت خواهی کرده میگه پنیر کیلویی میخوای ؟گفتم پـَـَـ نَ پـَـَـــ متری میخوام
روی نیمکت توی پارک، روزنامه دستمه... اومده میگه... روزنامه میخونی؟
پَ نه پَ سبزی خریدم نمیدونم لای کدوم صفحه گذاشتم
........................
یا رحمن
رفتم سوپری میگم نوشابه دارید یارو میگه نوشابه مشکی گفتم پـــ ... عصبانی شد گفت برو گمشو بیرون ....میگم آقا میخواستم بگم پنیرم میخوام یارو کلی معذرت خواهی کرده میگه پنیر کیلویی میخوای ؟گفتم پـَـَـ نَ پـَـَـــ متری میخوام
روی نیمکت توی پارک، روزنامه دستمه... اومده میگه... روزنامه میخونی؟
پَ نه پَ سبزی خریدم نمیدونم لای کدوم صفحه گذاشتم
........................
یا رحمن
1390 شهريور 16، 9:09
رفتم مغازه میگم آقا مرگ موش میخوام، میگه برای موش های خونتون میخواین، پ نه پ میخوایم بریزیم تو خورشتمون خوش رنگ شه!
- رفتیم بلیط کانادا بگیریم، زنه میگه سیاحتیه؟ میگم پـــ نه پــــــ زیارتیه میخوام برم امامزاده سید ریچارد!
- سوار تاکسی شدم. یارو صدای ضبطشو تا ته زیاد کرده بود. میگم میشه صدای ضبطتونو کم کنید؟ میگه اذییتتون میکنه؟! پـــــــ نه پــــــــ گفتم کم کنی
این یه تیکشو من بخونم ببینی صدای کدوممون بهتره!!!!
- رفتم سر خاک خدا بیامرزی دارم خرما تعارف می کنم، طرف برداشته میگه فاتحه است دیگه نه؟ پـــ نه پـــــ خدا بیامرز زنده شده داریم جشن می گیریم!
- رفتم از قسمت قفسه باز کتابخونه 2 تا کتاب برداشتم آوردم گذاشتم جلوی مسئولش که وارد حسابم کنه؛ میگه: میخوای ببریشون؟ پــ نه پـــ اومدم کتابا رو بهت توصیه کنم بخونی، میانگین ساعت مطالعه تو مملکت بره بالا!
- سر امتحان برگه تقلبم و در آوردم دارم مینویسم مراقبه دیده میگه تقلبه؟؟... میگم پــــ نه پــــ دعای ابوحمزه ثمالیه!
- رفتم بچه خواهرمو از مهدکودک بیارم، مربیه میگه: بچه رو میبریدش؟ میگم: پــ نه پـــ همین جا میخورمش!
- کمرم درد می کنه یه پارچه بستم بهش. داداشم میگه کمرت درد می کنه؟ پ نه پ می خوام ادای داداش کایکو رو در بیارم.
منبع
- رفتیم بلیط کانادا بگیریم، زنه میگه سیاحتیه؟ میگم پـــ نه پــــــ زیارتیه میخوام برم امامزاده سید ریچارد!
- سوار تاکسی شدم. یارو صدای ضبطشو تا ته زیاد کرده بود. میگم میشه صدای ضبطتونو کم کنید؟ میگه اذییتتون میکنه؟! پـــــــ نه پــــــــ گفتم کم کنی
این یه تیکشو من بخونم ببینی صدای کدوممون بهتره!!!!
- رفتم سر خاک خدا بیامرزی دارم خرما تعارف می کنم، طرف برداشته میگه فاتحه است دیگه نه؟ پـــ نه پـــــ خدا بیامرز زنده شده داریم جشن می گیریم!
- رفتم از قسمت قفسه باز کتابخونه 2 تا کتاب برداشتم آوردم گذاشتم جلوی مسئولش که وارد حسابم کنه؛ میگه: میخوای ببریشون؟ پــ نه پـــ اومدم کتابا رو بهت توصیه کنم بخونی، میانگین ساعت مطالعه تو مملکت بره بالا!
- سر امتحان برگه تقلبم و در آوردم دارم مینویسم مراقبه دیده میگه تقلبه؟؟... میگم پــــ نه پــــ دعای ابوحمزه ثمالیه!
- رفتم بچه خواهرمو از مهدکودک بیارم، مربیه میگه: بچه رو میبریدش؟ میگم: پــ نه پـــ همین جا میخورمش!
- کمرم درد می کنه یه پارچه بستم بهش. داداشم میگه کمرت درد می کنه؟ پ نه پ می خوام ادای داداش کایکو رو در بیارم.
منبع
1390 شهريور 18، 9:36
سلام ، یه تذکر کوچیک بدم که جوک های قومی قبیله ای اگه بیارین حذف خواهد شد ، چه بسا اخطار هم بگیرین ...میتونین جاش شخص ناشناس بیارین مثلن غضنفر گفت .. و ..
1390 شهريور 18، 15:48
یارو ﺩﺳﺘﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﭻ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﻭﯾﻠﻦ ﺑﺰﻧﻢ؟
ﺩﮐﺘﺮ:ﺑﻠﻪ
یارو : ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﭼﻮﻥ ﻗﺒﻼً ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ !
1390 شهريور 19، 17:48
عکس خواهرزادم رو گذاشتم و نوشتم عزیز دل دایی
رفیقم کامنت گذاشته خواهر زادته ؟
منم جواب دادم : اره عزیزم
[ ستاد مبارزه با فتنۀ پـَـَـ نــه پـَـَــــ - واحد مسائل خانوادگی ]
فکر کردی دوباره می خوام از اون جکای بپ ن پ بذارم
1390 شهريور 19، 18:00
ماشینه تا شیشه جمع شده ... یه نفر اون بغل افتاده پارچه سفید روش کشیدن ...
یارو داره رد میشه ... میگه مرده؟
پَ نه پَ تصادف خستش کرده خوابیده
ستاد ترویج پـَـَـ نــه پـَـَــــ - واحد اجرائیات
یارو داره رد میشه ... میگه مرده؟
پَ نه پَ تصادف خستش کرده خوابیده
ستاد ترویج پـَـَـ نــه پـَـَــــ - واحد اجرائیات
1390 شهريور 19، 22:09
طنز
- جمیز فین گارنر سال 1960 در آمریکا متولد شد. او نویسنده و کمدینی است که غالباً در نقشهای کمدی که بداههگویی داشت بازی میکرد. او هنوز هم برای رادیو شیکاگو طنز مینویسد.
- جمیز فین گارنر سال 1960 در آمریکا متولد شد. او نویسنده و کمدینی است که غالباً در نقشهای کمدی که بداههگویی داشت بازی میکرد. او هنوز هم برای رادیو شیکاگو طنز مینویسد.
او بعد از چاپ کتاب «قصههای از نظر سیاسی بی ضرر» به شهرت رسید. این کتاب را احمد پوری به فارسی ترجمه کرده است.
شنل قرمزی اولین داستان از همین مجموعه است.
***
در روزگاری دور خانم کمسن و سالی بود به اسم شنلقرمزی که با مادرش در جنگل بزرگی زندگی میکرد. روزی مادرش از او خواست یک سبد میوه و کمی آب معدنی برای مادربزرگش ببرد.
در روزگاری دور خانم کمسن و سالی بود به اسم شنلقرمزی که با مادرش در جنگل بزرگی زندگی میکرد. روزی مادرش از او خواست یک سبد میوه و کمی آب معدنی برای مادربزرگش ببرد.
البته قصد او این نبود که بگوید این کارها را باید فقط زنها انجام دهند، بلکه این بود که چنین عملی حس همدردی اجتماعی را در انسان تقویت میکند. تازه مادربزرگ مریض نبود و در نهایت سلامت جسمی و عقلانی قرار داشت و کاملاً قادر بود مثل یک آدم عاقل و بالغ از خودش مواظبت کند.
شنل قرمزی سبد را برداشت و راه افتاد توی جنگل. خیلیها این جنگل را بسیار خطرناک میدانستند و هیچ وقت قدم در آن نمیگذاشتند. اما شنلقرمزی در اوج شکوفایی جسمی آنقدر به خود اعتماد داشت که توجهی به این تهدیدات که آشکارا از تخیلات فرویدی ناشی میشد، نداشته باشد.
در بین راه به گرگی برخورد. گرگ از او پرسید که در سبد چه دارد؟
شنلقرمزی گفت: «خوردنیِ حاضری و سالمی برای مادربزرگ که کامل و عاقل و بالغ است و میتواند از خودش مواظبت کند.»
گرگ گفت: «ببین عزیزم، تنها رفتن در این جنگل برای دختر کوچولویی مثل تو خطرناک است.»
شنلقرمزی گفت: «من این عبارات مردسالارانه تو را توهین بزرگی به خودم میدانم اما از آنجایی که میدانم ناراحتی تو به خاطر رانده شدن از جامعه انسانی باعث شده که جهانبینی کاملاً مخصوص به خودت پیدا کنی، حرفهایت را به دل نمیگیرم. حالا لطفاً برو کنار من میخواهم بروم.»
شنلقرمزی به راه خود در جاده اصلی ادامه داد. اما از آنجایی که مطرود از جامعه بودن باعث شده بود آقا گرگه دیگر خود را تابع بردهوار تفکر غربی نداند، راه میانبری را برای خانه مادربزرگ انتخاب کرد. رفت توی خانه مادربزرگ و او را خورد. کاری که برای جانور گوشتخواری مثل او کاملاً توجیهپذیر بود. بعد بدون اینکه ذرهای مقیّد به ارزشهای سنتی و پوشش مذکرانه و مؤنثانه بکند لباس مادربزرگ را به تن کرد و خزید در رختخواب او.
شنلقرمزی وارد کلبه شد و گفت: «مادربزرگ برایتان کمی خوردنی بدون چربی و نمک آوردهام تا بلکه به این وسیله بتوانم از نقش مادرانه و عاقلانه شما در زندگیمان تشکر کنم.»
گرگ از توی رختخواب به نرمی گفت: «بیا نزدیکتر عزیزم تا خوب ببینمت.»
شنلقرمزی گفت: «ببخشید که یادم رفت شما چه چشمان تیزی دارید.»
گرگ گفت: «آره عزیزم چه چیزها که این دو چشم من ندیدهاند...»
«مادربزرگ دماغتان، چقدر بزرگ است ـ البته نسبتاً بزرگ ـ و خیلی هم به شما میآید.»
«چه چیزها که این دماغ بو کشیده ...»
«مادربزرگ، چه دندانهای بزرگی دارید.»
گرگ گفت: «در هر صورت همینه که هست. خوشحالم از آنچه هستم و آنچه دارم.» و از رختخواب پرید پایین و شنلقرمزی را توی پنجههایش گرفت و خواست قورتش بدهد. شنلقرمزی جیغ کشید، نه از اینکه آقا گرگه جرأت کرده بود و لباس زنها را پوشیده بود. بلکه به خاطر تجاوز آشکار او به حریم شخصیاش.
صدای فریاد او را یک هیزمشکن (البته خود او ترجیح میدهد که به او تکنسین سوخت جنگلی بگویند) شنید. دوید توی کلبه و دید که آن دو با هم گلاویز شدهاند. هیزمشکن خواست که دخالت کند. همین که تبرش را بلند کرد شنلقرمزی و گرگ یک دفعه ایستادند.
شنلقرمزی پرسید: «اصلاً معلوم است چه کار داری میکنی؟»
هیزم شکن پلکهایش را به هم زد و خواست جوابی بدهد اما نتوانست. شنلقرمزی این بار با عصبانیت گفت: «سرت را انداختهای پایین و مثل آدمهای وحشی آمدهای تو و تبرت را بلند کردهای که چی؟ ای مردسالار متعصب. به چه جرأتی فکر کردهای که زنها و گرگها نمیتوانند بدون کمک مرد، مسئله خودشان را حل کنند؟»
مادربزرگ همین که نطق پرشور شنلقرمزی را شنید از توی شکم آقا گرگه بیرون پرید و تبر هیزمشکن را از دستش قاپید و کلهاش را با آن قطع کرد.
پس از این ماجرا شنلقرمزی و مادربزرگ و آقا گرگه احساس کردند به نوعی نقطهنظر مشترک رسیدهاند. تصمیم گرفتند خانهای مشترک براساس احترام و تعاونِ متقابل بنا کنند. آنها تا آخر عمر با شادی در آن خانه زندگی کردند.
1390 شهريور 20، 7:48
سلام
پ ن پ جدید
رفتم دم مغازه به یارو میگم قرص پشه داری؟ میگه واسه کشتنش میخوای؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ برا سردردش میخوام!!!
رفتم تو آپارتمان دارم گوشت قربونی بین همسایه ها پخش میکنم، یارو میپرسه نذریه؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ با خود گوسفنده مشکل داشتیم کشتیمش!!!
رفتم بانک پول بگیرم. کارمنده میگه پول رو میبرین؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام وایسم اینجا هر کس رقصید بریزم رو سرش شاباش بدم.++++++++++++++++++
یا محق
پ ن پ جدید
سوار تاکسیم میگم آقا نگه دارید!، میگه پیاده میشی؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام باد لاستیکا رو چک کنم!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام باد لاستیکا رو چک کنم!
++++++++++++++++++
رفتم دم مغازه به یارو میگم قرص پشه داری؟ میگه واسه کشتنش میخوای؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ برا سردردش میخوام!!!
++++++++++++++++++
رفتم تو آپارتمان دارم گوشت قربونی بین همسایه ها پخش میکنم، یارو میپرسه نذریه؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ با خود گوسفنده مشکل داشتیم کشتیمش!!!
++++++++++++++++++
رفتم بانک پول بگیرم. کارمنده میگه پول رو میبرین؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام وایسم اینجا هر کس رقصید بریزم رو سرش شاباش بدم.
رفتیم غار علیصدر، به رفیقم خفاش نشون دادم. میگه وای خفاشه؟!
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ بتمن بود. اجاره خونه گرونه اینجا سکونت دارن فعلا!!!
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ بتمن بود. اجاره خونه گرونه اینجا سکونت دارن فعلا!!!
++++++++++++++++++
..................یا محق
1390 شهريور 20، 14:20
شاید تیکه اولش تکراری باشه ولی از ادامه ی داستان به بعدشو خودم نوشتم
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون موهاي خود را گلت كرده.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته بود کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خریدچوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
و ادامه ي داستان
گاوه اونقدر ماما كرد كه افتاد مرد
گوسفند عاقل بود عاقبت گاو رو كه ديد ديگه ساكت شد
ولي سگ هم چنان واق واق ميكرد و تنهايي ميگفت حسنك كجايي؟ سگ خبر نداشت كه ديگه تو دنيا كلمه اي به نام وفا وجود نداره، پري مهربون پينوكيو رو ول كرده اومده پيش حسنك ! و شبا تا دير وقت تو پارتين ! از وقتي كبري حسنك رو ول كرده حسنك 10 بار خود كشي كرده كبري حسنك رو دوست داشت ولي حسنك پول نداشت براي همين هم كبري با پتروس دوست شد
پتروس با حنا، هايدي ، پرين و.... دوست بود چون پتروس پول داشت وقتي پتروس غرق شد كبري به حسنك زنگ زد ولي موبايل حسنك دست پري مهربون بود پري مهربون به كبري گفت كه حسنك با اون دوست شده كبري هم تنها غمگين مرد! تقصير ريز علي نبود كه كوه ريزش كرده بود ريز علي حوصله نداشت ريز علي كار داشت وقت دادگاهش بود كوكب خانم همسر ريز علي ميخواست از ريز علي جدا بشه چون ريز علي پول نداره تا گوشت بخره ، كوكب خانم ميخواد بعد از ريز علي زن پدر پسر شجاع بشه ! بيچاره مادر پسر شجاع !
سيندرلا هم داره از شاهزاده جدا ميشه چون به تازگي فهميده شاهزاده با جودي دوست شده بابا لنگ دراز ايقدر خرج جودي كرد كه كلي چك برگشتي رو دستش موند ، وقتي بابا لنگ دراز رفت زندان جودي ولش كرد و رفته با شاهزاده !
آن شرلي هم تنها ست آن شرلي دوست نداره با كسي دوست بشه پينوكيوو پيتر چند بار بهش پيشنهاد دادن ولي آن شرلي ميدونه كه اول و آخر بايد تنها بمونه !
آن شرلي ميدونه كه اين دنيا دنياي بي وفايي و تنهايي شده!
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون موهاي خود را گلت كرده.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته بود کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خریدچوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
و ادامه ي داستان
گاوه اونقدر ماما كرد كه افتاد مرد
گوسفند عاقل بود عاقبت گاو رو كه ديد ديگه ساكت شد
ولي سگ هم چنان واق واق ميكرد و تنهايي ميگفت حسنك كجايي؟ سگ خبر نداشت كه ديگه تو دنيا كلمه اي به نام وفا وجود نداره، پري مهربون پينوكيو رو ول كرده اومده پيش حسنك ! و شبا تا دير وقت تو پارتين ! از وقتي كبري حسنك رو ول كرده حسنك 10 بار خود كشي كرده كبري حسنك رو دوست داشت ولي حسنك پول نداشت براي همين هم كبري با پتروس دوست شد
پتروس با حنا، هايدي ، پرين و.... دوست بود چون پتروس پول داشت وقتي پتروس غرق شد كبري به حسنك زنگ زد ولي موبايل حسنك دست پري مهربون بود پري مهربون به كبري گفت كه حسنك با اون دوست شده كبري هم تنها غمگين مرد! تقصير ريز علي نبود كه كوه ريزش كرده بود ريز علي حوصله نداشت ريز علي كار داشت وقت دادگاهش بود كوكب خانم همسر ريز علي ميخواست از ريز علي جدا بشه چون ريز علي پول نداره تا گوشت بخره ، كوكب خانم ميخواد بعد از ريز علي زن پدر پسر شجاع بشه ! بيچاره مادر پسر شجاع !
سيندرلا هم داره از شاهزاده جدا ميشه چون به تازگي فهميده شاهزاده با جودي دوست شده بابا لنگ دراز ايقدر خرج جودي كرد كه كلي چك برگشتي رو دستش موند ، وقتي بابا لنگ دراز رفت زندان جودي ولش كرد و رفته با شاهزاده !
آن شرلي هم تنها ست آن شرلي دوست نداره با كسي دوست بشه پينوكيوو پيتر چند بار بهش پيشنهاد دادن ولي آن شرلي ميدونه كه اول و آخر بايد تنها بمونه !
آن شرلي ميدونه كه اين دنيا دنياي بي وفايي و تنهايي شده!
1390 شهريور 20، 14:50
تو رستوران پیشخدمتو صدا کردم ... میگم آقا توی سوپ من مگس افتاده!
میگه مرده؟
پَ نه پَ هنوز زندست، داره شنا میکنه، صدات کردم بیایی نجاتش بدی !
----------------------------------------------------------------------------
یارو زده روح الله داداشی رو کشته، حالا گرفتنش میگه حالا چی میشه اعدامم میکنن؟؟
میگن پ نه پ میری مرحله بعد باید محراب فاطمی روهم بکشی
----------------------------------------------------------------------------
همیشه شاد و سر بلند باشید
میگه مرده؟
پَ نه پَ هنوز زندست، داره شنا میکنه، صدات کردم بیایی نجاتش بدی !
----------------------------------------------------------------------------
یارو زده روح الله داداشی رو کشته، حالا گرفتنش میگه حالا چی میشه اعدامم میکنن؟؟
میگن پ نه پ میری مرحله بعد باید محراب فاطمی روهم بکشی
----------------------------------------------------------------------------
همیشه شاد و سر بلند باشید
1390 شهريور 20، 16:25
به یه عربه میگم:شما نفت میفروشید که اِنقد پولدارید؟
هر چِقد خواست بگه پَ نه پَ می گفت فَ نه فَ.
بیچاره خیلی ضایع شد!!!!
هر چِقد خواست بگه پَ نه پَ می گفت فَ نه فَ.
بیچاره خیلی ضایع شد!!!!
1390 شهريور 20، 17:44
بسم الله الرّحمن الرّحیم
حکایت وزیر رسیدگی
طنز
- «غلاغه به خونهاش نرسید» نام مجموعهای از نوشتههای استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد است که انتشارات نیستان به چاپ رسانده است.
منبع
حکایت وزیر رسیدگی
طنز
- «غلاغه به خونهاش نرسید» نام مجموعهای از نوشتههای استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد است که انتشارات نیستان به چاپ رسانده است.
این مجموعه در برگیرنده نوشتههایی از زرویی است که پیشتر در مطبوعات با نام «افسانههای امروز» چاپ شده است.
«حکایت وزیر رسیدگی» از همین کتاب تقدیم میشود.
***
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری یک پادشاه رعیتپروری در ولایت غربت حکومت میکرد که در دوره پادشاهیاش گرگ و آهو و باز و تیهو در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند.
از قضای روزگار، یک اوضاع بدی از برای ولایت غربت پیش آمد و از آن به بعد، حال و روز مردم روزبهروز بدتر شد تا جایی که مردم جمع شدند و آمدند دم در قصر و شروع کردند به داد و هوار که: «ای پادشاه! بیا بیرون و وضع ما را خوب کن.»
پادشاه گفت:«ای مردم، این مملکت وزیر رسیدگی دارد. بروید سروقت او و بگویید وضع شما را خوب کند.»
مردم کاسه - کوزهشان را جمع کردند و رفتند دم در وزارتخانه رسیدگی. وزیر رسیدگی آمد روی بالکن وزارتخانه و گفت: «ای مردم چهتان شده؟» مردم گفتند: «هیچی. آمدهایم که وضعمان را خوب کنی.»
وزیر رسیدگی گفت: «آخر با این همه مسائل و مشکلاتی که توی مملکت هست، من چطور وضع شما را خوب کنم؟» مردم گفتند: «ما این حرفها حالیمان نمیشود؛ یا وضع ما را خوب کن یا میدهیم مجلس، استیضاحت کند.»
وزیر دید که ای دل غافل، این مردم، زبان آدمیزاد سرشان نمیشود. این شد که گفت: «باشد. وضعتان را خوب میکنم، ولی هفت شبانهروز به من مهلت بدهید.» مردم گفتند: «باشد ولی فرجهات همین هفت شبانهروز است. استمهال هم بیاستمهال!»
بعد هم راهشان را کشیدند و رفتند پی کار و زندگیشان. وزیر از آن روز دیگر از خواب و خوراک افتاد. هی پیش خودش فکر میکرد که چه بکند و چه نکند و دائم توی راهروهای وزارتخانه راه میرفت و موهایش را چنگ میزد.
بالاخره شب هفتم رسید. وزیر که فکرش به جایی قد نداده بود، یک دفعه به خاطرش آمد که بهتر است بنشیند یک جلسه مشورتی تشکیل بدهد. این شد که تمام مشاورانش را جمع کرد و از آنها خواست که برای حل این مشکلات چارهای بیندیشند.
یکی از مشاوران گفت: «قربان، به نظرم بهترین راه این است که وضع مردم را خوب بفرمایید.» وزیر گفت: «چطور؟» مشاور گفت: «شما وزیرید، بنده از کجا بدانم؟»
مشاور دیگر گفت: «قربان، یک درخت نظرکردهای حوالی ولایت جابلقا هست. به نظرم یکی را بفرستیم همین شبانه برود به آن دخیل ببندد.»
مشاور دیگر گفت: «توی همین ولایت خودمان، یک درویشی هست که اگر یک وردی بخواند و فوت کند، همه مملکت گلستان میشود.»
وزیر گفت: «حالا این درویش کجاست؟» مشاور گفت:«قربان، توی یک خرابهای است و روزها میرود در شهر، گدایی میکند.» وزیر گفت: «آن ورد را برای خودش میخواند که کاش به گدایی نکشد.»
مشاور دیگر گفت: «وام از بانک جهانی بگیریم.»
مشاور دیگر گفت: «چرا دست پیش اجنبی دراز کنیم. اصلاً برویم قلک بچههایمان را بشکنیم!»
خلاصه، اینقدر از این حرفها زدند که وزیر از خیر مشورت با آنها گذشت و گفت بروند به خانههایشان. آخرشب وزیر رسیدگی دیوان حافظ را باز کرد و فالی گرفت. این بیت آمد:
«گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک»
«گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک»
یکدفعه فکری به خاطر وزیر رسید. شب را راحت خوابید و صبح اول صبح، به کارگران وزارتخانه گفت که بروند روی بالکن وزارتخانه چند تا بلندگو بگذارند و خودش توی اتاق کارش میکروفن به دست نشست.
حوالی ظهر، مأموران آمدند و گفتند: «قربان، مردم آمدهاند دم در وزارتخانه و میگویند به وزیر بگویید بیاید بیرون وضع ما را خوب کند.»
وزیر از پشت میکروفن به مردم گفت: «ای مردم! مرا ببخشید که دستم بند است و نمیتوانم بیایم روی بالکن. من از همان هفت روز پیش تا حالا دارم فرمانهایی صادر میکنم که از همین امروز بهموقع اجرا گذاشته میشود و مهر کردن این فرمانها، نهایتاً تا نیمساعت دیگر تمام میشود.
برای اینکه بدانید چه وضعیتی در انتظار شماست فقط چند تا از فرمانها را برایتان میخوانم. اول اینکه دستور دادهام که از امروز هیچکس در این مملکت کار نکند. صبح به صبح از طرف وزارت رسیدگی، مأموران میآیند در خانههایتان و به هر خانواده، صدهزار سکه تحویل میدهند. وای به حال کسی که این سکهها را قبول نکند. او را میآوریم در میدان شهر فلک میکنیم.»
یکدفعه صدای سوت و کف زدن مردم بلند شد؛ به طوری که از صدای هلهله و شادیشان وزارتخانه به لرزه درآمد.
وقتی صداها قطع شد، وزیر ادامه داد: «حکم دیگر این است که از امروز هرکس پیاده در خیابانهای این ولایت راه برود، موی سرش را میتراشیم و روانه سوار خرش میکنیم و دور شهر میچرخانیم چراکه دستور دادهام به تعداد افراد خانواده، به آنها خودرو تحویل شود.»
دوباره صدای سوت و هلهله مردم بلند شد منتها قدری کمتر از بار اول. وزیر ادامه داد: «روشن کردن چراغ خوراکپزی تا اطلاع ثانوی ممنوع است. مأموران ویژه ما در چهار نوبت میآیند در خانه شما و صبحانه، ناهار، عصرانه و شام تحویل میدهند.»
صدای سوت و کف زدن مردم، باز هم بلند شد، منتها نه به اندازه دفعه دوم.
وزیر گفت: «همه شما مجبورید به دستور ما و هزینه ما، ماهی پانزده روز به مسافرت تفریحی بروید. هرکس از گرفتن هزینه دولتی خودداری کند، او را مجبور میکنیم که شش ماه به خرج ما به سفر دور دنیا برود.»
باز هم صدای سوت و هلهله بلند شد ولی این دفعه خیلی خیلی کمتر.
وزیر گفت: «همه دخترها و پسرها بالای 17 سال باید تا آخر همین هفته به خرج ما ازدواج کنند. اگر پسری ازدواج نکند، مجبورش میکنیم دو تا زن بگیرد.»
دیگر صدای سوت و کفزدنی نیامد. وزیر رسیدگی که دلواپس شده بود، پاورچین آمد روی بالکن تا ببیند چرا مردم دیگر تشویق نمیکنند. وقتی چشمش افتاد پایین، دید ای دل غافل، همه مردم گله به گله روی زمین دمر شدهاند. از مأمور پرسید: «اینها چهشان شده؟» مأمور گفت: قربان از همان اول که شما شروع کردید به وعده دادن، این بیچارهها گروه گروه از خوشحالی دق کردند و هلاک شدند. به همین خاطر دیگر کسی نمانده که شما را تشویق کند.»
وزیر هم وقتی دید که دیگر کسی نمانده تا برایش شاخ و شانه بکشد،از خوشحالی دق کرد و مرد.
ما از این داستان نتیجه میگیریم که ماها خیلی پوستکلفت شدهایم که با شنیدن این همه وعدههای خوب، از خوشحالی دق نمیکنیم!
قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونهاش نرسید.
منبع
1390 شهريور 20، 21:20
خانوما فقط ظزفیت داشته باشین لطفا
یه استاد داشتیم هر سری میومد سر کلاس به دخترا تیکه مینداخت . یه بار دخترا تصمیم میگیرن با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون . قضیه به گوش استاد میرسه جلسه بعد یکم دیر میاد سر کلاس میگه از انقلاب داشتم میومدم دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده رفتم جلو پرسیدم گفتن با کارت دانشجویی شوهر میدن! دخترا پا میشن برن بیرون استاده میگه کجا میرید وقتش تموم شد تا ساعت 10 بود.
یه استاد داشتیم هر سری میومد سر کلاس به دخترا تیکه مینداخت . یه بار دخترا تصمیم میگیرن با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون . قضیه به گوش استاد میرسه جلسه بعد یکم دیر میاد سر کلاس میگه از انقلاب داشتم میومدم دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده رفتم جلو پرسیدم گفتن با کارت دانشجویی شوهر میدن! دخترا پا میشن برن بیرون استاده میگه کجا میرید وقتش تموم شد تا ساعت 10 بود.
1390 شهريور 21، 18:27
گفتگوی دو دختر پای تلفن: سلام عشقم، قربونت برم. چطوری عسل؟ فدات شم... می بینمت خوشگم... بوس بوس بوس
گفتگوی دو پسر پای تلفن: بنال... بوزینه مگه نگفتی ساعت چهار میای؟ د گمشو راه بیفت دیگه خره
بعد از قطع کردن تلفن :
دخترها: واه واه واه !!! دختره ایکپیریه بی فرهنگ چه خودشم میگیره اه اه اه انگار از دماغ فیل افتاده حالمو بهم زد
پسرها: بابا عجب بچه باحالیه این ممد خیلی حال میکنم باهاش خیلی با مرامه.
صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 85 86 87 88 89 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110 111 112 113 114 115 116 117 118 119 120 121 122 123 124 125 126 127 128