مطلب طنزی از سایت خبر آنلاین :
داود امیریان برای آنها که ادبیات دفاع مقدس را پیمیگیرند، نام آشنایی است.
«ایرج خسته است» و «رفاقت با تانک» از مشهورترین آثار اوست که بارها و بارها تجدید چاپ شدهاند. داود امیریان از معدود نویسندگانی است که از عنصر طنز در ادبیات دفاع مقدس بهرهمیگیرد. این نویسنده دوستداشتنی و خوشذوق به مناسبت هفته بسیج، هفت داستان چاپ نشده و طنزآمیزش را در اختیار گروه طنز و کاریکاتور سایت خبرآنلاین قرار داد. در این هفته هر روز یکی از داستانهای امیریان را با هم میخوانیم. از امیریان بابت لطفی که به ما داشته، صمیمانه سپاسگزاریم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اصل خندستبخونین اگه وقتشو دارین
طنز/ بهخاطر مختار ثقفی!
طنز -
هیچکس فکرش را نمیکرد رشید و مختار به روی هم اسلحه بکشند و قصد جان هم را بکنند، آن هم بهخاطر چی؟ بهخاطر مختار ثقفی!
رشید و مختار از آنهایی بودند که به قول معروف یک روح در دو جسم هستند. چه از نظر نزدیکی اخلاق و منش و روحیه و چه عشق و علاقه مشترک. و عشق و علاقه مشترکشان چه بود؟ تاریخ سده اول اسلام!
آنقدر کتاب خوانده و تحقیق کرده بودند که یک فرهنگ جاندار سده اول اسلام شده بودند!
اوایل هنوز همدیگر را پیدا نکرده و فقط همگردانی بودند. اما هرکدام یک شیرینکاری یا بهاصطلاح سوتی عجیب و غریب دادند و شدند انگشتنمای بچهها!
مجلس دعای کمیل شب جمعه شور و حال عجیبی پیدا کرد. اول مجلس روحانی گردان شروع کرد به سخنرانی کردن. جمعیت رزمنده سبیل به سبیل و شانه به شانه هم نشسته و به حاجآقا خیره شده بودند. رشید و مختار دو طرف من نشسته بودند. حاجآقا شروع کرد درباره عاق والدین صحبت کردن و حرفش به آنجا رسید که یک روز پیامبر و یارانش هنگام گذشتن از گورستان بودند. پیامبر با چشم غیبیاش متوجه یک قبر میشود که آتش سهمگین و سوزانی از آن بلند میشود. پیامبر جلو رفت و به اذن خدا قبر گشوده شد و پیامبر یک جوان را دید که در حال عذاب قبر و گریه و زاری بود. پیامبر پرسید: ای جوان چه گناهی کردهای به این عقوبت شدید دچار شدهای، آیا نماز نخواندهای؟
- نه یا رسولالله تا زمان مرگم حتی نماز شبم هم ترک نشد.
- روزه و جهاد چی؟
_غیر از روزهای حرام بقیه روزها روزه بودم و در رکاب شما در تمام جهادها شرکت کردهام.
پیامبر پرسید: پس علت عذابت چیست جوان؟
جوان گفت: مادرم، مادرم، مادرم!
پیامبر فرمود تا مادر جوان را آوردند. به مادر فرمود: پسرت دارد عذاب میکشد. چرا حلالش نمیکنی از این درد و عذاب رها شود؟
مادر آه کشید و گفت: یکبار سر یک موضوع بیاهمیت پسرم از دستم عصبانی شد. داشتم نان میپختم. پسرم هلم داد و مرا انداخت داخل تنور و سینهام آتش گرفت!
یک دفعه متوجه شدم رشید دارد زارزار گریه میکند. راسیاتش خیلی از صفای قلبش منقلب شدم.
نهتنها من بلکه همه بچهها متوجه گریه رشید شده و نگاهش میکردند. حاجآقا که هنوز اول سخنرانی یک گریهکن مشتی پیدا کرده بود، باقی حکایت را با سوز و گداز ادامه داد:
-وقتی مادر آه و نالهکنان این حرف را زد، پیامبر منقلب شد. مادر گریهکنان دست به آسمان بلند کرد و فریاد زد: خدایا شدت عذابت را بر فرزندم بیشتر کن!
حاجآقا چنان فریادی زد که همه از جا پریدند. اما رشید هم که منقلب و احساساتی شده بود، با فریادی بلندتر از صدای حاجآقا نعره زد: الهیآمین!
رشید چنان صادقانه فریادزنان الهیآمین گفت که دوباره همه از جا پریدند و بعد صدای خنده در حسینیه پیچید! اما رشید انگار در عالم خودش بود. تو سر خودش میزد و زار میزد. حاجآقا که انگار فهمیده بود اگر کمی شل بدهد مجلس از دستش درمیرود، بلافاصله شروع کرد به خواندن دعای کمیل. چراغها خاموش شد. خندهها هم قطع شد و همه رفتند تو عالم معنوی دعای کمیل. انصافاً کار دعای کمیل گرفت و همه منقلب شدند. بچهها زار میزدند و فرازهای دعای کمیل را زمزمه میکردند. چند مداح که در مجلس بودند، زدند به صحرای کربلا و مجلس بیشتر شور گرفت. کار به جایی رسید که پنج، شش نفر از شدت تأثر از هوش رفتند و روی دستها به بیرون منتقل شدند. سینهزنی اوج گرفت. با شدت و حدت سینه میزدیم و عزاداری میکردیم. ناگهان بویی خوش در فضا پیچید. بوی عطری آمد که هوش از سر میبرد. سینهزنی بیشتر شد. مداحی که در حال خواندن بود، منقلب شد و فریاد زد: برادرا، برادرا متوجه این عطر عجیب شدهاید؟ مطمئنم این یک بوی عطر عادی نیست. مطمئنم آقا امامزمان الان در بین ما حضور دارند!
شدت زار زدن بچهها بیشتر شد. ناگهان مختار که سمت راستم نشسته بود، گریهکنان با صدای بلند گفت: اشتباه نکنید شیشه عطرم شکسته و ریخته توی جیبم، این بوی عطر منه!
خودتان حدس بزنید بعدش چه شد؟ مجلس پرشور و حال و گریهمان از خنده بچهها به حالت انفجار درآمد و مجلس به هم ریخت!
چراغها روشن شد. دیگر کسی نمیتوانست خودش را نگه دارد. مداح که مژده حضور آقا را داده بود، در مرز جنون بود! کارد میزدی خونش درنمیآمد. به حالت قهر رفت بیرون. بچهها مدتی صورتهای خیس اشکشان را پاک میکردند و هرهر میخندیدند. مختار صادقانه و مبهوت به من نگاه کرد وگفت: مگه من چی گفتم؟ دروغ که نگفتم نگاه کن. پیراهنم خیس عطر شده!
از آن شب به بعد مختار و رشید در گردان معروف شدند! تقریباً محترمانه آن دو را به هیچ مجلس دعا و عزاداری راه نمیدادندکه باعث خنده نشوند! اصلاً در هر مجلسی که حضور مییافتند، بچهها یاد آن شب افتاده و به خنده افتاده و سررشته امور از دست مداحان شریف درمیرفت. اسمشان رفت تو لیست سیاه مداحان گرامی!
آن شب سر شانس هر دو به عنوان نگهبان همراه هم شدند و از همان شب دوستی و رفاقت صمیمی و گسستناپذیرشان شروع شد. هر دو فهمیدند که عشق و علاقه مفرطی به تاریخ سده اول اسلام دارند. از آن به بعد دیگر از هم جدا نشدند. شدند دوقلو! با هزار سختی و مکافات مسئولین گردان را راضی کردند تا با هم در یک دسته چادر زندگی کنند. حتی سر سفره غذا و هنگام نماز و رفتن به حمام هم با هم بودند و از هم جدا نمیشدند. هیچکس آن دو را از هم جدا نمیدید. در تمام ساعت بیداری با هم درباره اطلاعاتی که داشتند، بحث میکردند و اطلاعاتشان را به هم منتقل میکردند. همه به دوستی آن دو غبطه میخوردند. از دو برادر همخون و دوقلو نزدیکتر و صمیمیتر بودند. حتی از انشاءالله و ماشاءالله کاکایی که تا دو ماه قبل در گردان ما بودند.
انشاءالله و ماشاءالله البته اندازه رشید و مختار با هم صمیمی و همراه نبودند. هرکدام در یک گروهان جداگانه اما در یک گردان خدمت میکردند. در عملیات دو ماه پیش انشاءالله به شدت مجروح شد. بردنش عقب و ماشاءالله در جبهه ماند. من که رفته بودم مرخصی، با دوستانم به قصد عیادت رفتیم به عیادتش. کمی سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم. جفت پایش در گچ بود و دست راستش را هم پانسمان کرده بودند. مادرش خیلی بیتابی میکرد و نگران سلامتی پسرش بود. وقت خداحافظی مادر آمد ما را بدرقه کند. بعد از من پرسید: مادر جان تو که واردی، به من راستش را بگو! زخم انشاءالله خوب میشود؟ امیدی بهش هست؟ معلول و چلاق نشود بیفته خانه. آنوقت من دق میکنم ها!
برای آن که روحیه بدهم، گفتم: مادر جان غصه نخور، ماشاءالله چیزیش نشده، خیلی زود خوب میشود. خودتان...
یکهو پیرزن بیچاره دست گذاشت روی قلبش. به دیوار تکیه داد و زار زد: ای وای پس ماشاءالله هم مجروح شده؟!
من که هول شده بودم و هنوز متوجه سوتی که داده بودم نشده بودم، با عجله گفتم: نه مادر جان، مگه من چه گفتم؟ گفتم ماشاءالله حالش خوبه و بهزودی هم خوب میشود.
پیرزن گریهکنان گفت: کی مجروح شده؟ چرا به من نگفتید، الان کجاست؟ زنده مونده؟ کجاش تیر و ترکش خورده؟
من بدتر خودم را باختم و گیجتر شدم.
- مادر جان الان که خودت پیش پسرت بودی!
پیرزن نالهکنان گفت: انشاءالله را نمیگم، منظورم ماشاءاللهاس، الان رو تخت کدام بیمارستان افتاده تک و تنها؟
تازه فهمیدم چه شده؟دوستانم از شدت خنده خاموش لرزلرزان به سرعت دور شدند، کلی مکافات کشیدم تا به پیرزن حالی کردم که منظورم چه بوده و اصلاً ماشاءالله مجروح نشده و الان ساق و سلامت در جبهه مشغول نبرد با دشمن است.
وقتی به جبهه برگشتیم تا چند وقت این خاطره را با ماشاءالله میگفتیم و میخندیدیم.
حالا رشید و مختار روی دست انشاءالله و ماشاءالله بلند شده بودند. مطمئنم اگر خیال ازدواج داشتند، دو دختر دوقلو از یک خانواده را خواستگاری میکردند تا از هم زیاد دور نمانند!
عملیات تازه تمام شده و ما داشتیم مناطقی که به زحمت از چنگ دشمن درآورده بودیم را تثبیت میکردیم. بچههای مهندسی در حال احداث خاکریز و دژ و سنگرسازی بودند و ما حواسمان بود بعثیها حمله نکنند و غافلگیرمان نکنند. بهخاطر همین ساعات نگهبانی زیاد شده و در 24 ساعت، 16ساعت نگهبانی میدادیم! از حق نگذریم، بچهها اعتراض نکرده و در آن گرمای سوزان در سنگرهای بیسقف ساعتها زیر نور شدید آفتاب نگهبانی میدادند و لام تا کام حرف نمیزدند.
من و رشید و مختار با هم وسط کانال دژ، نگهبانی میدادیم. رشید و مختار دوباره به بحث و تبادلنظر افتاده و پر چانگی میکردند. منم حواسم به اطراف بود و میشنیدم که آن دو درباره قیام عاشورا بحث میکنند. بحث آن دو به پس از قیام عاشورا و قیام مختار و ابراهیم بن مالک اشتر رسید. رشید گفت: اشتباه نکن مختار جان، ابراهیم بن مالک اشتر از روی خلوص نیت و عشق و علاقهای که به اباعبداللهالحسین و اهل بیت رسولالله داشت وارد مبارزه با قاتلان امامحسین شد اما مختار منظور دیگه داشت. او یک سوءاستفادهچی قهار بود که میخواست از آب گلآلود ماهی بگیرد!
مختار با عصبانیت و ناراحتی گفت: دستت درد نکنه، رشید جان داری شوخی میکنی یا واقعاً عقیدهات همینه که گفتی؟
- خودت منو میشناسی، از روی شکم و بدون منطق حرف نمیزنم. من کلی منابع موثق و متون دستنخورده تاریخی مطالعه کردهام و به آن نتیجه رسیدهام.
- اما معلومه تمام کتابهایی که مطالعه کردی چرت و پرت و دروغ بوده! مختار یک شیعه درستکار و مؤمن بود که آستین بالا زد و انتقام خون شهدای کربلا را گرفت.
کمکم بحث آن دو بالا گرفت. دخالت کردم و گفتم: برادرا کمی مراعات کنید اینجا آمدیم نگهبانی. کلاس درس و دانشگاه نیست که...
مختار به من توپید که: حرف نزن ببینم این بیسواد چی میگه!
رشید ناراحت شد و گفت: به من میگی بیسواد؟
- آره من به هرکس که به حضرت مختار ثفقی تهمت بزنه میگم بیسواد. چون او را نشناخته و داره در بارهاش دروغ میگه.
- اگر من بیسواد و دروغگو هستم به من بگو وقتی حادثه کربلا اتفاق افتاد و امامحسین در کربلا یکه و تنها ماند مختار کجا بود؟ چرا نیامد کمکش کنه؟
مختار که رگهای گردنش از خشم و ناراحت بیرون زده بود فریاد زد که: دیدی بیسوادی حضرت آقا، جهت اطلاع باید عرض کنم موقعی که حادثه کربلا اتفاق افتاد، مختار گرفتار و در زندان ابنزیاد اسیر بود. فهمیدی؟
رشید هم که رگهای پیشانیاش باد کرده و صورتش سرخ شده بود، نعره زد: همهاش دروغه، کی گفته مختار زندان بوده؟
-معلومه درست و حسابی تاریخ نخوندی. مختار در زندان میشنود در کربلا چه شده. کلی گریه و زاری میکنه و بعد تصمیم میگیره انتقام شهدای کربلا را بگیرد. بعدش به کمک فامیل و همقبیلهایهایش از زندان فرار میکند.
- هاهاها، اگر میتوانست فرار کنه، چرا زودتر فرار نکرد و به کمک امامحسین نرفت؟
- دستش را بو نکرده بود که کوفیان نامرد میخوان به امامحسین نارو بزنن و عمر سعد بیپدر و مادر بهخاطر حکومت ری حتی از خون امامحسین هم نمیگذره.
- اینا همهاش حرفه، مختار ثقفی یک آدم فرصتطلب بود، وقتی دید امامحسین شهید شده و مردم پشیمان و ناراحتند افتاد جلو و مردمو دور خودش جمع کرد و به بهانه گرفتن انتقام خون شهدای کربلا، میخواست یزیدو سرنگون کنه و حاکم بشه. چطور که به خاطر مقاصدش عبدالله بن زبیر را هم کشت! اصلاً تو بهخاطر اینکه هم اسم اونی داری، سنگشو به سینه میزنی!
- نخیر بهخاطر هماسمی نیست. گرچه افتخار میکنم هماسم انتقامگیرنده خون امامحسین هستم.
- مختار آدم درستی نبود. حتی امام زینالعابدین کارش را تأیید نکرد. چون امام چهارم اعتقاد داشت که مختار داره نسل مسلمانان را برمیاندازه. درسته اون نامردا قاتل شهدای کربلا هستند اما در توبه هیچوقت بسته نیست. خود خدا میدونه چطوری آنها را عقوبت و عذاب بده.
مختار که داشت به مرز جنون میرسید، فریاد کشید: پس چرا وقتی مختار ابن زیادو به درک واصل کرد و سر ناپاکشو برای حضرت زینب و حضرت سجاد فرستاد، امام سجاد دعاش کرد، اینم دروغه؟
- نه دروغ نیست اما بازم میگم که مختار فقط یک آدم فرصتطلب بود که به بهانه گرفتن انتقام خون امامحسین، دنبال حکومت و سلطنت بود.
یک دفعه صدای یک رگبار گلوله بلند شد و رشید مثل برق از کنارم گذشت! مختار درحالیکه رشید را تعقیب میکرد به طرفش رگبار بست و فریاد کشید: صبر کن حقتو کف دستت بگذارم بیسواد، به مختار میگی فرصتطلب؟!
رشید در جای مناسبی سنگر گرفت و او هم به سوی مختار شلیک کرد! کم مانده بود این وسط بهخاطر مختار ثقفی من بیتقصیر و بیگناه به لقاءالله بپیوندم!
از صدای شلیک و نعرههای آن دو فرمانده دسته و سپس و فرمانده گروهان و چند نفر از بچهها خودشان را رساندند. با هزار مکافات و قربانصدقه و تهدید و خواهش و تمنا توانستیم آن دو را آرام کنیم و سلاحشان را بگیریم! حالا حال و روز مرا در نظر بگیرید که میان دو تشنه تاریخ کم مانده بود سوراخسوراخ شوم!
وقتی فرمانده فهمید آن دو به روی هم اسلحه کشیدند و علتش چه بوده، بیشتر گیج و حیران شدند. میخواستیم کار آن دو به دادگاه قضایی و محکومیت و جزا نکشد. خیلی اصرار کردیم صورت هم را ببوسند و معذرتخواهی بکنند. اما هر دو پا در یک کفش کرده بودند که طرف مقابل اول باید بهخاطرتوهینی که کرده، رسماً عذرخواهی بکند بعد شاید آشتی میکنند!
- این آقا به مختار توهین کرده باید از من معذرت بخواد.
- نه! من هنوز معتقدم مختار اشتباه کرده و یک فرصتطلب بوده.
حتی فرمانده گردان هم نتوانست آن دو را آشتی بدهد. سرانجام فرمانده گردان عصبانی شد و گفت: میل خودتانه، ما میخواستیم دعوا و مشکلتان همینجا حل و فصل شود اما حالا که لجبازی میکنید میفرستمتان دادگاه قضایی!
قرار شد به عنوان شاهد اصلی همراه آن دو به بخش قضایی لشکر بروم و شهادت بدهم.
یک جوان بیست و دو، سه ساله به نام مقربی مسئول پرونده بود. سعی میکرد جدی باشد و کلماتش را درست و محکم ادا کند، فکرکنم این پرونده عجیب از پروندههای اول کارش بود. نشستیم روبهروی میزش. خندهام گرفت. یک لحظه یاد قضات اروپایی با گیسهای مصنوعی افتادم که چکش روی میز میکوبند و پشتسر هم جیغ میکشند. بعد مقربی را تصور کردم که کلاهگیس به سر گذاشته و دارد پرونده را مرور میکند. به زحمت جلوی خندهام را گرفتم. رشید و مختار دو طرفم نشسته بودند. مقربی پرونده را ورق زد و بعد سر بلند کرد و به ما نگاه کرد و گفت: خیلی خوب، خیلی جالبه، احسنت، احسنت.
یک دفعه چشم به چشم من شد و چنان جیغی کشید که فکر کنم نیم متر از جا پریدم!
- تو خجالت نمیکشی در این منطقه مقدس که خون دهها شهید روی خاکش ریخته به روی همسنگرت اسلحه میکشی و به طرفش تیراندازی میکنی؟
به زور آب دهان قورت دادم و گفتم: برادر مقربی اشتباه گرفتید. من بیتقصیرم. این دو بزرگوار متهم اصلی هستند. من فقط شاهد هستم!
مقربی برای آنکه کم نیاورد، دوباره به من بدبخت توپید: شاهد یا همکار؟ چرا اجازه دادی این دو نفر به هم تیراندازی کنند، تو آنجا چیکاره بودی، هان؟
فهمیدم برای آنکه ضایع نشود که اول کار سوتی داده دقدلیاش را سر من درمیآورد! زدم به پررویی و گفتم: ای آقا خودت را بگذار به جای من. اگر این دو تا به هم تیراندازی کنند، میپریدید جلو میانداری و وساطت کنید؟ در ثانی، اینها روی هم اسلحه کشیدن بیتقصیرن، من که هیچکاره بودم گناهکارم؟!
مقربی با اخم و تهدید نگاهم کرد و گفت: به موضوع شما بعداً رسیدگی میکنم! و اما شما دو نفر. در پرونده آمده که بهخاطر برادر مختار ثقفی با هم درگیر شدهاید. این مختار ثقفی کیه؟کجاست؟ چطور شده بهخاطر او با هم درگیر شدهاید. راست و حقیقت اصل موضوع را واضح و درست تعریف کنید!
رشید و مختار نگاهی به هم و سپس به من کردند. خودم را باختم. گفتم الانه که این دو تا خل و چل با هم متحد بشوند و بریزند سر مقربی بینوا!
رشید با پرسید: مگر شما مختار ثقفی را نمیشناسید؟
مقربی معصومانه پاسخ داد: نه، باید بشناسمش؟ از بچههای لشکر خودمانه؟ رزمندهاس؟
مختار که دوباره آثار خشم و جنون در وجناتش در حال ظاهر شدن بود، با صدای خشمآلود گفت: جداً نمیشناسیدش یا ما را سر کار گذاشتید؟
مقربی که معلوم بود حوصلهاش سر رفته، با بیاعتنایی گفت: یک بار گفتم که این برادر ثقفی را نمیشناسم. البته به اسم نمیشناسم شاید ببینمش شناساییاش کنم! از مسئولان لشکره؟ شغل مهمی داره؟ چکارهاس؟
بعد چشمانش گرد شد و ادامه داد که: نکنه از مسئولان مملکتیه؟ نکنه دارید تضعیف روحیه میکنید و پشتسر مسئولین بدگویی میکنید؟ مگر حضرت امام نفرموده دولت را تضعیف نکنید؟ هان؟
فهمیدم اوضاع مقربی از من خرابتر است! لااقل من در کودکی در دهاتمان تعزیه مجلس مختار را دیده و کم و بیش میدانستم مختار که بوده و چه کار کرده، اما مقربی اصلاً تو باغ نبود و از مرحله حسابی پرت بود!
مختار با صدای بلند گفت: تو چطور دیپلم گرفتی و دانشگاه رفتی؟ خاک تو سر معلم تاریخت که دوزار تاریخ یادت نداده! از کدام دانشگاه خراب شده مدرک قضاوت گرفتی؟ مقربی که توقع چنین برخورد تند و تیزی را نداشت به تتهپته افتاد.
- آهای مراقب حرف زدنت باش. با درس و دانشگاه من چه کار داری؟ اصلاً موضوع برادر ثقفی چه ربطی به تاریخ داره؟ اگر یک بار دیگر توهین کنی، چنان حکمی برات مینویسم که تا آخر عمر در زندان بپوسی.
رشید پوزخند زنان گفت: آقا جان، این برادر مختار ثقفی هزار و سیصد و چهل، پنجاه سال پیش زندگی میکرده و به قول این آقا مثلاً بهخاطر خدا و اسلام انتقام خون امامحسین را گرفته.
مقربی هاج و واج به رشید و سپس مختار و بعد به من نگاه کرد. به عمرم به آن سختی جلوی خندهام را نگرفته بودم! آنقدر اوضاعم ناجور بود که کم مانده بود سر و صدا راه انداخته و خودم راخراب کنم! درست وسط یک نمایش کمدی تمامعیار بودم و از ترس نمیتوانستم بخندم.
مقربی به خود آمد و سرفهای کرد. سپس سینه جلو داد و سعی کرد اوضاع را دست بگیرد.
- آهان، الان یادم آمد آنقدر کار و گرفتاری دارم که کم مانده بود اسم پدر و مادرم را فراموش کنم!
مقربی به من چشم دوخت و معصومانه گفت: شما که نمیدانید من با چه پروندههای عجیب و غریبی سر و کار دارم. هفته پیش یک عده از بچههای یک گردان تصمیم میگیرند جشن پتو بگیرند، من خودم تازه فهمیدم که این یک رسم جبههای است که یکی پتو دستش میگیرد و دم در پنهان میشود. بعد که رفیقشان وارد شد پتو را میاندازند روی سرش و به اتفاق دوستانش میریزند سر بدبختی که زیر پتو گرفتار شده و حسابی با مشت و لگد ازش پذیرایی میکنند! اما اینبار از بد حادثه فرمانده گردان قربانی ناخواسته جشن پتو شده، الان یک هفته است در بهداری زیر سرم افتاده و یک جای سالم برایش نمانده! دو هفته قبل یک رزمنده که توسط دوستانش خیلی اذیت میشده اول شب لباس و جوراب و پتو و لحاف همه را به هم میدوزد. نصفهشب خشم شب میزنند. یکی از هشت نفری که لباس و جورابش به پتو و لباسهای دیگر دوستانش دوخته شده بود، هول میکند و از پنجره طبقه دوم میپرد پایین. اما هفت نفری که خوابآلود بودند را با خودش میکشاند و هشت نفری از طبقه دوم پرت میشوند پایین! آنها هم دست و پا شکسته در بهداری دارند دوران نقاهت و معالجه را پشتسر میگذارند! سومین مورد: یکی از بچهها برای شوخی تو آفتابه نفت میریزد و معاون فرمانده لشکر با همان نفت خودش را میشوید و پدرش درمیآید! جالب اینجاست که ما پرونده داریم اما نه شاکی داریم نه مجرم و محکوم: چرا؟ چون همه چه سریع رضایت میدهند و ما فقط پرونده جمع میکنیم. از این پروندهها زیاده، حالا هم که شما آمدهاید با این پرونده عجیب و غریبتان سر من ریختهاید. انصافاً من باید چهکار کنم؟
دلم خیلی برای مقربی سوخت! حق داشت. اگر رئیس دادگستری هم پایش به لشکر ما باز میشد، سر یک ماه استعفا میداد و فرار را بر قرار ترجیح میداد!
مقربی به مختار و رشید گفت: حالا من باید با شما دو نفر چهکار کنم؟
رشید با پررویی گفت: تنها راهش اینه که این آقا از من معذرت بخواد و قبول کنه مختار ثقفی یک آدم ماجراجو و فرصتطلب بوده.
مختار با خشم از جا بلند شد و گفت: خیلی پررویی رشید، این تویی که بهخاطر توهین به مختار ثقفی هم از من هم از روح آن بزرگوار باید معذرتخواهی بکنی. والّا هر جای دنیا بری، میام گیرت میارم و تا معذرت نخوای، ولت نمیکنم!
کم مانده بود آن دو دوباره با هم درگیر شوند که مقربی نعره زد: بسه، دیوانهام کردید. ساکت. این حکم شماست. برادر مختار به دژبانی و برادر رشید به تدارکات تبعید میشوند!
اما رشید که حسابی از تهدید مختار ترسیده بود، به این حکم اعتراض شدید کرد.
- چه اعتراضی؟
رشید به مختار که با کینهجویی نگاهش میکرد، نیمنگاهی کرد و گفت: این درست نیست، شما منو دارید میفرستید تدارکات که نه اسلحه داره نه مهمات اما اینو فرستادید دژبانی که دم دستش پر از اسلحه و گلولهاس! اگر بخواد تهدیدشو عملی بکنه، چه خاکی به سر کنم؟ چطوری از خودم دفاع کنم؟
مقربی که داشت روانی میشد، نعره زد: من این حرفها سرم نمیشود، یا با هم روبوسی کنید و یا اصلاً هر دو را اخراج میکنم که برگردید شهر و دیارتان. در پروندهتان مینویسم که دیگر هیچ ارگانی حق ندارد شما دو نفر را به جبهه اعزام بکند و تا آخر عمر رنگ جبهه را نبینید!
همه ساکت و غرق فکر به هم نگاه میکردند. مقربی نفسنفس میزد. با لحنی جدی و محکم به رشید و مختار گفتم: دیگر مسخرهبازی بسه. اگر دوست دارید برای همیشه از جبهه اخراج بشوید و دیگر رزمنده نشوید، صورت هم را بدون هیچ شرطی ببوسید و آشتی کنید، بچه که نیستید، خجالت بکشید! ارزش دارد؟
مختار آه کشید و گفت: من آشتی میکنم اما یک شرط دارم.
- چه شرطی؟
- این آقا دیگر حق ندارد درباره مختارثقفی حرف بدی بزند.
رشید هم گفت: پس ایشان هم نباید سنگ مختار ثقفی را به سینه بزند و ازش تعریف بکند.
فریاد زدم: اصلاً میدونید چیه؟ از حالا به بعد هر کدامتان جرأت کند حرفی درباره مختار ثقفی بزند، یک گلوله در مغزش شلیک میکنم برود پیش مختار ثقفی در آن دنیا و مشکلش را حل کند!
مختار و رشید که جا خورده بودند، نگاهی به هم کرده و با هم دست دادند. خیالم راحت شد.
موقع خارج شدن از بخش قضایی، مقربی با صدای آهسته نزدیک گوشم گفت: تو خیلی به درد قضاوت میخوری، اگر مشکلی داشتم، باهات تماس میگیرم باشه؟
خندیدم و چیزی نگفتم. به همراه رشید و مختار برگشتیم به خط مقدم.
همان شب در سنگر درباره غیبت کبرای حضرت مهدی بحث شد و رشید و مختار دوباره در یک جبهه قرار گرفته و همنظر شدند! بعدش با خوشحالی صورت هم را بوسیدند و خیال همه را راحت کردند!
نویسنده:داوود امیریان
منبع
[/B]