1390 خرداد 14، 17:24
سلام
یه روز یه خالی بند میرسه به اون یکی میگه: رفتم شکار هفت تا خرگوش گرفتم پنج تا آهو و سه تا شیر
یارو گفت فقط همین!
گفت: مگه با یه تیر بیشتر از اینم میشه زد!
یارو گفت: اوه تازه تفنگم داشتی
جشنواره فيلمهاي ايرانسل: من ترانه ديگه شارژ ندارم، در جستجوي آنتن، چند ميگيري اس.ام.اس ندي؟؛ اینجا آنتن نميده آيدا
از یارو می پرسن نخست وزیر به انگلیسی چی می شه؟ می گه :First And Under !!!
یارو میره تو یه کتابفروشی …. میگه: وولک پوستر مو رو داری ؟ کتابفروش میگه: نه! طرف می گه: وی ی ی تو هم تموم کردی ؟!
اولی: ببخشید با حرف هایم سر شما را درد آوردم.
دومی: نه اختیار دارید، من حواسم جای دیگری بود!
x و y هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند x ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
y فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به x رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه y آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
y را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
y که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
.....................
حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟
....................................
یا حبیب القلوب
یه روز یه خالی بند میرسه به اون یکی میگه: رفتم شکار هفت تا خرگوش گرفتم پنج تا آهو و سه تا شیر
یارو گفت فقط همین!
گفت: مگه با یه تیر بیشتر از اینم میشه زد!
یارو گفت: اوه تازه تفنگم داشتی
جشنواره فيلمهاي ايرانسل: من ترانه ديگه شارژ ندارم، در جستجوي آنتن، چند ميگيري اس.ام.اس ندي؟؛ اینجا آنتن نميده آيدا
از یارو می پرسن نخست وزیر به انگلیسی چی می شه؟ می گه :First And Under !!!
یارو میره تو یه کتابفروشی …. میگه: وولک پوستر مو رو داری ؟ کتابفروش میگه: نه! طرف می گه: وی ی ی تو هم تموم کردی ؟!
اولی: ببخشید با حرف هایم سر شما را درد آوردم.
دومی: نه اختیار دارید، من حواسم جای دیگری بود!
x و y هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند x ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
y فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به x رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه y آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
y را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
y که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
.....................
حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟
....................................
یا حبیب القلوب