بسم الله الرحمن الرحيم
طرح بحث
مقدمه اول:
بحث ما درباره توحيد - يعنی ايمان به خدا و يگانگی خدا - است . میدانيم كه سرسلسله تمام عقايد دينی اعتقاد به توحيد و اعتقاد به خداست . حالا ما در اينجا میگوييم اعتقاد به خدا و توحيد ، هر دو را يك جور میگيريم ، ولی بعد توضيح خواهيم داد كه آيا اعتقاد به خدا و اعتقاد به يگانگی خدا دو مسأله جدا از يكديگر است يا اين دو مسأله توأم با يكديگر است و اعتقاد به خدا و يگانگی خدا از يكديگر جدايی پذير نيست . سرسلسله تمام معتقدات دينی ايمان به خداست.
در كلمات حضرت امير هم هست : « اول الدين معرفته » اول دين ، آغاز دين ، پايه دين ، ريشه دين خداشناسی است . قرآن كريم تعبيری دارد ، میگويد :
« الذين يؤمنون بالغيب » . تفاوت مردمانی كه معتقد به اديان هستند و افراد بي دين و تفاوت "افراد الهی " و "افراد مادی " همين يك كلمه است : ايمان به غيب . غيب يعنی نهان ، يعنی حقايقی كه ظاهر نيست يعني مستقيما محسوس و ملموس نيست . قرآن در جاهايی كلمه " غيب " را در مقابل " شهادت " گذاشته است كه همان معنای " حضور " است . اين موجوداتی كه ما الان داريم آنها را میبينيم و حس میكنيم و لمس میكنيم اينها در عالم طبيعتند . عالم طبيعت را روی همين اصطلاح قرآن " عالم شهادت " ناميدهاند . يك نفر " الهی " با " مادی " در طبيعت اختلاف ندارد ، يعنی يك نفر الهی منكر طبيعت نيست ، طبيعت را او همانطور میشنا سد كه يك نفر مادی میشناسد ، ولی يك نفر الهی علاوه بر طبيعت به غيب و نهان هم معتقد است يعنی هستی و وجود را منحصر به مشهودات و محسوسات نمیداند ، به وجود نامحسوس و وجود غيبی هم اعتقاد دارد كه البته سرسلسله امور غيبی همانطور كه عرض كردم خداست. بعد از ايمان به خدا ايمان به ساير موجودات غيبی و به تعبير قرآن "ملائكه " پيدا میشود . اعتقاد به وحی كه خودش غيب ديگری است پشت سر اين پيدا میشود. بعد اعتقاد به معاد كه يك غيب ديگری است پيدا میشود. همه اينها غيب و نهان است.
اين را عرض كرديم برای اينكه يك طرز تفكر غلطي در ميان اروپاييان رايج شده كه طرز تفكر را اينجور تقسيم میكنند:
میگويند بعضيها ماترياليست هستند و بعضی ايدهآليست.
ماترياليست كيست ؟
كسی كه معتقد است به وجود ماده ، و وجود روح را يعنی هر چه كه غير مادی باشد - منكر است.
ايدهآليست كيست؟
كسی كه معتقد به وجود روح است ولی وجود ماده را منكر است.
معلوم است كه اين يك حرف سخيفی است. مگر ميشود به روح معتقد بود و منكر امور مادي شد (جل الخالق-
جدا چه حرفهاي مسخره اي بعضي ها ميزدن ها - محض تفريح بود- بقيشو بخونيد ) و البته بديهي است كه صورت صحيح بحث بايد اينگونه باشد كه آيا هستی محدود و محصور است به عالم شهادت و طبيعت و محسوسات يا عالمی غير از عالم محسوس و عالم طبيعت و عالم شهادت وجود دارد؟
طرح مسأله
در مقدمه اين بحث ، ما بعضی از مطالب را بايد حتما ذكر كنيم ، اگر ذكر نكنيم به نتيجه نخواهيم رسيد يا دير به نتيجه خواهيم رسيد.
يكی از آنها اين است كه مسائل از نظر پيدا كردن راه حل بر دو قسم است:
1- بعضی مسائل ، اشكال در پيدا كردن راه حل است به اين معنا كه طرح مسأله خيلی ساده است و همه افراد در طرح مسأله يكجور فكر میكنند ولی بحث در پيدا كردن راه حلش است ، مثل مسائل ساده رياضی ، يك مسأله را وقتی طرح میكنند ، دو تا دانشجو يا دانشآموز كه مسأله را طرح میكنند يك جور طرح میكنند ، طرحش خيلی ساده است ولی يكی از آنها راه حلی برايش پيدا میكند ، ديگری راه حل پيدا نمیكند.
2-بعضی از مسائل - كه معمولا مسائل فلسفی از اين قبيل است اشكال عمده در طرح صحيح خود مسأله است كه مسأله از اول صحيح طرح شود و اغلب مسأله به صورت صحيحی طرح نمیشود و اشكالاتی هم كه پيدا میشود. يعنی يك شخص از اول مسأله را به يك شكل ناصحيحی طرح میكند، بعد هم بيست سال رويش كار میكند به نتيجهای نمیرسد چون از اول صحيح طرح نكرده. (مثل اينكه بگي راديو تصوير آنالوگ پخش ميكنه يا ديجيتال
؟ بعد بيست سال روش مطالعه كني)
زحمت در اين است كه انسان مسأله را آن جوری كه هست از اول خوب در ذهن خودش طرح كند . اگر بتواند مسأله را خوب طرح كند ، بعد پيدا كردن راه حلش برايش آسان است ، لغزشگاهش همين است كه آن را صحيح طرح نكند ، بعد هم يك عمر معطل میشود ، آخرش هم به جايی نمیرسد ، و
اين مطلب درباره توحيد فوقالعاده صادق است . هدف از اين بحث در مقدمه اين است كه ما اين مسأله را از اول صحيح طرح كنيم و همه اشتباهات ، ايرادها ، اشكالها و شبههها هم روی همين است كه تصور افراد از اين مسأله تصور صحيحی نيست.
البته ما بعد توضيح میدهيم ولی از همين جا يك مطلبی را توجه بفرماييد:
ممكن است در ذهن بسياری از اشخاص اين حرف بيايد كه آقا شما میگوييد توحيد فطری است ، هر كسی به حكم فطرتش آن را دريافت میكند ، اگر توحيد فطری میبود افراد بشر دربارهاش اختلاف نمیكردند ، پس چرا بشر هميشه در دنيا اين جور بوده است كه دو اردو را در اين مساله تشكيل میداده است :
1-اردوی موحدين
2- اردوی منكرين
الان هم اگر شما برويد سراغ دانشمندان درجه اول دنيا ، میبينيد تقسيم میشوند به دو دسته
1-بعضيها خدا را قبول دارند
2- بعضيها خدا را قبول ندارند
پس فطری نيست ، يك مسأله بسيار بسيار معضل غير فطریست
جواب ما اين است كه مسأله توحيد مسأله سهل و ممتنع است . اگر كسی به نحو صحيحی اين مسأله را طرح كند ، در تصديق آن ترديدی نمیكند ، مردد نمیشود . اشكالات همان دانشمندان درجه اولی كه شما میگوييد ، وقتی كه وارد بحثشان میشويد، میبينيد يك چيزی را پيش خودشان فرض و تصور كردهاند و اسم " خدا " را روی آن گذاشتهاند ، بعد همه شكها ، و شبههها و ايرادها را روی همان مفروض خودشان ( بنا ) كردهاند.
خوب ، ممكن است شما بپرسيد كه اين مساله توحيد را مگر دو جور يا بيشتر میشود طرح كرد ؟ و اگر چگونه طرح كنيم به اشتباه میافتيم و چگونه طرح كنيم به اشتباه نمیافتيم ؟ اين را من با يك مثال توضيح میدهم:
ببينيد ، ما میخواهيم وجود خدا را اثبات كنيم ، ببينيم خدا هست يا نيست . اشيائی را كه میخواهيم هستی و نيستی آنها را اثبات كنيم از اول بايد بدانيم دوجورند:
1-يك وقت هست كه ما در مقام اثبات موجودی از موجودها به عنوان يك جزء از اجزای عالم هستيم . فرض كنيد افرادی كه درباره عناصر بحث میكنند كه عدد عناصر چقدر است ، میگوييم فلان عنصر را فلان دانشمند كشف كرده . هر عنصر از عناصری كه در اين عالم هست يك جزء از اجزای اين عالم است . يا درباره ستارگان میگوييم فلان ستاره را فلانكس كشف كرده. اين ستاره جزئي از اجزاي عالم است.
2-يك وقتي هم هست كه ما وقتی درباره اثبات وجود يك چيزی بحث میكنيم ، آن چيز شيئی در كنار ساير اشياء نيست ، آن شیء اگر باشد ، با همه اشياء و در همه اشياء هست و اگر نباشد در هيچ جا وجود ندارد. شايد ميپرسيد چطور ؟ حال مثال عرض میكنم :
میدانيد كه يكی از مسائلی كه علما و فلاسفه از قديم الايام درباره آن بحث كردهاند مساله زمان است كه آيا زمان وجود دارد يا وجود ندارد . عده زيادی معتقد بودند كه اساسا زمان وجود ندارد ولی البته عقيده اكثر هميشه اين بوده كه نه ، زمان وجود خارجی دارد . اگر كسی بخواهد اينجور در جستجوی زمان باشد كه همين طوری كه مثلا يك ستاره شناس دنبال اين است كه يك ستاره را در عالم پيدا كند در كنار ستارههای ديگر، بگويد برويم بگرديم ببينيم يك چيزی به نام زمان در ميان موجودات عالم پيدا میكنيم يا پيدا نمیكنيم ، اگر كسی اين جور در جستجوی زمان باشد، او اگر نابغهترين افراد بشر باشد و ميليونها سال دنبال زمان بگردد زمان را نمیتواند پيدا كند ، بگويد مثلا ببينيم ما در زير يك ذرهبينی میتوانيم زمان را پيدا كنيم، در پشت يك تلسكوپی میتوانيم زمان را پيدا كنيم ، در يك لابراتوار در ضمن يك تجزيهای میتوانيم زمان را پيدا كنيم . آدمی كه تصورش از زمان به عنوان جزئی از اجزای طبيعت در كنار ساير اجزای طبيعت است ، تا ابد جستجو كند زمان را پيدا نمیكند . آخرش خسته میشود میگويد زمان وجود ندارد . مكان را هم اگر كسی بخواهد اينطور جستجو كند از همين قبيل است . اما اگر كسی از اول تصورش درباره زمان به اين نحو نباشد كه بخواهد يك جزء از اجزای عالم را پيدا كند ، بلكه بخواهد يك جنبه از جنبههای عالم را پيدا كند ( قضيه فرق میكند ) . " يك جنبه از جنبههای عالم " يعنی اين موجوداتی كه ما الان داريم میبينيم ، اين موجودات سه بعدی كه دارای طول و عرض و عمق هستند ، آيا هر موجودی در متن واقع دارای يك امتداد و يك كشش ديگری به نام " كشش زمانی " هست يا نه ؟ يعنی او زمان را جدا از اشياء ديگر جستجو نمیكند ، زمان را در اشياء جستجو میكند ، میخواهد ببيند آيا اگر زمان وجود داشته باشد معنايش اين است كه بخشی از وجود من را زمان تشكيل میدهد ؟ بخش ، نه به معنی قسمتی از وجود من ، بلكه همينطوری كه طول و عرض و ارتفاع در خارج سه امر جدا از يكديگر نيستند . فقط يك فرضی است كه ما روی شیء واحد میكنيم يك امتداد و يك بعد ديگری هم در من وجود دارد ، در آن گياه هم وجود دارد ، در آن سنگ هم وجود دارد ، در خورشيد هم وجود دارد ، يعنی عالم در متن واقع يك كشش بالخصوصی دارد غير از اين سه كشش طول و عرض و ارتفاع كه نام آن كشش " زمان " است . اينجور اگر شخص بخواهد تصوری از زمان داشته باشد ، ديگر زمان را به عنوان پديدهای در عرض ساير پديدهها جستجو نخواهد كرد ، بلكه میخواهد ببيند در پديدههای طبيعت يك جنبهای كه بشود نام " زمان " روی آن گذاشت وجود دارد يا وجود ندارد .
پس ببينيد طرح يك مسأله چقدر تفاوت میكند . در باب خدا البته اين مثالی كه عرض كرديم صد درصد مثال منطبق نيست چون بالاخره زمان بعد است ، خدا بعد نيست ، ولی در اين جهتی كه منظور ما بود مثال ، مثال رسايی است . اگر كسی در جستجوی خدا باشد به عنوان اينكه يك موجودی جدا از همه موجودات ديگر و در ميان موجودات ديگر به نام خدا بخواهد پيدا كند ، بگويد مثلا سنگ هست ، خاك هست ، هوا هست ، آب هست ، گياه هست ، اينها يك موجوداتی هستند ، در ميان اين موجودات يك موجود ديگری هم هست به نام خدا ، فرقش فقط اين است كه او به چشم ديده نمیشود ، اينهای ديگری به چشم ديده میشوند ، اگر كسی اينجور مسأله را طرح
كند از اول اشتباه كرده ، يعنی اصلا خدا راخدا تصور نكرده . اگر خدايی در عالم وجود داشته باشد او نمیتواند يك چنين وجود محدودی باشد در كنار ساير موجودات . او يك موجودی بايد باشد كه به تعبير قرآن كريم :
« و هو معكم اينما كنتم »
هر كدام از شما هر جا كه هستيد او با شما هست .
« هو الاول و الاخر »"
اول موجودات اوست ، آخر موجودات هم اوست .
از اين ديگر تعبير رساتری درباره خدا نمیشود پيدا كرد . وقتی میگوييم خدا يعنی اول موجودات ، يعنی آن كه موجودات از او پيدا شدهاند ، و آخر موجودات ( يعنی ) آن كه موجودات به او بازگشت میكنند . درباره آخرت قرآن اينطور میفرمايد:
« يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون »
اينها تنها ظاهري از دنيا را ميدانند و از آخرتشان
بيخبرند
بنابراين خداوند در اين آيات نسبت دنيا و آخرت را نسبت ظاهر و باطن حساب میكند . غرض اين جهت است كه عمده مسألهای كه درباب توحيد هست صحيح طرح كردن آن است .
يك مسائلی كه ما بايد بعد صحبت كنيم ، از حالا ولو به نحو اشاره عرض میكنيم . ما چند تصور از خدا بايد داشته باشيم تا علاوه بر اينكه خدا را اثبات ميكنم به مرور خود اين تصور ها و فرض ها را هم اثبات كنيم:
1- « ليس كمثله شیء » را انسان در تصور اولش از خدا بايد در نظر داشته باشد « ليس كمثله شیء » يعني هيچ چيزی مانند او نيست، او مانند ندارد .
2- " سبحان الله "
3- " سبحان ربی العظيم "
4- " سبحان ربی الاعلی "
5- « سبحان ربك رب العزه عما يصفون »
6- " الله اكبر "
اين مفاهيم را انسان در تصور اولی كه میخواهد از خدا داشته باشد بايد در ذهنش داشته باشد . خدا منزه است از توصيفاتی كه اينها میكنند ، خدای من ، پروردگار عظيم من منزه است از توصيفی كه خود من میكنم . " الله اكبر " يعنی " الله اكبر من ان يوصف " يعني اينكه انسان درباره موجودی بحث میكند كه از توصيف او عاجز است و خدا منزه است از هرگونه محدوديتی و از هرگونه نقصی.
7- « فاينما تولوا فثم وجه الله » " رو به هر طرفكه بايستيد رو به خدا ايستادهايد "
اين خاصيت آن موجودی است كه جزئی از اجزای عالم نيست ، ذاتش بر همه اشياء احاطه دارد و او با همه اشياء هست ( « فاينما تولوا فثم وجه الله ») .
يك مثال ديگری هم اينجا عرض كنيم برای اينكه همين طرح مسأله كاملا روشن شود . مثال خوبی است : فرض كنيد شما درجايی ايستادهايد و روبروی خودتان را نگاه میكنيد میبينيد افرادی ، اشخاصی ، ماشينهايی ازجلوی شما دارند عبور میكنند و میروند . صد درصد داريد آن را میبينيد ( البته مثال است ، حال شما در جهات مثال خدشه نكنيد ) . در ابتدا هم كه نگاه میكنيد ، اينها را اشخاص میپنداريد يعنی خيال میكنيد در اين جهت روبروی شما يك خيابانی هست ، يك بازاری هست ، افرادی هم در همانجا هستند دارند
حركت میكنند و میروند . يك كسی پيدا میشود میگويد آقا اينهايی كه شما داری میبينی نمیگويم غلط میبينی ، واقعا داری میبينی ، واقعا هم اشخاصی میروند كه تو میبينی اما اينهايی كه تو میبينی يك سلسله صورتهايی است كه حقيقتش در پشت سر تو قرار گرفته ، يعنی در مقابل تو آينهای است ، تو آينه را نمیبينی ، آن يك آينه بزرگ و صافی است ، تو اينجا ايستادهای و به پشت سر خودت توجه نداری ، از روبرويت میبينی خيابانی و ماشينی و آدمهايی دارند میروند ، خيال میكنی آنجا خيابان است ، اصل اين پشت سر است . اين همان مثلی است كه افلاطون ذكر كرده . فرض میكند يك عده افرادی را كه در يك غار زندگی میكنند . میگويد يك افرادی را ما فرض میكنيم كه از اول عمرشان در يك غار بزرگ شدهاند ولی ترتيبشان را اين جور قرار دادهاند كه پشت اينها به بيرون غار است و رويشان به طرف عقب غار و در جلوی روی آنها هم يك ديواری هست . از مقابل در غار اشيائی و افرادی میآيند میگذرند ، گاهی انسانهايی عبور میكنند ، گاهی حيوانهايی عبور میكنند . سايه اينها در آن ديوار روبرو میافتد . اينها هم آنها را نگاه میكنند و چون از اول آن حقايق را نديدهاند مسلم اين سايهها را حقيقت اصلی فرض میكنند ، تا بعد كه متوجه میشوند پشتشان به در غار است و اينجا يك آدمهايی عبور میكنند و اين سايهها حقيقت است ، نه اينكه حقيقت نيست ، اما حقيقتی است كه ظل حقيقت ديگر است ، سايه حقيقت ديگر است . میگويد افرادی كه اين دنيا و حقايق اين دنيا را میبينند ابتدا اينها را اصل میپندارند ولی بعد كه به قول او افراد با عالم " مثل " آشنا شدند میفهمند كه اين افراد سايههای آن مثالها هستند ، حقيقت اينها در جای ديگر است . پس ببينيد ، در مثالی هم كه افلاطون ذكر كرده بحث در اين نيست كه در ميان اين سايهها كه ما میبينيم يك سايه ديگر هم مثل خود اينها وجود دارد يا وجود ندارد ، بحث در اين است كه آيا اين سايهها استقلال دارند يا سايه هستند .
پس منظور ما اين بود كه در مسأله توحيد ، اول ما جوری وارد مسأله بشويم كه برای خودمان صحيح طرح كرده باشيم . ما میخواهيم اثبات وجود خدا بكنيم . خدا يعنی حقيقتی كه خالق و مبدأ و اول همه اشياء است ، حقيقتی كه بازگشت همه اشياء به سوی اوست ، حقيقتی كه نامتناهی و نامحدود است و هيچ محدوديت زمانی ، مكانی ، غيرزمانی و مكانی نمیپذيرد . ما در مقام اثبات يك چنين مطلبی هستيم .
پايان مقدمه اول
بسم الله الرحمن الرحيم
مقدمه دوم:
آيا وجود خدا اثبات پذير است ؟
در دنيای امروز نظريه اي بوجود آمده است مبني بر اينكه مسأله خدا برای بشر قابل حل نيست . نه اينكه وجود خدا را انكار میكنند
، بلكه میگويند مسأله خدا برای بشر قابل حل نيست ، بشر قادر نيست كه وجود خدا را اثبات كند و همينطور قادر نيست وجود خدا را نفی كند . اينها ، هم به منطق الهيون اعتراض دارند و هم به منطق ماديون.
میگوييم چرا ؟
میگويند:
برای اينكه ابزار تحقيق در اين مسأله به بشر داده نشده و بشر فاقد اين ابزار است. آن ابزاری كه برای تحقيق به بشر داده شده است، حواس است و بشر فقط قدرت دارد در محسوسات تحقيق كند ، بگويد فلان چيز هست يا فلان چيز نيست، فلان چيز هم كه هست كيفيتش چيست؟ فلان چيز هم كه نيست كيفيتش چيست ؟ بقيه مسائل از قلمرو تحقيق و جستجوی بشر خارج است . بنابراين بشر نبايد وارد اين بحث بشود.اين نظريه در واقع نظريهای است درباره انسان و محدوديت ذهن انسان و اينكه قلمرو قضاوت انسان محدود است به محسوسات. حواس در علم اصل است ، بلكه اصلا هر علمی كه بشر پيدا میكند به اموری پيدا میكند كه برای او محسوس باشد ، انسان بهماوراء محسوسات علم ندارد.
ميخواهيم اثبات كنيم كه اين فكر درست نيست.
چرا درست نيست؟
برای اينكه نه تنها مسأله خدا بلكه در بسياری از مسائل ديگر نيز ما بدون اينكه حس كرده باشيم ، وجود آنها را درك میكنيم . از همه واضحتر خود عليت است. آيا بشر علت و معلول را درك میكند يا درك نمیكند؟ علت و معلول به اين معنا كه در ميان دو شیء يكی را منشأ میداند و ديگری را ناشی. الف را منشأ برای ب میداند و ب را ناشی از الف . البته ممكن است دو شیء توالی زمانی داشته باشند ( هميشه يكی كه پيدا میشود ديگری پشت سرش پيدا میشود ) ولی در ميان اينها عليت نباشد. آن دركی كه انسان از عليت دارد يك نوع وابستگی وجودی است ، همين است كه ما از آن تعبير به " ناشي شدن " میكنيم ، میگوييم يكموجود از موجود ديگر ناشی شده است ، میگوييم هستی يكی از اين دو موجود بستگی دارد به هستی ديگری به طوری كه يك حكمی میكنيم میگوييم اگر آن اولی نبود دومی محال بود كه وجود پيدا كند.
مثلا شما در مسائل برهانی وقتی بر يك مسألهای برهان اقامه میكنيد مثلا در يك مسأله رياضی و میگوييد :
سه زاويه مثلث مساوی با دو قائمه است.
اگر از شما بپرسند: در چند احتمال اينجور است؟
میگوييد: نه ، صد درصد اين جور است.
بعد بگويد : حال آيا اين مانعی دارد كه يك روزی يك مثلثی هم استثنائا در دنيا پيدا بشود كه مثلث باشد و سه زاويهاش مساوی با دو قائمه نباشد؟
میگوييد : نه ، محال است.
اين دركی كه انسان از " محال " دارد ، از حوزه محسوسات خارج است . انسان هرگز محال بودن را ( با حواس ) درك نمیكند ، كما اينكه " ضرورت " يعنی اجتناب ناپذيری را هم كه نقطه مقابل محال است هرگز درك نمیكند . اين زمينه زمينه خيلی طولانیای است .
اين فكر فكر غلطی است كه انسان بگويد حوزه مدركات و قلمرو ادراكات انسان محدود است به محسوسات ، و هر چيزی كه محسوس نباشد غيرقابل ( تحقيق ) است.همان " زمان " هم كه عرض كرديم ، همينطور است . زمان را علم پذيرفته است ولی آيا زمان محسوس است ؟ زمان را انسان با چشم میبيند ؟ با دست لمس میكند ؟ با گوش میشنود ؟ با كدام حس از اين حواسی كه بشر دارد وجود زمان را حس میكند ؟ هيچ حسی . پس اينجور نيست كه ما بگوييم اساسا اين مسائل از حوزه و قلمرو تحقيق بشر خارج است . نه ، بشر دارای يك نيروی فكری و يك استعداد فكری هست كه میتواند درباره اين مسائل اظهار نظر كند.
حالا يك مثال ذكر كنم خوب است . لابد به اين مسألهای كه به نام " دور " معروف است توجه داريد . دور را هر كسی عقلا محال میداند . اصلا محالها كه محسوس نيست ، اگر محسوس بود بايد موجود باشد تا آدم احساس كند. مثال خوب ما از اين قرار است:
ميخواهيد شخص A را بشناسيد. به شما ميگويند از شخص B تحقيق كنيد ولي شما شخص B نميشناسيد و به شما ميگويند كه بايد از شخص A تحقيق كنيد.
شما بدون دخالت حواس تشخيص ميدهيد كه اگر اين كار را ادامه دهيد داخل دور تسلسل گرفتار خواهيد شد. بنابراين از اين كار اجتناب ميكنيد. پس دوباره عرض ميكنيم كه اينجور نيست كه ما بگوييم اساسا اين مسائل از حوزه و قلمرو تحقيق بشر خارج است . نه ، بشر دارای يك نيروی فكری و يك استعداد فكری هست كه میتواند درباره اين مسائل اظهار نظر كند.
اين هم از مقدمه دوم
بسم الله الرحمن الرحيم
مقدمه سوم
تأثير محدود بودن فضای عالم در مسأله توحيد
وقتي ما خدا را كه جستجو میكنيم به معنای اين است كه يك حقيقت كامل نامحدودی را جستجو میكنيم نه يك شیء را در ميان اشياء ديگر از اشياء اين عالم . پس ما خدا را در صفحه زمان و در صفحه مكان جستجو نمیكنيم ، يعنی در ميان اين موجودات زمانی نمیگرديم ببينيم خدا در كجای زمان قرار گرفته ، در ميان موجودات مكانی هم نمیگرديم ( ببينيم ) اين خدا در كجا قرار گرفته است ، بلكه خدا آن قدر وجود كلی و محيط دارد كه در واقع ما میخواهيم ببينيم كه آيا اين عالم هستی غير از صفحه زمان و صفحه مكان صفحه
ديگری هم كه صفحه نهان هست دارد يا ندارد؟
مسأله :
آيا ما اگر قائل به خدا باشيم بايد قائل باشيم به محدود بودن مكان؟ كه اگر ما قائل شديم به نامحدود بودن مكان ، با اعتقاد به وجود خدا منافات دارد ؟ يعنی اين ابعاد ، فضا به اصطلاح متناهی است ؟ میدانيد كه دو فرضيه در اين مسأله از قديم بوده ، هنوز هم به صورت دو فرضيه هست . آيا اين فضا ، ابعاد ، متناهی است يا غيرمتناهی ؟ يك مسألهای است . آيا ابعاد عالم نامتناهی است ، به هيچ جايی منتهی نمیشود ؟ اگر ما صدها صدها هزارها هزارها ميليارد سال نوری هم برويم ، باز مثل اين است كه در نقطه اول هستيم ، چون به جايی منتهی نمیشود؟ يا اينكه عالم از نظر بعد فضايی محدود است ؟ الان دو فرضيه است . در اين بحثهايی كه ميان اينشتين و موريس مترلينگ هست ، يكی راجع به همين جهت است كه اينشتين روی فرضيه خودش معتقد است كه فضا محدود است ، مترلينگ میگويد نه ، فضا محدود نيست . آيا محدود بودن و نامحدود بودن فضا در مسأله توحيد اثر دارد كه لازمه توحيد اين است كه ما بگوييم فضا محدود است يا بگوييم فضا محدود نيست ؟
بعضيها خيال میكنند كه خدا يعنی آنكه بعد كه فضای عالم تمام شد نوبت به خدا و ملائكه میرسد . " محدود بودن فضای عالم " را جزء شرايط توحيد میدانند . خدا در آسمان است ، پس بالاخره بايد آسمانی به آن معنا باشد ، يعنی اين عالم بايد محدود بشود به جايی كه پشت اينجا ديگر جای خدا باشد و خدا از آنجا آغاز شود . اين حرفها حرفهای نامربوط است . اولين باری كه شورويها گاگارين را به فضا فرستادند ، در روزنامه خواندم كه گاگارين به نقطهای رسيد كه از همه مردم به خدا نزديكتر بود برای اينكه به آن طرف عالم نزديكتر شد ، يعني به مرز عالم
نزديك شد پس به مرز خدا نزديكتر شد.
آيا چنين حرفی است درست ؟
البته نه . خدايی كه بخواهد در كنار عالم قرار بگيرد يعنی از اين طرف ، مكان بيايد تا اينجا ، آن طرف خدا قرار بگيرد ، ميان او و عالم مرزی
قرار گرفته باشد ، او اصلا خدا نيست . خدا آن است كه در زمين و در آسمان و در ميان تمام ذرات موجودات عالم است . « و هو الله فی السموات و فی الارض » . اوست خدا ، در آسمان است و در زمين است . اگر ما از اينجا بر يك مركب نوری سوار بشويم ، يك ميليارد سال از اين فضا برويم ، نسبتمان با خدا همان نسبتی است كه در اين نقطه نشستهايم ، از آن طرف هم برويم همينجور است:
« فاينما تولوا فثم وجه الله »
به هر كجا رو كني به سمت خدايي
پس مساله محدود بودن مكان و نامحدود بودن مكان در مساله توحيد اثر ندارد . اين را در نظر داشته باشيد تا بسياری از حرفها از ميان برود.
مسأله محدود و نامحدود بودن زمان هم از همين قبيل است. بسياری از افراد خيال میكنند كه لازمه اعتقاد به وجود خدا اين است كه زمان محدود باشد يعنی عالم آغاز داشته باشد.
اين حرف كه برخي به اشتاباه ميگويند " جهان بايد آغاز داشته باشد " يعنی چه ؟
يعنی همين عالمی كه الان ما داريم ، برويم جلو بگوييم صدهزار سال پيش عالم بوده است، يك ميليون سال پيش عالم بوده است ، يك ميليارد سال پيش عالم بوده است ، ده ميليارد سال پيش عالم بوده است ، ولی بالاخره ما به جايی میرسيم كه در آنجا ديگر عالم نبوده است ، يعنی زمان محدود است، زمان متناهی است و ما بايد زمان را متناهی بدانيم تا بتوانيم خدا را اثبات كنيم ، چرا ؟ برای اينكه در آن وقت بوده كه خدا عالم را ايجاد كرده . چون اگر زمان محدود نباشد پس كی خدا عالم را خلق كرد؟
جوابش اين است كه خدا كه عالم را خلق كرده ، اساسا كی ندارد ، اين كیها مال ماست . خدا الان هم دارد عالم را خلق میكند ، الان هم عالم در حال خلق شدن است ، میخواهد عالم آغاز و ابتدا داشته باشد ، میخواهد نداشته باشد . من نمیخواهم بگويم صد درصد عالم آغاز دارد يا صد درصد عالم آغاز ندارد چون از نظر علمی همين مسأله هم الان محل بحث است كه آيا اين عالم يك آغازی دارد يا آغاز ندارد بلكه روی اصول توحيدی بايد گفت عالم آغاز ندارد . گيرم اين عالم آغاز دارد ، باز به شكل ديگری يك عالم ديگری بايد باشد.
لازمه اينكه عالم خدايي داشته باشد كه فياض بالذات است و قديمالاحسان است، اين است كه تا خدا بوده مخلوقات هم داشته . اصول توحيد ايجاب میكند كه اين جور بگوييم ، گو اينكه از نظر اصول علمی اين مسأله هنوز ثابت نشده . غرضم اين جهت است كه اين حرف را ما بايد از گوش خودمان بيرون كنيم كه زمان را حتما بايد محدود بگيريم تا خدا را اثبات كنيم ، و اين در فكر بسياری از موحدين اروپايی وجود دارد ، اصلا وقتی میخواهند خدا را اثبات كنند دنبال محدود بودن زمان میروند . برای اينها خدا يعنی كسی كه روز اول عالم را خلق كرد در صورتي كه اينطور نيست.
بعد از اين مقدمات به سراغ سه را اثبات خدا خواهيم رفت.
پايان مقدمه سوم
پايان مقدمات اثبات وجود خداوند
دوستان من مقدمه رو خيلي خوب انشاء بندي كردم كه از تكلف بيرون بياد و قابل فهم بشه. حوصله خودتون رو از دست نديد فقط مقدمات توحيد سخته بقيش راحته. اگه مقدمات رو بخونيد تمومه. هفت خان رستم رو رد كرديد بعدش ديگه فقط سوال و جوابه. يعني يكي دو سطر در مورد راه اثبات توحيد ميگيم و بعد سوال و جواب ميكنيم از هم.
فقط مقدمات واجبه تا بدونيم اصلا چي رو ميخواهيم اثبات كنيم. چه جور خدايي رو اثبات كنيم
بعد ميريم سراغ 3 راه اثبات توحيد:
1-راه فطري
2-راه علمي و شبه فلسفي
3-برهان هدايت
كه ديگه اونجا فقط دو سه سطر آشنايي با برهان توسط يكي از دوستان گفته ميشه بعد كسي سوالي داشته باشه به بحث گذاشته ميشه.