کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
هر طرف
آیتی از خوشحالی است
زین میان جای تو،
تنها،
خالی است ...
 
سیمین بهبهانی
دختران شهر 
به روستا فکر می کنند
دختران روستا در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است که هیچکس به خانه اش نمی رسد!
گروس عبدالملکیان
با همه خوبم من اما با شما، خب بیشتر...
دوستم داری ولیکن من تو را... خُــب بیشتر!

لحظه ای مال منی و "تو" خطابت می کنم
گرچه سعی ام بوده تا گویم: "شما" خب بیشتر

غیر معمولی ست رفتار منو شک کرده اند...
اهل خانه، دوستــانِ آشنا خب بیشتر

اشک های بی هوا، بعضا سکوت بی دلیل ..
شعر اما می کند رسوا مرا، خب بیشتر !
 
فاطمه سادات مظلومی
میدانی
من در پاییز دیوانه شدم!
نه از رفتنت
نه!
از اینکه وقتی میرفتی،
پا میگذاشتی روی برگ های خشکیده،
و هر سال پاییز،
با برخورد قدم هر کس و ناکس،
با برگ های خشکیده،
فکر میکنم
 تویی که برگشتی!

53 53 53 53
تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه

پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه

حکیم عمر خیام 53
[تصویر:  delbaran.jpg]
باید از محشر گذشت 

لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست ، 

گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است ،

عذر میخواهم پری ...

عذر میخواهم پری ...

من نمیگنجم در آن چشمان تنگ ، 

با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند ، 

روی جنگلها نمی آیم فرود ،

شاخه زلفی گو مباش ، 

آب دریا ها کفاف تشنه این درد نیست ،

بره هایت میدوند ،

جوی باریک عزیزم راه خود گیرو برو ...

یک شب مهتابی از این تنگنای بر فراز کوها پر میزنم، 

میگذارم میروم ،

ناله خود میبرم ،

دردسر کم میکنم ... 

چشمهائی خیره می پاید مرا،

غرش تمساح می آید بگوش ،

کبر فرعونی و سحر سامریست ،

دست موسی و محمد با من است ،

میروی ، وعده آنجا که با هم روز شب را آشتیست ،

صـبـح چنـدان دور نیست ... 
برای کفشی که
همیشه پایت را می زند
فرقی نمی کند
تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه...
هر مسیری را با او
هم قدم شوی
باز هم
دست آخر
به تاول های پایت می رسی...
آدم ها هم به کفش ها بی شباهت نیستند
آدمی که همیشه آزارت می دهد
هیچ وقت نخواهد فهمید
تو چه دردی را تحمل کردی
تا با او هم قدم باشی...

53 53 53 53
[تصویر:  thumb_HamMihan-20159893514211099961426609883.3508.jpg]

من از آن روز که در بند توام آزادم...
امشــــب ای مــــــاه به درد دل مــــــــن تسکینی
                    آخــــــــــــر ای ماه، تو همــــــــدرد من مســـکینی 1
آرامش نه عاشق بودن است!
نه گرفتن دستی که محرمت نیست!
نه حرف های عاشقانه و قربان صدقه های چند ثانیه ای...
آرامش حضور خداست،
وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمیکند...
وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی میفهمد؛
وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی! غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری؛
وقتی مطمئن باشی با او، هرگز تنها نخواهی بود!
آرامش یعنی همین!!!
تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داري، 
و او همه چيز است در همه چيز...
به غیر از آن نمازی که شکستش یادِ ابرویت

تمام سجده هایم در دلِ محراب، بازی بود...
: کجاها نبایدخندید !!!!

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !

به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !

به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به راننده ی چاق اتوبوس...
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...
به راننده ی آژانسی که چرت می زند
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...
نخند ...

نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار می برند...
بی خوابی می کشند...
کهنه می پوشند...
جار می زنند...
سرما و گرما را تحمل می کنند...
و گاهی خجالت هم می کشند

خیلی ساده 
هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند !
رَد شدی از بـــغل مســــجد و حالا بایــد
     یا بچســـــبیم به تو، یا به مســـــلمانی خویـــش ... 53258zu2qvp1d9v
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر میشد قریب پنج دیوان داشتم
بهمن کاظمی