کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
آزادی من روزی است که میمیرم
خدایا مرا در آتش جهنم خود بسوزان
این برایم بهتر از جهنمی هست که آدمها برایم
درست کرده اند
یکی باید باشد که آدم را صدا کند..

به نام کوچک اش صدا کند..

یک جوری که حال آدم را خوب کند..

یک جوری که هیچ کس دیگر بلد نباشد..

یکی باید آدم را بلد باشد…
آمدنت
از دور تماشاییـــست
دلهره‌ی قشنگم!

نزدیک نزدیکم بیــــــا
کم کم بیـا

هیجان این تماشا
نزدیک و دور نــــــدارد
وای بر آن روزی که چیزی حتی عشق عادتمان شود ؛ عادت همه چیز را ویران میکند ؛ از جمله عظمت دوست داشتن را...!
گاهــی "دوســت داشتــن" پنهــان بمانــد قشنــگ تر اســت !
دوست داشتن را باید کشـــف کرد ؛ درک کرد و از آن لذت برد
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﺳﻨﺪ ...
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ
هم چون زورقی شکسته به خویش می نگرم

آب
آرام آرام
هم خانه ام می شود
و من
کاسه کاسه
او را به دریا باز می گردانم

شگفتا
نه غرق می شوم
و نه ساحل روشنی پیش روست ...

53
چیز عجیبی است..
وقتی هر شب به خیر میگذرد..
بی آنکه کسی به تو بگوید..
شب به خیر..
اى کاش حــــرم بودم و مهمــــــان تـــــــــــــــــــو بودم
مهمــان تــو و سفــره احســـــــــــــــــــــــــــان تــو بودم

یک عـــــــــــــــــمر گذشت و ســر و ســـامان نــــــــــــگرفتم
اى کاش فقــــــــــــــــــط بى سر و ســــامان تـــــــــــــو بودم

تا چشـــم گشودم به دلــــــــــــــــم مــــــــــــــــــهر تو افتاد
زان روز چــــــــــــــــــو آهـــــــــــــوى بیابان تـــــــو بودم

طوفان عجیبى است غـــــــــــــــــــــم عاشقى تـو
چون موج اســـــــــــــــــــــیر تو و طــوفان تـو بودم

اى گنبـــــــد عـشـــــــــق ، مــــــــَنِ خستــه دل اى کـــــــاش
چـــــــــــــــــون کفتــــــــــر پربسته ایـــــــــوان تــــــو بودم

یک پنجــــــــــــــــــــره فولـــــــــــــاد دلـم تنگ تـو آقـــــــــــــــــــــــاست
اى کاش کـه زوار خــــــــــــــــــــــراسان تــــــــو بودم 


[تصویر:  1401179229602481_large.jpg]
دلم تنگه... 
دلم تنگه واسه چیزای کوچیک...
گاهی چه چیزهای کوچکی می خواهی و نداری! 53258zu2qvp1d9v
چند روزه این شعر مدام تلنگری میزنه بهم ...
خوشم میاد اوقاتی که شعری خوش جوش  مدام تو ذهنم خونده میشه و منم همراهیش میکنم

به گورستان گــذر کردم کم و بیش

بدیدم حال دولـتمند و درویش

نه درویشی به خاکــــی بی کفن ماند

نه دولتمند برد از یکــــ کفـــن بیش

خاکـــــ شد هر که در این خاکـــــ زیست

خاکـــــ چه داند که در این خاکـــــ کیست

سر انجام که باید از این خاکــــ رفت

خـــوشا آنکه پاکـــ آمد و پاکــــــ رفتـــــــ....
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺳﻌﺪﯼ !
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻏﻨﭽﻪ ﯼ ﻟﺒﻬﺎﺕ ، ﺑﺸﯿﻨﻪ ﻃﺮﺡ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﻋﻄﺎﺭ !
ﺑﺪﻭﻥ ﺟﺎﻭﯾﺪ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ، ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ
ﺩﯾﺪﺍﺭ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺳﻬﺮﺍﺏ !
ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺍﻍ ﺗﻮ ، ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ
ﻧﺎﺏ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﺎﻡ !
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺍﻍ ﺁﺗﯿﺶ ﻟﺒﺖ ، ﺭﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﻟﺒﻬﺎﻡ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺟﺎﻣﯽ !
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻧﺸﯽ ﻫﺮﮔﺰ ، ﺍﺳﯿﺮ ﺗﯿﺮ ﻓﺮﺟﺎﻣﯽ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﻤﺎ !
ﻣﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﻋﺎﺷﻖ ، ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ

ﻫﺮﮔﺰﮔﻤﺎﻥ ﻣَﺒﺮ، ﺯِ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ ﻏﺎﻓﻠﻢ
ﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﻤﻮُﺵ ، ﺧﺪﺍ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﻟﻢ
خراب نکنید دوست داشتن را !
وقتی هنوز ...
تکلیفتان با خودتان که هیچ ...
با دلتان هم معلوم نیست !
خانه خراب می شوید اگر ...
حرمت نگه ندارید !
به یک باره می بینید نابود شد ...
هر آنچه که به خیالتان ساخته بودید !
یاد بگیر عزیز من ...
به زبان اگر آوردی دوستت دارم را
حواست باشد که با تمام وجود می گویی ...
که چشمهایت جای دیگر نیست !
فکرت در کوچه ی معشوقه ای پرسه نمی زند !
حواست باشد که گاهی ...
اعتماد ...
تمامِ چیزیست که از یک آدم می ماند !
که شکستنش یعنی مرگ !!!
یعنی نابودی ...
یادت باشد هم آغوشی با هر کس افتخار نیست !
که اگر ماندی پای آغوش یک عشق
هنر کرده ای !
اگر ساختی دنیایت را میانِ بازوانِ مردی ...
اگر باختی تمامت را برای چشمان بانویی ...
هنر کرده ای !
خراب نکنید ...
باورِ اینکه ...
می شود هنوز هم ...
عاشقانه کسی را از چهاردیواری خانه راهی کرد !
و ایمان داشت
که هیچکس
میانِ راه
با نگاهِ او آشنا نیست ...
جـــــــــــــــــز تـــــو ...
53
 یادت باشد
دلت که شکست ، سرت را بگیری بالا
تلافی نکن ، فریاد نزن ، شرمگین نباش
حواست باشد ؛
دل شکسته ، گوشه‌هایش تیز است.
مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی به کین،
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش، آرزویت بود...
صبور باش و ساکت ...
می ترسم !
می ترسم آنقدر دوستت بدارم
که خدا هم شک کند
که آغازِ عشق
از آدم و حوا بوده
یا از ما !
می ترسم
آنقدر لی لی به لا لایِ
لحظه هایمان بگذارم
تا شورش در بیاید
و هیچکس دیگر
برایِمان از سرِ دوستی
دستی هم تکان ندهد !
می ترسم
آنقدر ببوسمت
تا جای جایِ صورتت
صورتم پیدا باشد
و گویی انگار عجیب غریب ترینِ زمینی
عابران خیره شوند و مبهوت بمانند !
می ترسم
آنقدر باشی
تا خیال برم دارد
که تو بوده ای
از همان اولِ دنیا !
می بینی ؟
من از چه چیزها که نمی ترسم
و تو
به چه چیزها که اصلا فکر نمی کنی
مثلا به
مــــــــن ... !