کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
خيلي حس بديه اگه كسي كه بغض رو برات به ارمغان آورده خودت شي!
ميدونيد، وقتي آدم از يكي ديگه ناراحت شده باشه و بغض راه گلوش رو بسته باشه، تو دلش نجوا ميكنه با خدا، اما مگه ميشه آدم از خودش گله كنه؟ نميدونم شايدم بشه!! شايد بشه گفت خدايا از خودم خسته ام! خدايا پس من كي ميخوام آدم شم؟ خدايا غلط كردم غلط! مثله هميشه به سر زنون اومدم پيشت براي گلايه! براي اينكه بهم آرامش بدي! اما اين بار از خودم شاكيم! ميدوني خدا من هنوز مرد نشدم! هنوز ... خدايا ....
بهتره تا نتركيده بغضم تمومش كنم!
 اميدوارم هيچ وقت بغض نكنين!
امروز...
آرزو دارم
فاصله نباشد میان تو و تمام احساس های خوبت
توباشی و...

عشق باشد و ...
یک دنیا سلامتی !
و ...
" امضای خدا پای تمام آرزوهایت..."

يك دنيا عشق توشه ي سفر امروزتان
یه حاله خوبی داشتم گفتم بیام اینجا الان احساساتمو  براتون به صورت یه نوشته ، بنویسم


چه خوشحال
بالهایش را گشودم 
در تنهایی ترسی بود
از شکست ، هرگز نرسیدن 
و یا شاید کوچه بنبستی
نمیدانم چه شد
جوشید، خروشید، در آغوش ذهنم به سختی و نرمی
چون چشمۀ گرم، چون گرمی مادر، چون استواری کوهی، چون گل شبو
آوایی، صدایی، امیدی و بویی از
ادامه دادن را، بی محلی به انتها و رها کردن را
آری تو میتوانی
چه زیباست این شب
و چه این نجوا در روح را
میگی دلتنگ دستامی  ، هوا سرده

تموم لحظه ها دردن ، گُلا زرده ...

میگی دلتنگ مهتابی هوا ابـــره

جدایی بعد من شب هاتو پر کرده ...

مارو خواب میکنه انگار ، صدای تیک تیک ساعت


همه بغضای دلتنگی ، فراموش میکنیم راحت


به هم بر میخوریم هر شب  عجب دنیای کوچیکی ...


چه زود گم میکنیم اما ، عجب بن بست تاریکی ...

تو میدونی و من میدونم و خـــونه 

که این غربت همین امشب رو مهمونه

تو به فردا دوباره هر دومون راضی

از این تکرار بیهوده از این بازی

پی خوشبختی میگردیم پی فـــــردا

میدون کاغذ و آهن تک و تنها ...
ﺍﺯ ﭘﯿﮑﺎﻥ ۵۷ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ 5 ﺳﺎﻟﻪ


 ﮐﻨﺎﺭ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ


 ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺳﺒــﻘﺖ ﮔﺮﻓﺖ , 


ﻣﺎﺷﯿﻦِ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ 


ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﻣﯿﺮﻩ ...


[تصویر:  10488069_660733260689756_8165459936235040716_n.jpg]
هی...
آره با تو هستم...
تویی که قرار است فردا در زندگی من باشی و زیر یک سقف.
بیای بنشین و تماشا کن؛
که امروز
من برای رسید به فردا با تو
چه غوغاها که نمی کنم...!!!
                                              
"Mehdi.R"
و چه سخت است...
پا گذاشتن روی هوس های زودگذر امروز...!!!
برای رسیدن به فردا
فردای که تو هستی
و آغوش گرمت
که سرشار از مهر و محبت بی کران است
هر چه ثانیه های امروز سخت میگذرد
انتظار فردا کشیدن در کنار تو لذت بخش تر می شود

پس تحمل می کنم و چشم می بندم به این هوس های زود گذر
فقط فردایت فردا باشند...!!!
                                                  "Mehdi.R"
در بار بهاری  تهی از زاغ   و  زغن  شد
از ابر كرم ،  خطه ی  ری رشك ختن شد
دلتنگ  چو من مرغ   قفس  بهر وطن  شد
چه كجرفتاری ای چرخ
چه بد كرداری ای چرخ
سر كین داری ای چرخ
نه دین داری  ،
نه آیین داری  ای چرخ
 
از خون  جوانان  وطن لاله  دمیده
از ماتم  سرو  قدشان، سرو خمیده
در سایه  گل بلبل از این غصه  خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه كجرفتاری ای چرخ ،
 

خوابند  وكیلان  و خرابند    وزیران


بردند به سرقت همه سیم و زر ایران


ما را نگذارند  به  یك  خانه  ویران


یارب  بستان  داد فقیران  ز امیران



چه كجرفتاری ای چرخ ،
چه بد كرداری ای چرخ
سر كین داری ای چرخ
نه دین داری  ،
نه آیین داری  ای چرخ
 
 
از اشك همه  روی  زمین  زیر  و  زبر كن
مشتی  گرت از خاك  وطن  هست  بسر كن
غیرت كن  و اندیشه  ایام بتر كن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر كن
چه كجرفتاری ای چرخ ،
چه بد كرداری ای چرخ
سر كین داری ای چرخ
نه دین داری  ،
نه آیین داری  ای چرخ
 

از دست  عدو  ناله ی  من  از سر درد  است
اندیشه هر آنكس  كند از مرگ،  نه مرد است
جان  بازی عشاق، نه چون  بازی نرد  است
مردی  اگرت هست،  كنون  وقت  نبرد است
چه كجرفتاری ای چرخ،
چه بد كرداری ای چرخ
سر كین داری ای چرخ
نه دین داری  ،
نه آیین داری  ای چرخ
 
عارف   ز ازل ،  تكیه  بر ایام  نداده  است
جز جام، به كس دست، چو خیام  نداده است
دل جز بسر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ بیك نام نداده است
چه كجرفتاری ای چرخ،
چه بد كرداری ای چرخ
سر كین داری ای چرخ
نه دین داری  ،
نه آیین داری  ای چرخ





از عارف قزوینی
من از قبل باخته بودم !....
مچ انداختن
بهانه ای بود؛
برای گرفتن دوباره ی
دست تو
به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا»ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم.
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف "طور" می آید
و از حرارت "تکلیم" در تب و تاب است.



سهراب
گذشت...گذشت و گذشت
که ای کاش نمیگدشت
از کوچه تنگ خاطراتم
و من مانده ام
با کوچه ای که دیگه راهی برای گدشتن ازآن نیست
چه زیبا گفت سهراب:
به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا ،
پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،
از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .
روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است
که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم
پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت  جاریست.
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
- دل من گم شد، اگر پيدا شد؛
بسپاريد امانات رضا...
و اگر از تپش افتاد دلم ،
ببريدش به ملاقات رضا...
از رضا خواسته ام تا شايد بگذارد که غلامش بشوم .،
همه گفتند محال است ولي...،
دلخوشم من به محالات رضا...
فصل پاییزیه من که میرسه
فصل اندوه سفر سر میرسه


تو سکوت خسته ی باور من
سایه ام فکر جدایی میکنه
شاخه ی سرد وجودم نمیخواد
رگ بیداریه لحظه هام باشه

...

نفسم در نمیاد
به چشَم خواب نمیاد
دل من تورو میخواد
چشم من گریه میخواد

...

تو عبور از پل خواب جاده ها
روح من عشقی به رفتن نداره
تو سکوت خالیه این دل من
دیگه هیچ چی جز تو جایی نداره

ذهن شبنم که میخواد گریه کنه
فصل بارون تو چشم در میزنه

فصل پاییزیه من که میرسه
نفسم به عشق تو پر میزنه

....

نفسم در نمیاد
به چشم خواب نمیاد
دل من تورو میخواد
چشم من گریه میخواد ...
ﻣﺘﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺳﺎﻝ ﺷﺪ :
ﻗﺼﺪﻡ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ ...
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ .... ﻧﻪ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ....
ﻗﺼﺪﻡ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﺑﻮﺩ ....
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ .... ﻧﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺖ ...
ﻗﺼﺪﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻮﺩ ...
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ... ﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ ....
ﻗﺼﺪﻡ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻥ ﺑﻮﺩ ....
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ .........
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ !!......