کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
ماهی کوچک دچار آبی بیکران بود...
. آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد و هزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود.
عاشق دریای بزرگ...1
ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می‌گشت، اما پیدایش نمی‌کرد....
هر روز و هر شب می‌رفت، اما به دریا نمی‌رسید.
کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیشتر می‌گشت، گم تر می‌شد و هر چه که می‌رفت، دورتر‎!‎
ماهی مدام می‌گریست، از دوری و از دلتنگی و در اشک و دلتنگی اش غوطه می‌خورد. ...

همیشه با خود می‌گفت: اینجا سرزمین اشک‌هاست. اشک عاشقانی که پیش از من گریسته‌اند، چون هیچ وقت دریا را ندیدند؛ و فکر می‌کرد شاید جایی دور از این قطره‌های شور حزن انگیز دریا منتظر است‎....
ماهی یک عمر گریست و در اشک‌های خود غرق شد، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می‌خورد‎.
قصه که به اینجا رسید، آدم گفت: ماهی در آب بود و نمی‌دانست، شاید آدمی هم با خداست و نمی‌داند....

و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم، تنها یک اشتباه باشد‎
 ‎آن وقت لبخند زد.
خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دَم برپا شد‎.1
نمی دانم فردا را نوشته ای یا نه؟


بگذار فردا مال ما باشد


بگذار همین طور سفید سفید بماند



چیزی در صفحه ی فردا ننویس

بگذار زنم فردا را از کیفش بیرون بیاورد

پهن کند وسط هال

دورش بنشینیم

زنم کتلت درست کند


با هم بخوریم


دور کتلت ها سوخته است ...

به رویش نیاوریم

خدایا

فردا را به ما بده

بگذار پازل روز را ما بچینیم

روز را از نو بنویسیم

می خواهیم فردا هیچ شنبه باشد.

نویسنده اش رو نمیشناسم!
باور آدمهای ساده را خراب نکن ،
آدمهای ساده با تو تا ته خط می آیند ،
و اگر بی معرفتی ببینند قهر نمی کنند … میمیرند!!!
احساسم را نمي فروشم؛ . . .

حتي به بالاترين بها ! . . .

ولي . . .

آنگونه كه بخواهم خرج ميكنم . . .

براي آنهايي كه لايق هستند . . . .
چایت را تلـــخ ننوش ....

کــــافی است صــــــــدایم کنی ...

تا تمام قنـــــــــدهـــای دلـــــم را برایت آبــــــ کنم ...
گاهی!!!
باید ساکت شوید,
غرورتان را ببلعید و
بپذیرید که اشتباه کرده اید
این تسلیم شدن نیست,
یعنی بــــزرگ شدن!!!53258zu2qvp1d9v
چشمان سیاه تو فریب ات می دهند ای جوینده ی بی گناه !
تو مرا هیچ گاه در ظلمات پیرامون من باز نتوانی یافت
چرا که در نگاه تو اتش اشتیاقی نیست

مرا روشن تر می خواهی
از اشتیاق به من در برابر من پرشعله تر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات باز نتوانی یافت
ورنه هزاران چشم تو فریبت ات خواهد داد ،جوینده ی بیگناه !
بایست و چراغ اشتیاقت را شعله ور تر کن

از نگفته ها، از نسروده ها پرم
از اندیشه های ناشناخته و
اشعاری که بدان ها نیندیشیده ام
عقده ی اشک من دردِ پُری ، درد سرشاری ست و باقی ناگفته ها سکوت نیست ،ناله ای است
اکنون زمان گریستن است اگر تنها بتوان گریست یا به راز داری ی دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت یا دست کم به درها که در انان احتمال گشودنی هست ....

53
.

اعجاز 


یک بغل معجزه همراه خودم آوردم ...
کوله باری پر لبخند خدا

خاطراتی که چه شیرین ماندند
لحظه هایی که خداوند به تصویر کشید 

و خدا در تپش ثانیه ها با من بود 
حرف ها با من زد
حرف ها با من زد ... 

روزهایی است مدام
یاد آن شب، یاد آن "مرد خدا" می افتم
و چه شیرین می گفت: 

« هر یک از ما مردم
یک پیمبر هستیم
هر یک از ما شاید عیسی (ع) باشیم از منظر دوست 

دست هامان پر اعجاز
پر از قدرت والای تبلور باشد

روح ما مردم هم روح خداست
مثل عیسی شاید 
بتوانیم به دلمردگی آدم ها
زندگی بخشیم با یک لبخند ...

ولی عیسی که پیمبر شد و ماند
درک می کرد خدا همنفس لحظه ی دلتنگی هاست 
درک می کرد خدا هم اینجاست
او از این فاصله آگاهی داشت
می دانست کجاست

هر یک از ما مردم 
دو قدم داریم تا آغوش خدا 

ولی عیسی که پیمبر شد و ماند 
دو قدم را برداشت 
و خدا را بوسید و در آغوش گرفت ... »

و من امروز دوباره متولد شده ام
و امیدم به تماشای خداست
من امیدم به تماشای نگاهیست که از حادثه ی "شوق" تر است ... 
تا قدم بردارم 
و خدا را تنگ در آغوش بگیرم روزی ... 


Khansariha (8)


53
خانه های قدیمی را دوست دارم

چایی همیشه دم است

روی سماور

توی قوری

در خانه همیشه باز است

مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواهد

غذاها ساده و خانگی است

بویش نیازی به هود ندارد

عطرش تا هفت خانه می رود

کسی نان خشکه ندارد

نان برکت سفره است

مهمان ناخوانده آب خورشت را زیاد می کند

دلخوری ها مشاوره نمی خواهد

دوستی ها حساب و کتاب ندارد

سلام ها اینقدر معنا ندارد

سلام گرگی وجود ندارد

افسردگی بیماری نایابی است ...

خانه های قدیمی را دوست دارم....
مهم نیست اكنون زندگی ام چگونه میگذرد ،

عاشق آن خاطراتی هستم که تصادفی از ذهنم عبور میکنند و باعث لبخندم میشوند !
هیچکس به اندازه ی مـــن خدا را دوستـــ ندارد

هیچکس به اندازه ی تـــــو مــــرا دوستــ ندارد


و هیچکس به اندازه ی خدا تو را دوستـــ ندارد

می بینی ؟ می بینی در چه چرخه ای عاشقتــ شده ام ؟ 53258zu2qvp1d9v
احساس می کنم بازی را باختم...
اما
هیچکس حواسش نیست
که من یار بودم، نه حریف !
دلم هوس یک دوست قدیمی کرده

یک رفیقِ شش دانگ

یک آرامِ دل

کسی که امتحانش را در رفاقت پس داده

و دیگر محک زدن و زیر و رو کردنی در کار نباشد

رفیقی که من نگویم و او بشنود…

بخندم و حجــم بغضم را در خنده ام ببیند…

رفیقی که بگویمش برو ،

اما بماندکه نرود ،

وقتی ماندنش آرامم می کند...
ارزشش را نداشت
جمله ای که آدم ها خیلی دیر بهش می رسن...
قرآن! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که

هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم

میپرسند " چه کسی مرده است؟ 1276746pa51mbeg8j53258zu2qvp1d9v