1392 بهمن 22، 21:56
ماهی کوچک دچار آبی بیکران بود...
. آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد و هزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود.
عاشق دریای بزرگ...
ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا میگشت، اما پیدایش نمیکرد....
هر روز و هر شب میرفت، اما به دریا نمیرسید.
کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیشتر میگشت، گم تر میشد و هر چه که میرفت، دورتر!
ماهی مدام میگریست، از دوری و از دلتنگی و در اشک و دلتنگی اش غوطه میخورد. ...
همیشه با خود میگفت: اینجا سرزمین اشکهاست. اشک عاشقانی که پیش از من گریستهاند، چون هیچ وقت دریا را ندیدند؛ و فکر میکرد شاید جایی دور از این قطرههای شور حزن انگیز دریا منتظر است....
ماهی یک عمر گریست و در اشکهای خود غرق شد، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه میخورد.
قصه که به اینجا رسید، آدم گفت: ماهی در آب بود و نمیدانست، شاید آدمی هم با خداست و نمیداند....
و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم، تنها یک اشتباه باشد
آن وقت لبخند زد.
خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دَم برپا شد.
. آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد و هزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود.
عاشق دریای بزرگ...
ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا میگشت، اما پیدایش نمیکرد....
هر روز و هر شب میرفت، اما به دریا نمیرسید.
کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیشتر میگشت، گم تر میشد و هر چه که میرفت، دورتر!
ماهی مدام میگریست، از دوری و از دلتنگی و در اشک و دلتنگی اش غوطه میخورد. ...
همیشه با خود میگفت: اینجا سرزمین اشکهاست. اشک عاشقانی که پیش از من گریستهاند، چون هیچ وقت دریا را ندیدند؛ و فکر میکرد شاید جایی دور از این قطرههای شور حزن انگیز دریا منتظر است....
ماهی یک عمر گریست و در اشکهای خود غرق شد، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه میخورد.
قصه که به اینجا رسید، آدم گفت: ماهی در آب بود و نمیدانست، شاید آدمی هم با خداست و نمیداند....
و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم، تنها یک اشتباه باشد
آن وقت لبخند زد.
خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دَم برپا شد.