کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.




" هیچ گاه "

به خاطر " هیچ کس "

دست از " ارزشهایت " نکش؛

چون ... زمانی که آن فرد از تو دست بکشد؛

تو می مانی و یک " منِ " بی ارزش ...


[تصویر:  p863_148963_4030013997750.jpg]



من پذیرفتم که عشق افسانه است ...
این دل دردآشنا دیوانه است....

میروم شاید فراموشت کنم ....
با فراموشی هم آغوشت کنم ....

میروم از رفتن من شاد باش ....
از عذاب دیدنم آزاد باش ...

گرچه تو تنهاتر از ما میروی ....
آرزو دارم ولی عاشق شوی ...

آرزو دارم بفهمی درد را ...
تلخی برخوردهای سرد را.....


نتوان گفت که این قافله وا می ماند
خسته و خفته از این خیل جدا می ماند
این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی
این سفر همره تاریخ به جا می ماند
دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغ دل سیر ز هر دام رها می ماند
می رسیم آخر و افسانه ی واماندن ما
همچو داغی به دل حادثه ها می ماند
بی صدا تر ز سکوتیم ولی گاه خروش
نعره ی ماست که در گوش شما می ماند
بروید ای دلتان نیمه که در شیوه ی ما
مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند
نخواست او به من خسته ، بی‌گمان ، برسد
شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد
رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه‌ای نکنی ‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد...
روزگار غریبی است نازنین
روزگار غریبی است
شیطان پیروز مست
سور عزای مارا بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد...1276746pa51mbeg8j
در زمستان جدایی روز و شب گویم به خویش
ای خوشا روزی که باهم نوبهاری داشتیم
خلوت شب های ما را روزگار از ما گرفت
ای خوشا روزی که باهم روزگاری داشتیم
53258zu2qvp1d9v
عشق تو نوشتنی نیست...

در جلسه امتحان عشق
من مانده ام و یک برگه سفید!

یک دنیا حرف ناگفتنی

و یک بغل تنهایی و دلتنگی...

درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود!

در این سکوت بغض الود

قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند!

و برگه سفیدم

عاشقانه قطره را به اغوش میکشد!

عشق تو نوشتنی نیست...

در برگه ام کنار ان قطره

یک قلب کوچک میکشم!

وقت تمام است.

برگه ها بالا...‬
[تصویر:  00880297756512156845.jpg]
صداقت؟!
یادش گرامی باد..!!
معرفت؟!
یابنده پاداش میگیرد..!!

...

مرام؟!
قطعه شهدا..!!
عشق؟!
از دم قسط..!!
واقعاً به کجا چنین شتابان؟!!
53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
خدایا ...!
گاهی تو را بزرگ می بینم و گاهی کوچک ،
این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک ...
این منم که گاهی نزدیک می شوم و گاه دور ..
سلام

با چراغ سرخ شقایق
مسی به رنگ شفق بودم
زمان سیه شدنم آموخت
در امید زدم یک عمر
نه در گشاد و نه پاسخ داد
در دگر زدنم آموخت
چراغ سرخ شقایق را
رفیق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم
سحر نیامدنم آموخت
کنون هوای سحر در سر
نشسته حلقه صفت بر در
به هیچ سوی نمی رانم
حدیث عشق نمی دانم
خوشم به عقربه ساعت
که چیره می گذرد بر من
درون آینه ها پیریست
که خیره می نگرد در من
که خیره می نگرد در من
نادر نادرپور
شب چـــو در بستم و مست از می نابش کردم..... مــاه اگر حلقــــه به در کوفت جوابــش کردم

دیدی آن تـُــرک خـُــتا دشمـن جان بود مــرا....
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مـــردم بیگانه چو شــد خانه ی چشـــــم ....آنقــــدر گریــــــه نمـودم که خرابـــش کـردم


شــرح داغ دل پروانــــــه چو گفتم با شمــــــع.... آتشـــی در دلــــــش افکنــــدم و آبـــش کردم

غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهــاد....خواندم افسانه ی شیــرین و به خوابش کردم


دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی دهر....بر ســــــر آتش جــــور تو کبابــــش کـــردم


زنــــدگی کردن من مـــــردن تدریجـــــی بود....آنچــه جان کــَــند تنم عمــــر حسابش کــردم !

(فرخی یزدی)
آواز بلند

هوشنگ ابتهاج (سایه)


وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی

بزم تو مرا می طلبد، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی

تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آینه ات دید و ندانست کجایی

آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی

در آینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی

بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانه ی آیینه گشایی

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی
دست بردار از این هیکل غم که زویرانی خویش است اباد
دست بردار که تاریک ام و سرد
چون فرو مرده چراغ از دم باد
دست بردار زتو در عجبم به در بسته چه میکوبی سر
نیست،میدانی در خانه کسی سر فرو میکوبی باز به در
زنده این گونه به غم ...خفته ام در تابوت
حرف ها دارم در دل ...می گزم لب به سکوت
دست بردار که گر خاموشم ..با لبم هر نفسی فریاد است
به نظر هر شب و روزم سالی است ...گرچه خود عمر به چشم ام باد است
پای پر ابله لب پر افسوس ..میکشم پای بر این جاده ی پرت ...میزنم گام بر این راه عبوس
پای پر ابله دل پر اندوه ..از رهی می گذرم سر در خویش ..می خزد سایه ی من از دنبال ...می دود سایه ی من پیشاپیش
دست بردار چه سود اید باز ..از چراغی که نه گرماش و نه نور
چه امید از دل تاریک کسی که نهادندش سر زنده به گور....
در نقاشی هایم تنهاییم را پنهان می کنم،
در دلم دلتنگی ام را،...
در سکوتم حرفهای نگفته ام را،
در لبخندم غصه هایم را،
دل من چه خردسال است،
...ساده مینگرد ...
ساده می خندد ...
ساده می پوشد ...
دل من،از تبار دیوارهای کاهگلی است.
ساده می افتد...
ساده می شکند....
ساده می میرد....