کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید می گویند که فردا مرا به زمین
می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا
بروم؟ خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته ام
او در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود.
کودک
... می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از
خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من
بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیت ندارد ولی
می توانی او را مادر صدا کنی ...
لحظه دیدار نزدیک است...

باز من دیوانه ام ، مستم

باز می لرزد دلم ، دستم


باز گویی در هوای دیگری هستم

های! مپریشی صفای زلفکم را باد

های! مخراشی به غفلت گونه ام را تیغ



آبرویم را نریزی دل!
لحظه دیدار نزدیک است...
عشق با غرور زیباست ولی اگر عشق را به قیمت فرو ریختن دیوار غرور گدایی كنی... آن وقت است كه دیگر عشق نیست... صدقه است
Khansariha (8)Khansariha (8)Khansariha (8)Khansariha (8)
من دانم تو می خوانی ز چشمم حرفهایم را نمی دانم تو می بینی نگاه بی صدایم را كه می گوید بدون مهربانیهای بی حدت... بدون عشق تو، هیچم..
اين متن ارزش خوندن داره فقط دو دقيقه وقت ميگيره






همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:

شغلمان را تغيير دهيم

مهاجرت كنيم

با افراد تازه اي آشنا شويم

ازدواج كنيم


فكر ميكنيم،* زندگي بهتر خواهد شد اگر:

ترفيع بگيريم

اقامت بگيريم

با افراد بيشتري آشنا شويم

بچه دار شويم


و خسته مي شويم وقتي:

مي بينيم رييسمان نمي فهمد

زبان مشترك نداريم

همديگر را نمي فهميم

مي*بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند

بهتر است صبر كنيم...


با خود مي گوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه:

رييسمان تغيير كند، شغلمان را تغيير دهيم

به جاي ديگري سفر كنيم

به دنبال دوستان تازه اي بگرديم

همسرمان رفتارش را عوض كند

يك ماشين شيك تر داشته باشيم

بچه هايمان ازدواج كنند

به مرخصي برويم

و در نهايت بازنشسته شويم...


حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.


اگر الآن نه، پس كي؟


زندگي همواره پر از چالش است.


بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.


به خيالمان مي رسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع مي شود كه موانعي كه سر راهمان هستند، كنار بروند:

مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم مي كنيم

كاري كه بايد تمام كنيم

زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم

بدهي*هايي كه بايد پرداخت كنيم

و...

بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!


بعد از آن كه همه ی اين ها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آن ها را موانع مي*شناسيم


اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده*اي بسوي خوشبختي وجود ندارد. خوشبختي، خود همين جاده است.. بياييد از هر لحظه لذت ببريم.


براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:

در انتظار فارغ التحصيلي

بازگشت به دانشگاه

كاهش وزن

افزايش وزن

شروع به كار

مهاجرت

دوستان تازه

ازدواج

شروع تعطيلات

صبح جمعه

در انتظار دريافت وام جديد

خريد يك ماشين نو

باز پرداخت قسط ها

بهار و تابستان و پاييز و زمستان

اول برج

پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون

مردن

تولد مجدد

و...


خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.


هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد.


زندگي كنيد و از حال لذت ببريد.


اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:

1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد..

2. برنده*هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد..

3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟

4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.


نم يتوانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟

نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد..


روزهاي تشويق به پايان مي رسد! نشان هاي افتخار خاك مي گيرند! برندگان به زودي فراموش ميشوند!


اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:

1. نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده*اند، بگوييد.

2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد.

3. افرادي كه با مهرباني هايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده*اند، به ياد بياوريد.

4
. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آن ها لذت مي بريد، نام ببريد.

حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟


افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده*اند، ارتباطي با "ترين*ها" ندارند، ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده*اند...


آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هايي كه در همه ی شرايط، كنار شما مي مانند...


كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است.
معبد عشق
اينجا جاي غصه نيست ، نيازي به آه و گريه نيست
اينجا معبد عشقه ، هيچ ديواري بين ما نيست
عليرضا عليزاده
cheshmak
بزودي پخشش مي كنم (معبد عشق ، بچه هاي سرطاني محك)

خانه‌ام آتش گرفته‌ است، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را ، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده‌های‌ام تلخ
و خروش گریه‌ام ناشاد
از دورن خسته‌ی سوزان
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم
هم‌چنان می‌سوزد این آتش
نقش‌هایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی‌ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان‌ها
روزهای سخت بیماری
از فراز بام‌هاشان ، شاد
دشمنان‌ام موذیانه خنده‌های فتح‌شان بر لب
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه این مُشَبّک شب
من به هر سو می‌دوم
گریان ازین بیداد
می‌کنم فریاد‌، ای فریاد! ای فریاد!
وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش
آن‌چه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آن‌چه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می‌کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که می‌داند که بود من شود نابود
خفته‌اند این مهربان همسایگان‌ام شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مُشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر می‌کُنند از خواب؟
مهربان همسایگان‌ام از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
مهدی اخوان ثالث
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

*
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
*
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
*
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای[تصویر:  majnoon-va-khoda.jpg]
بر صلیب عشق دارم کرده ای
*
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
*
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
*
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
*
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
*
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
*
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
*
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
*
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
*
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
*
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
*
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
*
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
*
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

[تصویر:  Baby_Persian-Star.org_10.jpg]

واسه خاطر رنگ گندم...

.......................................


چشمامو میبندم که رویاتو ببیـنم
چشمامو میبندم
تو رو یادم بیارم
حـرفای مـن رویایـیـه مـیدونـم امـا
مـن از تـمـام تو همیـن رویا رو دارم

...
بیا باهم برویم...برویم از این شهر ،از این غربت،از این دیار،برویم،کوله ام به اندازه ی آذوقه ات جادارد،کوله ام را پر میکنم از نان و پنیر،ازخرما...و می رویم...آنقدر میرویم تا خسته شویم...وقتی خسته شدیم جایی برای نشستن پیدا میکنم...زیر سایه ی یک بید که دیگر برگی ندارد...بیدی که پر از شاخه است...آفتاب از بین شاخه های بید آزارمان نمی دهد...وقتی نشستیم با هم به این فکر می کنیم که چرا گرسنه شده ایم...چون چیزی برای خوردن نداریم...نان و پنیرمان کپک زده...بعد فکر می کنیم،آنقدر فکر می کنیم که چرا گرسنه شده ایم تا بمیریم...فکرم عالی نیست؟؟!!!

(بارونی)
دلم گرفته است

به کدامين دليل مبهم؟

دل تنگي هميشه ماندني است

من مي مانم و دل من

من مي مانم و ياد دل تو

مي دانم مي دانم رفتنت را

به کدامين گناه تکرار مي شود

حلقه ي بي قراري نياز عشق تنهايي

راه فرار چيست؟

ماندني کيست؟ چيست؟

شک و ترديد پاياني ندارد

خستگي ها ارامي ندارد

همه و همه و همه به خود مي نگرند

گم شده ام در پس لبخند هميشگي ام

مهرباني لکه ايست خشک شده

امنيت گم شده خود را در کدامين تقدس بجويم؟

انتها کجاست؟ سر اغاز کجاست؟

از سردرگمي خسته ام

جواب کجاست؟

معنی دوستت دارم یعنی چه؟


د ) : داشتن تو ، حتی برای لحظه ای ، به تمام عمر بی کسی ام)


می ارزد . همچون دیوانه ای که لحظه ای داشتن را در تمام رویاهایش باور می کند .


( و ) : وابسته ی تپش های قلب عاشقت هستم که به روح ساکن من حیات می بخشد .


( س ) : سرسپرده ی برق نگاه توام ، لحظه ای که مرا در آغوش گرمت میهمان کنی .


( ت ) : تک ستاره ی شبهای بی فانوسم شدی روزی که از خدا تکه ای نور طلب کردم .


( ت ) : تپش های قلبم در گرو عشق توست که در رگهای زندگیم جاریست .


( د ) : دوری از تو را باور ندارم ، حتی در رویا ، که من ذره ای از وجود عاشقت گشته ام .


( ا ) : آرام دل بیقرار و عاشقم در چشمان روشن تو موج می زند ، وقتی به دریای نا آرام اشکهایم می نگری .


( ر ) : راز مرگ دلتنگی هایم ، روزیست که دستان گرم تو پناه دستان سرد و بی نصيبم باشد .


( م ) : مهتاب می سوزد ، تا ابد ، در آتش عشقت . که درد را به جان خریده است در بازار عاشقی
نازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت .پرده ي خلوت اين غمكده بالا زد و رفت .كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت. درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت.
خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت.
رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد.
چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت .بود آيا كه ز ديوانه ي خود ياد كند ؟آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت .
از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست


من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست


غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست


در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست


می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست


شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست


[font=][/font]
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد

و او هنوز شکوفاست بین آدمها

کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدمها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم

طلوع عشق چه زیباست بین آدمها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها

به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو

دلت به وسعت دریاست بین آدمها
قاصدک! هان ! چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما ، اما
گرد بام و در من
بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری
نه ز دیار و دیاری
.
.
.
قاصدک!
در دل من همه کور و کرند



م .امید