کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید می گویند که فردا مرا به زمین
می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا
بروم؟ خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته ام
او در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود.
کودک
... می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از
خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من
بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیت ندارد ولی
می توانی او را مادر صدا کنی ...
لحظه دیدار نزدیک است...
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد دلم ، دستم
باز گویی در هوای دیگری هستم
های! مپریشی صفای زلفکم را باد
های! مخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
آبرویم را نریزی دل!
لحظه دیدار نزدیک است...
خانهام آتش گرفته است، آتشی جانسوز
هر طرف میسوزد این آتش
پردهها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو میدوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خندههایام تلخ
و خروش گریهام ناشاد
از دورن خستهی سوزان
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
خانهام آتش گرفتهست، آتشی بیرحم
همچنان میسوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بیساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچههایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانام موذیانه خندههای فتحشان بر لب
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه این مُشَبّک شب
من به هر سو میدوم
گریان ازین بیداد
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
وای بر من، همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را میکنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که میداند که بود من شود نابود
خفتهاند این مهربان همسایگانام شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مُشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر میکُنند از خواب؟
مهربان همسایگانام از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
مهدی اخوان ثالث
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
*
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
*
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
*
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
*
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
*
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
*
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
*
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
*
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
*
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
*
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
*
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
*
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
*
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
*
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
*
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
*
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
واسه خاطر رنگ گندم...
.......................................
چشمامو میبندم که رویاتو ببیـنم
چشمامو میبندم تو رو یادم بیارم
حـرفای مـن رویایـیـه مـیدونـم امـا
مـن از تـمـام تو همیـن رویا رو دارم
...
بیا باهم برویم...برویم از این شهر ،از این غربت،از این دیار،برویم،کوله ام به اندازه ی آذوقه ات جادارد،کوله ام را پر میکنم از نان و پنیر،ازخرما...و می رویم...آنقدر میرویم تا خسته شویم...وقتی خسته شدیم جایی برای نشستن پیدا میکنم...زیر سایه ی یک بید که دیگر برگی ندارد...بیدی که پر از شاخه است...آفتاب از بین شاخه های بید آزارمان نمی دهد...وقتی نشستیم با هم به این فکر می کنیم که چرا گرسنه شده ایم...چون چیزی برای خوردن نداریم...نان و پنیرمان کپک زده...بعد فکر می کنیم،آنقدر فکر می کنیم که چرا گرسنه شده ایم تا بمیریم...فکرم عالی نیست؟؟!!!
(بارونی)
دلم گرفته است
به کدامين دليل مبهم؟
دل تنگي هميشه ماندني است
من مي مانم و دل من
من مي مانم و ياد دل تو
مي دانم مي دانم رفتنت را
به کدامين گناه تکرار مي شود
حلقه ي بي قراري نياز عشق تنهايي
راه فرار چيست؟
ماندني کيست؟ چيست؟
شک و ترديد پاياني ندارد
خستگي ها ارامي ندارد
همه و همه و همه به خود مي نگرند
گم شده ام در پس لبخند هميشگي ام
مهرباني لکه ايست خشک شده
امنيت گم شده خود را در کدامين تقدس بجويم؟
انتها کجاست؟ سر اغاز کجاست؟
از سردرگمي خسته ام
جواب کجاست؟
نازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت .پرده ي خلوت اين غمكده بالا زد و رفت .كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت. درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت.
خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت.
رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد.
چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت .بود آيا كه ز ديوانه ي خود ياد كند ؟آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت .
از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست
من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست
غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست
در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست
می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست
شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست
[font=][/font]
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها
قاصدک! هان ! چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما ، اما
گرد بام و در من
بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری
نه ز دیار و دیاری
.
.
.
قاصدک!
در دل من همه کور و کرند
م .امید