1388 خرداد 17، 18:02
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم---- دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیرست مرا جان دلیرست مرا----زهره شیرست مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای----رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه ای رو که ازین دست نه ای----رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای----پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی----گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی----جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راه بری----شیخ نیم پیش نیم امر ترا بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم----در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو----ز آنک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن----گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم----چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم----اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همی زد ز بطر----بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو----کامد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ بخم----کز نظر و گردش او نور پذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک----کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق----بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم----یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر----کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان----کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
دیوان شمس
این شده وضع من:
واعظان کاين جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار ديگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوييا باور نمیدارند روز داوری
کاين همه قلب و دغل در کار داور میکنند
يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
کاين همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه برجه که در دير مغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپايان او چندان که عاشق میکشد
زمره ديگر به عشق از غيب سر بر میکنند
بر در ميخانه عشق ای ملک تسبيح گوی
کاندر آن جا طينت آدم مخمر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت
قدسيان گويی که شعر حافظ از بر میکنند
دیده سیرست مرا جان دلیرست مرا----زهره شیرست مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای----رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه ای رو که ازین دست نه ای----رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای----پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی----گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی----جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راه بری----شیخ نیم پیش نیم امر ترا بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم----در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو----ز آنک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن----گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم----چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم----اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همی زد ز بطر----بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو----کامد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ بخم----کز نظر و گردش او نور پذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک----کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق----بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم----یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر----کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان----کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
دیوان شمس
این شده وضع من:
واعظان کاين جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار ديگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوييا باور نمیدارند روز داوری
کاين همه قلب و دغل در کار داور میکنند
يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
کاين همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه برجه که در دير مغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپايان او چندان که عاشق میکشد
زمره ديگر به عشق از غيب سر بر میکنند
بر در ميخانه عشق ای ملک تسبيح گوی
کاندر آن جا طينت آدم مخمر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت
قدسيان گويی که شعر حافظ از بر میکنند