کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
از ان زمان که حقیقت

چون روح سرگردان بی آرامی بر من آشکاره شد
و گند جهان

چون دود مشعلی در صحنه های دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه ای ست این:
بودن
یا

نبودن...53
عشق مانند نواختن پیانو است

ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری


سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی
زندگی رویا نیست !
زندگی زیباست
می توان
بر درختی تهی از بار زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت ...!
سلام


من خراباتیم و باده پرست

در خرابات مغان، عاشق و مست



گوش، بر زمزمه قول بلی
هوش، غارت زده جام الست


می‌کشندم چون سبو، دوش به دوش
می‌دهندم چو قدح، دست به دست


دیدی آن توبه سنگین مرا؟
که به یک شیشه می چون بشکست؟

رندی و عاشقی و قلاشی
هیچ شک نیست که در ما همه هست


ما همان خاک در مصطبه‌ایم
معنی و صورت ما عالی و پست


آن زمان نیز که گردیم غبار
بر در میکده خواهیم نشست


همه ذرات جهان می‌بینیم
به هوایت شده خورشید پرست


بود در بند تعلق، سلمان
به کمند تو در افتاد و برست


ذره‌ای بود و به خورشید رسید
قطره‌ای بود و به دریا پیوست

در پناه خدا..
ياعلي.53
می گویند هر سن و سالی که داشته باشی
اگر کسی نباشد ،
که با یادش ،
...
چشمانت ،
از شادی یا غم پر اشک شود ،
هرگز زندگی نکرده ای
و من این روزها
زندگی می کنم...53258zu2qvp1d9v
تقدیم به بچه های نازنین کانون 53


مدیران دلسوز، سرپرستان زحمت کش، اعضای مهربان و آبدارچی بازنشسته اش (ابوالفضل)

دوست داشتنی ترین انسان هایی که هیچگاه فراموششان نخواهم کرد ... 




  طرحی نو 


تنها ترین شدم، بی پشت و بی پناه 

در انتهای شب، در یک شب سیاه 


آن لحظه ها دگر  پایان قصّه بود 

یک قصّه ی دراز، اما ... چه گویم؟... آه ... 


گویی که مرگ بود  حاضر کنار من 

من ماندم و عذاب، یک عــمر  اشتباه 


در کنج این اتاق، مضطرّ دقایقی 

من زار می زدم بی هیچ تکیه گاه


تصویر خاطرات در پیش چشم من 

آن سال های تلخ، عمری که شد تباه 


امّا در آن میان، انگار ناگهان 

یک مهلت دگر، آمد ز بارگاه 


دل دردمند و زار، با چشمی اشکبار 

دیدم کنون دگر من هستم و دو راه 


یک راه، عیش و نوش، البتّه پر ز ننگ 

وآن دیگری تلاش، روشن چو صبحگاه 


وقت گزینشی مردانه سر رسید 

ماندن در این مسیر، یا ترک این گناه 


آن لحظه ها فقط وقت اراده بود 

تصمیم آخرین در انتخاب راه


رفتم درون فکر، سر روی زانوان 

دیدم که یک قدم مانده به پرتگاه 


دیدم که خسته ام، دیدم که پر ز زخم 

افتاده ام زمین، بی جان و بی پناه 


دل خسته ام ز غم، دل خسته از عذاب 

از اشک دم به دم، از حسرت و از آه 


تا کِی ملامت و این بی ارادگی؟ 

تا کِی ندامت و یک نامه ی سیاه؟


بیزارم از خودم، وز آنچه کرده ام

واین حس لعنتی، این باغ بی گیاه 


مسجود آن که بود در عرش کبریاء 

پستی نشایدش، واین نیست جایگاه 


میثاق ما چه بود؟ آزادگیّ و نور 

والا ترین مقام، این بود وعده گاه


آری به وعده گاه باید رسم به جهد

با کوششی مدام، هم پای مهر و ماه


باید ز منجلاب خود را برون کشم 

از شب گذر کنم تا سر زند پگاه 


یا رب تو دست گیر، دستم به سوی توست 

جانی به من ببخش تا وارهم ز چاه 


یا ساتر العیوب، اغفر لی الذّنوب 

و ارحمنی یا رحیم، و اجعل لی النّـَجاه 


پروردگار من، ای مهربان من 

محتاج یاری ام، محتاج یک نگاه 


وقت است تا که جنگ با اهرمن کنم 

غوغا به پا کنم، اینک به رزمگاه 


آری به جنگ خصم، مردانه می روم 

آتش زنم بر این اهریمنی سـپاه 


البتّه لشکری دریادل و دلیر 

همراه با من اند در این نبردگاه 


بر پا نهاده ایم « کانونِ » عشق و نور 

بر شب گرفتگان تابنده تر ز ماه 


هم درد و هم قدم، هم رزم و هم قسم 

تا رستگاری و پاکی ز هر گناه 


گر جهل و اهرمن خصمانه صف کِشند 

توفنده می رویم تا قلب آن سـپاه 


تنها سلاح ما عشق است و معرفت 

پاکی از آنِ ماست، در فکر و در نگاه 


سردار، راهِ ما، سبز است و رو به نور 

همراه ما خداست، تا انتهای راه ... 


53
نگاه کن

چه فروتنانه بر درگاه نجابت به خاک میشکند

رخساره ای که طوفانش

مسخ نیارست کرد
چه فروتنانه بر آستانه ی تو به خاک می افتد
آن که در کمر گاه دریا

دست حلقه توانست کرد
نگاه کن
چه بزرگ وارانه در پای تو سر نهاد

آن که مرگ اش میلاد پر هیاهوی هزار شهزاده بود
نگاه کن...53
وطن کجاست که آواز آشنای تو چنین دور می نماید؟
امید کجاست

تا خود
جهان

به قرار
باز آید؟
هان ،سنجیده باش

که نومیدان را معادی مقرر نیست!

معشوق در ذره ذره ی جان توست

که باور داشته ای،

و رستاخیز در چشم انداز همیشه ی تو

به کار است...53
[rtl] منحنی قلب من، تابع ابروی توست[/rtl]

[rtl]خط مجانب بر آن، کمند گیسوی توست[/rtl]


[rtl]حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست [/rtl]

[rtl]بازه تعریف دل، در حرم کوی توست [/rtl]



[rtl]چون به عدد یک تویی من همه صفرها [/rtl]



[rtl]آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست [/rtl]


[rtl]پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو [/rtl]


[rtl]گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست[/rtl]



[rtl]بی تو وجودم بود یک سری واگرا [/rtl]


[rtl]ناحیه همگراش دایره روی توست[/rtl]



[rtl](پروفسور هشترودی)[/rtl]




 
قرن هاست؛ جستجو گر آدم هستم؛
تا لذت خوردن یک سیب سرخ را با او تجربه کنم؛
قرن هاست ...!
مشکل از من نیست؛
نه من؛
نه سیب سرخ؛
نه شیطان؛
تو نایاب شدی آدم .
در باورم نگنجد خورشید در حجاب است

شاید که این حکایت از قصّه های خواب است

در شام تیرۀ من مه نیز خسته گشته

از هجر روز خورشید شاید در اضطراب است

گیسوی آسمان را مادر نکرده کوته

آری به این بلندی مو مایۀ عذاب است

شب هست و چون شبانی کز گله گشته غافل

در یک ره شبانه پیر است و چون شباب است

انگار شب نه انگار باید تمام گردد

راحت به جا نشسته شب نیز خود به خواب است

عالم به خواب ناز و خورشید چشم در راه

ای وای این چه رسم انسان بی حساب است

او را که حق سرشته با روح پاک آبی

خورشید از گناهش در شکوه و عتاب است

وآن گوهری که اندر قلب صدف بخندد

اکنون در این سیاهی با رنگ غم خضاب است

در این میان یکی را محبوب دل پسندد

آن کس که در کفّش می با ساغر شراب است

قلبی تپان تپان است اندر فراق لیلا

وآن سینۀ سفید مجنون بی نقاب است

عشق است در میان این خیمه های کوچک

طفلی سفر نموده وین خیمه از رباب است

سیمای کودک من در آسمان نهان شد

زین پس دو چشم خونبار ما را و دل کباب است

دنیای ما پریشان از هجر روی خورشید

آدم جدا ز مشق و مطرود از کتاب است

سبز است زندگی ات سبزی به نام صاحب

بی نام و بی نشانش این زندگی سراب است




اللهم عجل لولیک الفرج

منبع: http://boyevesal.blogfa.com/9010.aspx
دل های بزرگ و احساس های بلند ، عشق های زیبا و پر شکوه می آفرینند که جان دادن در کنارش آرزوئی شور انگیز است .
اما کدامین معشوق مخاطب راستین ، چنین معشوقی خواهد بود و او فقط خداوند است . . .
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که عکس آن‌ها را به دیوار می‌کوبیم یا روی تاقچه می‌گذاریم؛ یک وفاداری کاذب... اما این را هم یادتان باشد ذره‌ای در قلب، بهتر از کوهی است که بر دیوار باشد!
آری ، ساده ام و از پشت کوه امده ام ... چه میدانستم این ور کوه باید برای ثروت ، حرام خوردن ؛ برای عشق ، خیانت کردن ؛ برای خوب دیده شدن ،دیگری را بد نشان داد ؛ برای به عرش رسیدن ، دیگری را به فرش کشاند ... ؛ وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را میپرسم ، میگویند از پشت کوه آمده .. ترجیح میدهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندانم از دست گرگها باشد تا این ور کوه باشم و گرگها ...!!
فقط‌ واسه‌ یه‌ روز،
دنیا رُ بدیم‌ دست‌ِ بچّه‌ها!
مث‌ِ بادبادکای‌ رنگ‌ُ وارنگی‌ که‌ دستشون‌ می‌دیم‌!
بذاریم‌ میون‌ِ ستاره‌ها بازی‌ کنن‌!

دنیا رُ بدیم‌ دست‌ِ بچّه‌ها!
مث‌ِ یه‌ سیب‌ِ دُرُشت‌،
یا یه‌ تیکه‌ نون‌ِ گرم‌
که‌ شکمشون‌ُ سیر می‌کنه‌!

دنیا رُ بدیم‌ دست‌ِ بچّه‌ها!
اون‌ وقت‌ واسه‌ یه‌ روزَم‌ که‌ شُده‌،
دنیا می‌فهمه‌ دوستی‌ یعنی‌ چی‌!
بچّه‌ها دنیا رُ از ما می‌قاپن‌ُ
سرتاسرش‌ُ درخت‌ می‌کارَن‌!