کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
(1390 مرداد 20، 12:34)تولد40 نوشته است: [ -> ]
خدایاحکمتت راشکر،نمی بینی که غمگینم
دلم پرگشته از حسرت،نگاهت رانمی بینم

دوچشماننم پرازخون وصدایم بغض تنهایی
گره هایم به دست توست چراازآن نمی کاهی؟

صدایم میرسدیانه؟خدایامن زغم سیرم
تودستی برسرمن کش،که من ازغصه میمیرم

خدایااشک های من به روی گونه ام جاریست
سکوت توبرای من،خدایا،مرگ اجباریست

خداونداغرورمن،برای باردیگرمرد
دگرتاکی؟دل من هم،دراین زندان غم پزمرد

تمام حرف های من همه تکراری وپوچ است
ولی رویای این تنها،رهایی ازغم وکوچ است

نمی دانم گناهم را،ولی دلخوش به امیدم
صدایت می کنم شاید،بگویی که تورادیدم
53
الهام حسین وند

تولد جان خیلی قشنگ بوووووووووووووووووود 5353535353
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت

زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت

چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم

آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت

روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت

او کسی بود که از غرق شدن می ترسید

عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد

دختری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت...


منبع



من مست می عشقم هشیار نخواهم شد....وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد

امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه.....تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

تا هست ز نیک و بد در کیسه‌ی من نقدی........در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد

آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری............جز بر در میخانه این بار نخواهم شد

از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن.......از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد

از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت........وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد

چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند..........چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد

تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم...........تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد

چون ساخته‌ی دردم در حلقه نیارامم...........چون سوخته‌ی عشقم در نار نخواهم شد

تا هست عراقی را در درگه او باری.............بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد

فخر الدین عراقی
امشب، شب ناله در فراق پدری مهربان است که غیر از چاه و نخل و ماه، کسی گریه‏اش را ندیده بود. پدری دل‏سوز که با آه همه کودکان یتیم، شریک بود و غصه‏های همه را بر جان خود هموار می‏کرد، ولی کسی از غربت او و دردهای دلش، با خاری در چشم و استخوانی در گلو، خبر نداشت.

آیا سحری به رنگ خون دیدی تو
محراب و تو منبری چنین دیدی تو
خون بر در و دیوار و جماعت سر و رو

فرقی که به سجده لاله گون دیدی تو
آن زاده کعبه و امین حرمین
افتاده میان خاک و خون دیدی تو
آن کس که ستیز خیبر و بدر و احد
چون شیر بغرید چنین دیدی تو
ایا تو درون ظلمت شام سیاه
نان اور کودک یتیم دیدی تو
آیا دل پرز خون و گریان چشمی

از جور زمانه و زمان دیدی تو
او زخم تن و زبان که در طول زمان
با جان به خرید و دم نزد دیدی تو
آیا زمیان مردم کوفه و شام
مظلوم تر از علی کسی دیدی تو
رستگاران

چه آرام در خود شکستم

چه دلتنگ تنها نشستم

نشستم به هوای تو من

با تو آرامم پس ازین به خدا

گریه نکن دل بی تاب از بی خبری

شکوه نکن تن رنجور از در به دری

با من ودل تو بگو چه گذشت

با دل زار و شکسته من

پر بکشد به هوای تو

آه که برسد تن خسته من

چه سازد دلتنگ دیدار

چه گوید با عکس دیوار

نشیند با هوای تو دل

تا که باز آیی گل گمشده ام

گریه نکن دل بی تاب از بیخبری

شکوه نکن تن رنجور از در به دری
علی آن شیر خدا شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب
شب ز اسرار علی آگاه است
دل شب محرم سرّالله است
شب علی دید به نزدیکی دید
گرچه او نیز به تاریکی دید
شب شنفته ست مناجات علی
جوشش چشمه عشق ازلی
شاه را دیده به نوشینی خواب
روی بر سینه دیوار خراب
قلعه بانی که به قصر افلاک
سر دهد ناله زندانی خاک
اشکباری که چو شمع بیزار
می فشاند زر و می گرید زار
دردمندی که چو لب بگشاید
در و دیوار به زنهار آید
کلماتی چو در آویزه ی گوش
مسجد کوفه هنوزش مدهوش
فجر تا سینه ی آفاق شکافت
چشم بیدار علی خفته نیافت
روزه داری که به مهر اسحار
بشکند نان جوینش افطار
ناشناسی که به تاریکی شب
می برد شام یتیمان عرب
پادشاهی که به شب برقع پوش
می کشد بار گدایان بر دوش
تا نشد پردگی آن سرّ جلی
نشد افشا که علی بود و علی
شاه بازی که به بال و پر راز
می کند در ابدیت پرواز
شهسواری که به برق شمشیر
در دل شب بشکافد دل شیر
عشق بازی که هم آغوش خطر
خفت در خوابگه پیغمبر
آن دم صبح قیامت تاثیر
حلقه در شد از او دامن گیر
دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر
شال شه وا شد و دامن به گرو
زینبش دست به دامن که مرو
شال می بست و ندایی مبهم
که کمربند شهادت محکم
پیشوایی که ز شوق دیدار
می کند قاتل خود را بیدار
ماه محراب عبودیّت حق
سر به محراب عبادت منشق
می زند پس لب او کاسه ی شیر
می کند چشم اشارت به اسیر
چه اسیری که همان قاتل اوست
تو خدایی مگر ای دشمن دوست
در جهانی همه شور و همه شر
ها علیٌّ بشرٌ کیف بشر
کفن از گریه ی غسّال خجل
پیر هن از رخ وصّال خجل
شبروان مست ولای تو علی
جان عالم به فدای تو علی
بسم الله الرحمن الرحیم

شكر خدا كه امشب ، وا شد گره ز كارم

تا وصل روي زهرا ، جز يك نفس ندارم

گويا اجل به درد ، من آشنا تو بودي

مشكل گشاي كار ، مشكل گشا تو بودي

در موج خون بخندم ، تا لحظه هاي آخر

پر شد مشام جانم ، از بوي ياس پرپر

شكر خدا رسيدم، آخر به آرزويم

هنگام جان سپردن ، يا فاطمه بگويم

أمن يجيبِ زينب ، آتش زده به جانم

خواهم كه خيزم از جا ، اما نميتوانم

زينب كنار بستر ، دست دعا بگيرد

ترسم كه دخترم در ، حال دعا بميرد

اي كوفه طعنه هاي پير و جوان مرا كشت

از زخم سر چه گويم ؟ زخم زبان مرا كشت

اي ديده هاي گريان ، رفتم خدا نگه دار

اي سفره هاي بي نان ، رفتم خدا نگه دار

اي كوفه ميروم من ، با اشك و آه و ناله

جان شما و جان ، آن دختر سه ساله

بر اشك ديدگانش ، اي كوفيان نخنديد

آن دست كوچكش را ، با ريسمان نبنديد

بيمارم و طبيبم ، باشد نگاه زهرا

چشمان نيمه بازم باشد به راه زهرا

تنها و بي نشانم ، بر لب رسيده جانم

كو لاله ي خزانم ، كو سرو قد كمانم

یا علی
[/b][/size][/font]
خون از جبین بریخت به محراب مرتضی

تسلیم دوست کرد جان و رضا گشت بر قضا

جان جهان بسوخت به سوگ امام دین

ارض و سماء نموده به تن جامه ی عزا

شد کشته جانشین و پسر عم مصطفی

یعسوب دین امام مبین شافع جزاء

خورشید تابناک ولایت غروب کرد

گردید روز دوستان علی شام غم فزا

مولود کعبه کرده محاسن به خون خضاب

تا بر بساط قرب نشیند به اقتضاء

حوران زدند لطمه ی من ذالک المصاب

غلمان به آه و ناله که ما هذاه العزاء

گردید اشک زینب و کلثوم و مجتبی

جاری هم از حسین عَلا وجهِ مامضی

آتش زده به خرمن دل های شیعیان

آن ظالمی که کرد دو تا فرق مرتضی

خون از بصر ببار رهائی به جای اشک

باشد که توشه شودت در صف جزاء

(اثرطبع استادحاج علی محمدرهائی شهرضائی)


دوستان از همه تون التماس دعای فراوان دارم.
5353535353

یا حق5353535353

سمیه

535353

گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت جداییها گذشته
باران اشکم روی گور دل چکیده
بر خاک سرد و تیره ای پاشیده شبنم
من دیده بر راه شما دارم که شاید
سر بر کشید از خاکهای تیره غم
**********
من مرغک افسرده ای بر شاخسارم
گلپونه ها گلپونه ها چشم انتظارم
میخواهم اکنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام دیوانه ام آزرده ام

**********
گلپونه ها گلپونه ها غمها مرا کشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت
گلپونه ها گلپونه ها نامهربانی آتشم زد
گلپونه ها بی همزبانی آتشم زد
**********
گلپونه ها در باده ها مستی نمانده
جز اشک غم در ساغر هستی نمانده
گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست
همدرد دل شب ها به جز فریاد من نیست
**********
گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من
گلپونه ها از زندگانی خسته ام من
دیگر بس است آخر جداییها خدا را
سربر کشید از خاک های تیره غم
**********
گلپونه ها گلپونه ها من بی قرارم
ای قصه گویان وفا چشم انتظارم
آه ای پرستو های ره گم کرده دشت
سوی دیار آشناییها بکوچید
بامن بمانید بامن بخوانید
*********
شاید که هستی راز سر گیرم دوباره
آن شور و مستی را زسر گیرم دوباره

535353

گنجشک

گنجشگك

بيقرار بنشين
آرام در اين حصار بنشين
پرواز در اين زمانه ي سرد
جرمي است به حكم دار بنشين
صياد نشسته اين طرف ها
با سنگ در انتظار بنشين


***

گنجشك پريد و زير لب گفت:
با بال بمير و خوار ننشين
شعر قشنگی بود ، ایرج بسطامی ها هم قشنگ خوندتش ، ولی با این جور حرفا : گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست اصلا موافقم نیستم 13

گاهی یه شاعر میره تو حس یه چیزی میگه که سوز شعرشو بیشتر کنه ولی اون چیز درست نیست

سمیه

عابرم، شکسته از غم
توی کوچه‌های خسته
لحظه لحظه بی‌قراری
بال پروازمو بسته

بی‌تو، شعرم، شعر غربت
بی‌تو، شعرم، شعر غم‌هاس
بی‌تو قسمتم همیشه
یه دلِ عاشقِ تنهاس

کاشکی از سفر بیایی
گل سرخ بی‌خزونم!
تو بگو که تا کی آخر
چش به راه تو بمونم؟

دیگه از تنهایی خسته است
دل بی‌قرارِ تنهام
تو تموم آرزومی
تو رو می‌خوام، تو رو می‌خوام

بی‌تو لحظه لحظه‌ی من
رنگ پاییزه، می‌دونی؟
ای تموم مهربونی!
کاش می‌شد با من بمونی!

کاشکی از سفر بیایی
گل سرخ بی‌خزونم!
تو بگو که تا کی آخر
چش به راه تو بمونم؟
هیچ می دانی چرا چون موج٬ در گریز از خویشتن٬ پیوسته می کاهم؟

-زان که بر این پرده تاریک٬ این خاموشی نزدیک٬

آنچه می خواهم نمی بینم٬ و آنچه می بینم نمی خواهم.


شفیعی کدکنی

سمیه

ماهی

***

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))

شاملو

سمیه

غمنامه

***

درد دل ما نهفتنی نیست
این قصه اگر چه گفتنی نیست


دل مانده درون محبس غم
دیوار قفس که سفتنی نیست

فریاد کشد وجودم، اما
غمناله من شنفتنی نیست

ای آنکه به صد امید گفتی
اقبال من و تو خفتنی نیست

گرد غم سینه ام دریغا
با دست من و تو رفتنی نیست

دردا گل آرزویم، انگار
پرپر شده و شکفتنی نیست

کامران امجدیان

در هوای طره تو





بیا که آینه ی روزگار زنگاری ست

بیا که زخم زبان های دوستان کاری ست



به انتظار نشستن در این زمانه ی یأس

برای منتظران چاره نیست ناچاری است



به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما

قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است





چه قاب ها و چه تندیس های زرینی

گرفته ایم به نامت که کنج انباری است !



نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود

کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است



به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم

تمام سال اگر کارمان عزاداری است



نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند

که کار منتظرانت همیشه بیداری است



به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو

"چه جای دم زدن نافه های تاتاری است "
سعید بیابانکی