کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
آی آدم ها

آی آدم‌ها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یك نفر در آب دارد می‌سپارد جان.

یك نفر دارد كه دست و پای دائم می‌زند،

روی این دریای تند و تیره و سنگین كه می‌دانید.

آن زمان كه مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان كه پیش خود بیهوده پندارید،

كه گرفتستید دست ناتوان را

تا توانی بهتر را پدید آرید،

آن زمان كه تنگ می‌بندید،

بر كمرهاتان كمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یك نفر در آب، دارد می‌كند بیهوده جان قربان!



آی آدم‌ها كه بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه‌تان بر تن؛

یك نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌كوبد،

باز می‌دارد دهان، با چشم از وحشت دریده،

سایه‌‌هاتان را ز راه دور دیده،

آب را بلعیده در گود كبود و هر زمان بی‌تا بیش افزون،

می‌كند زین آب‌ها بیرون،

گاه سر، گه پا.

ای آدم‌ها!

او ز راه دور این كهنه جهان را باز می‌پاید،

می‌زند فریاد و امید كمك دارد؛

آی آدم‌ها كه روی ساحل آرام در كار تماشایید!

موج می‌كوبد به روی ساحل خاموش،

پخش می‌گردد چنان مستی به جا افتاده بس مدهوش،

می‌رود نعره‌زنان. وین بانگ از دور می‌آید:

ـ «آی آدم‌ها»...

و صدای باد، هر دم دلگزاتر،

در صدای باد، بانگ او رهاتر،

از میان آب‌های دور و نزدیك

باز در گوش آید این نداها.

ـ «آی آدم‌ها»
(نیما یوشیج)
آنگاه كه غرور كسي را له مي‌كني...

آنگاه كه كاخ آرزوهاي كسي را ويران مي‌كني...

آنگاه كه شمع اميد كسي را خاموش مي‌كني...

آنگاه كه بنده‌اي را ناديده مي‌انگاري...

آنگاه كه حتي گوشت را مي‌بندي تا صداي خرد شدن غرورش را نشنوي...

آنگاه كه خدا را مي‌بيني و بنده خدا را ناديده مي‌انگاري...

مي‌خواهم بدانم دستانت را به سوي كدام آسمان دراز مي‌كني تا براي خوشبختي خودت دعا كني
حبه قند
شیطان
اندازه یک حبّه قند است

گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما

حل می شود آرام آرام

بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم

و روحمان سر می کشد آن را

آن چای شیرین را

شیطان زهرآگین ِدیرین را

آن وقت او

خون می شود در خانه تن

می چرخد و می گردد و می ماند آنجا

او می شود من

***

طعم دهانم تلخ ِتلخ است

انگار سمی قطره قطره

رفته میان تاروپودم

این لکه ها چیست؟

بر روح ِ سرتاپا کبودم!

ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم

باید که از دست خودت دارو بگیرم

ای آنکه داروخانه ات

هر موقع باز است

من ناخوشم

داروی من راز و نیاز است

چشمان من ابر است و هی باران می آید

اما بگو

کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟

***

شب بود اما






لطفت برایم نسخه پیچید:

یک شیشه شربت، آسمان

یک قرص ِخورشید

یک استکان یاد خدا باید بنوشم

معجونی از نور و دعا باید بنوشم


عرفان نظر آهاری
خيلي دلم هواي شعراي شيرين قيصر امين پور كرده، طراوت بچگيمو مديون اين مرحوم هستم
به ياد استاد قيصر امين پور يك فاتحه بدين ( از ته دل و با توجه به معني آيات حمد و قل هو الله احد) و اين كليپ زيبا رو دانلود كنيد:

دانلود كنيد به ياد قيصر امين پور
قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و بر من
بی ثمر می گردی . . .


انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار دیاری
برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند


قاصدک
در دلم من
همه کورند و کرند . . . Tears


دست بر دار از این در وطن خویش غریبTears
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب !


قاصدک
هان ... ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد . . .
با توام آی کجا رفتی ، آی !


راستی آیا جایی خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جایی
در اجاقی ــ طمع شعله نمی بندم ــ
خردک شرری هست هنوز ؟



قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند . . . .TearsTearsTears
(مهدی اخوان ثالث)
دلــم گرفته می خوام گريه كنم Tears

در اين زمونه به كی شكفه كنم

وای دله مـــــــــــن وای دله مــــن

ز دست قهر تو من خسته شدم Tears

چو مرغه بال و پر بسته شدم

وای دله مـــــــــــن وای دله مــــن

Tears
گرم بازآمدی محبوب سيم‌اندام سنگين‌دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

ايا باد سحرگاهی، گر اين شب، روز می‌خواهی
از آن خورشيد خرگاهی برافکن دامن محمل

گر او سرپنجه بگشايد که عاشق می‌کشم شايد
هزارش صيد پيش آيد، به خون خويش مستعجل

گروهی همنشين من، خلاف عقل و دين من
بگيرند آستين من که دست از دامنش بگسل

ملامت‌گوی عاشق را چه گويد مردم دانا
که حال غرقه در دريا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بيالايد دو دست نازنين شايد
نه قتلم خوش همه آيد که دست و پنجه قاتل

اگر عاقل بود، داند که مجنون صبر نتواند
شتر جايی بخواباند که ليلی را بود منزل

ز عقل، انديشه‌ها زايد که مردم را بفرسايد
گرت آسودگی بايد، برو عاشق شو ای عاقل

مرا تا پای می‌پويد، طريق وصل می‌جويد
بهل تا عقل می‌گويد، زهی سودای بی‌حاصل

عجايب نقشها بينی، خلاف رومی و چينی
اگر با دوست بنشينی ز دنيا، آخرت غافل

در اين معنی سخن بايد که جز سعدی نيارايد
که هرچ از جان برون آيد، نشيند لاجرم بر دل
آرووم بگير ديگه بسه دلم دلم

هيچكس به دادت نمی رسه دلم دلم

عادت بكن به تنهايی دلم دلم

نداري تو دلش جايی دلم دلم

Tears

چشم انتظاری بسه گريه و زاری بسه

هر چی غم تو دنيا واسه هر چی بی كسه Tears

باز بی قراری دلم بازم می باری دلم

غصه نخور عزيزم خدا رو داری دلم
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سال هاست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
خانه کوچک ما
سیب نداشت
2 روزه رفتی از پیشم

2 قرنه خسته و تنهام

2 سال انگار شده دوریت

چقدر تاریک این شبهام

چه احساس بدی دارم

چه احساس بدی دارم

هوا روشن شده انگار

هنوز بیدار بیدارم

خواب به چشمام نمیاد

دلم صداتو باز می خواد

لعنت به این ثانیه ها

آخه چه جور دلت میاد

Tears
خیلی سنگدلی....
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی، اما تو
به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی!!!

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!

موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!

هنگامی که به خواب رفتی، صورتت را که خسته تکرار یکنواختی های روزمره بود، را عاشقانه لمس کردم، چقدر مشتاقم که به تو بگویم چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی...

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!

آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید...

دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی...

دوست و دوستدارت: خدا 53
[تصویر:  3dbb51cb92a24cd8a509.jpg]


---------------------------
ویرایش توسط پوریا
مرا گویی که رایی من چه دانم.......................چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی....................به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت..............................مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جان‌ها.............................نمی‌ترسی که آیی من چه دانم
مرا گویی اگر کشته خدایی ..............................چه داری از خدایی من چه دانم
مرا گویی چه می جویی دگر تو..............................ورای روشنایی من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست.........................اگر مرغ هوایی من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد.................................ار آن ترک خطایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا........................به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز............................ز من یکتا دو تایی من چه دانم
(مولوی)
اگه فاصله افتاده

اگه من با خودم سردم

تو كاري با دلم كردي كه فكرشم نمي كردم

چه آسون دل بردي از دلي كه پاي تو گيره

چه از اين بدترم باشي واسه تو نفسش مي ره

نمی ترسم اگه گاهی دعام بی اثر ميشه

هميشه لحظه آخر خــــدا نزديک تر ميشه

تو رو دست خودش دادم كه از حالم خبر داره

حتي از تو چشماشو يه لحظه بر نمي داره
آنگاه که خنده بر لبت می میرد

چون جمعه ی پاییز دلم می گیرد

دیروز به چشمان تو گفتم که برو

امروز دلم بهانه ات می گیرد


تقديم به عاشقان . ...

play كنيد :

<script language='javascript' src='http://www.webgozar.ir/c.aspx?Code=666282&t=counter'></script>