کاش که تو رو سرنوشت ازم نگیره
می ترسه دلم بعده رفتنت بمیره
اگه خاطره ها یادم می یارن تو رو
لااقل از تو خاطره هام نرو
یکی مثل من واسه تو قلبه شکسته اش می زنه
آخه کی واسه تو مثل منه
بمون دله من فقط به بودنت خوشه
منو فکر رفتنه تو می کشه
لحظه هام تباه بی تو زندگیم سیاهه بی تو نمی تونم
بمون دله من فقط به بودنت خوشه
منو فکره رفتنه تو می کشه
لحظه هام تباه بی تو زندگیم سیاهه بی تو نمی تونم
غم از درون مرا متلاشی کرد
کاهید قطره قطره تنم در زلال اشک
من پیشرفت کاهش جان را درون دل
احساس می کنم
احساس می کنم که تو بخشیده ای به من
این پر شکوه جوشش پر شوکت غرور
در من نه انتظار و نه امیدی
امید بازگشت تو؟
_بی حاصل
من از تو بی نیازتر از مردگان گور
دیگر به من مبخش
احساس دوست داشتن جاودانه را
با سکر بی خیالی
اعصاب خویش را
تخدیر می کنم
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تو تصویر می کنم
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بیچانه شو بیچانه شو
(مولوی)
تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا كن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
سلام..
سالها رفت و هنوز
يک نفر نيست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها مي خواهي؟
صبح تا نيمه ي شب منتظري
همه جا مينگري
گاه با ماه سخن ميگويي
گاه از رهگذران
خبر گمشده اي مي جويي
راستي گمشده ات کيست؟
کجاست؟
صدفي در درياست؟
نوري از روزنه ي فرداهاست؟
يا خداي است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هيچ ندانست که بود
خود او هم به يقين آگه نيست
چون نمي داند کيست
چون ندانست کجاست
چون ندارد خبر از خود که خداست..
موفق باشين..
ياعلي.
سر نماز دعا کن خدا نفس بدهد
خدا تو را به من داغدیده پس بدهد
خدا که محض پریدن به این کلاغ غریب
نداد بال و پری لااقل قفس بدهد
توقع من از این زندگی زیاد نبود
اگر که عشق نشد مزه ی هوس بدهد
کجاست چشمه ی این ماهی جذام زده
که این گرسنه ترین را به آب پس بدهد
اگر تو هم نپذیری و پا عقب بکشی
نفس به سینه ی این مردنی چه کس بدهد
بهار زندگی اش را به این درخت نداد
گمان نمی کنم آن را به هیچ کس بدهد
اگر ماه بودم،به هر جا که بودم،
سراغ تو را از خدا می گرفتم.
وگرنه سنگ بودم،به هر جا که بودی،
سر رهگذر تو جا می گرفتم.
اگر ماه بودی-به صد ناز-شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی،به هر جا که بودم
مرا می شکستی،مرا می شکستی!
اگه ميخوای با چلچله
يه روزی همسفر بشی
بايد ز راز عاشقي هميشه باخبر بشی
با آبی آسمونا
پرواز رو از سر بگيری
رو شونهی ماه بشينی
کبوتر سحر بشی
تو دشت خواب و خاطره
عطر گلها رو حس کنی
يه شاخه گل بچينی
عاشق رهگذر بشی
تو گلدون سپيده دم
ياس سفيدی بکاريم
واسه روزهای عاشقی از همه ساده تر بشيم
رو مخمل سبز شبی
واسهی هم قصه بگيم
مهتاب رو مهمونش کنيم
حکايتی دگر بشيم
تو اين هوای عاشقی
نم نم بارون رو ببين
با اين طراوت نسيم
بيا که تازه تر بشيم
بيا که تازه تر بشيم
حالا که آرزوی ما
سوی خدا پر زدنه
واسه دلهای خستمون
چی ميشه بال و پر بشيم
دستانم به سمت فاصله های خالی ست
چشمانم طمع باران می گیرد و لحن معصوم احساسم لب به هزیان می گشاید
وقتی تو نیستی انگار به وسعت هزار فصل سرد از تو دورم و باز آنقدر نزدیکی که گویی با من و درمن آفریده شده ای
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد
بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
دنیا را ببین...
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمد
بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم
ای کاش هیچ وقت بزرگ...
نمی شدیم
[color=#32CD3و همیشه بچه بودیم ...
(1389 آبان 22، 13:26)حسن یوسف نوشته است: [ -> ]بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم [/color]
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
....
ای کاش هیچ وقت بزرگ...
نمی شدیم
[color=#32CD3و همیشه بچه بودیم ...
ولی چیزی هست که بهم امید میده که آینده بهتر از گذشته باشه. به همین خاطر هیچ وقت دوست ندارم زمان به عقب برگرده.
هر روز که میگذره یه روز از باقیمونده عمر حکومت پستی و ظلم و ستم بر دنیای مادی کم میشه
تا روزی که عمرش تموم بشه.
منم هیچوقت دوست ندارم زمان به عقب برگرده
هرگز
از فسیل شدن توی یه دوره خیلی بدم میاد
اما دوست دارم شادی بچه ه گی هامو باز پیدا کنم
من بچگیه بی نظیری داشتم
خیلی خوب
الانم خیلی چیز ها بی نظیره
اما نه همه چیز
بچه ها از کسی کینه ندارن
حتی اگر از کسی بدشون بیاد صادق هستن
شاد هستن
با چیز های کوچیک خوشحال میشن
البته من جایی خوندم که ادم هایی که دائم در گذشته هستند به دلیل اعتماد به نفس کمیه که دارن و فکر میکنن نمی تونن اقتدار لحظه ی حال رو بدست بگیرن.در نتیجه دائم در گذشته هستند.فکر میکنند قادر به تغییر حال نیستند
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه ببرم
از دیگران شکوه آغاز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفته اند
چرا از خود نمی پرسم ؟
که آیا کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه ها و رویاهایم را
در زندگی با او قسمت کنم ؟
چرا ؟
(1389 تير 18، 10:43)باران.. نوشته است: [ -> ]معلومه که صبح میشه..
باران میاد و باز میخنده
تو هر شرایطی
زندگی میگذره
تند و کند
فراموش میشیم
اما خاطره ی خنده های باران هیچ وقت از یاد نمیره
مگه نه؟
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقیب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست