کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
مرگ در مرداب
لب دریا رسیدم تشنه ، بی تاب ،
ز من بی تاب تر ، جان و دل آب ،
مرا گفت : از تلاطم ها میاسای !
که بد دردی است جان دادن به مرداب !
فریدون مشیری
از کتاب "مروارید مهر"
يكي را دوست مي دارم ، ولي افسوس او هرگز نمي داند
نگاهش مي كنم ،شايد بخواند از نگاه من ، كه او را دوست دارم
ولي افسوس او هرگز نگاهم را نمي خواند ‹ و ا ي ›
به برگ گل نوشتم من ، كه او را دوست مي دارم
ولي افسوس ، او گل را به زلف كودكي آويخت ، تا او را بخنداند
صبا را ديدم و گفتم صبا ، دستم به دامانت 
بگو از من به دلدارم ، تو را من دوست مي دارم
ولي ناگه ، ز ابر تيره برقي جست و روي ماه تابان را بپوشانيد
من به خاكستر نشيني ، عادت ديرينه دارم
سينه مالا مال درد ، اما دلي بي كينه دارم
پاكبازم من ولي ، در آرزويم عشق بازي
مثل هر جنبنده اي ، من هم دلي در سينه دارم
من عاشق ، عاشق شدنم
در كدامين مكتب و مذهب ، جرم است پاكبازي
در جهان ، صدها هزاران پاكباز ، در سينه دارم
كار هر كس نيست مكتب داري اين پاكبازان
هديه از سلطان عشق ، بر هر دو پايم پينه دارم
من عاشق ، عاشق شدنم
من از بيراهه هاي هله بر مي گردم و آواز شب دارم
هزار و يك شبي ديگر ، نگفته زير لب دارم
مثال كوره مي سوزد تنم از عشق ، اميد طَرب دارم
حديث تازه اي از عشق مردان حَرب دارم
من عاشق عاشق شدنم ، من عاشق عاشق شدنم
من به خاكستر . . .
شعرهای دفتر من هیچ می دانی چه شد ؟ ... شعله و خاکستر من هیچ می دانی چه شد ؟

رفتنت بر عهد و پیمان خط بطلانی کشید ... اعتقاد و باور من هیچ می دانی چه شد ؟

بعد تو دیگر کسی یادی از این تنها نکرد ... چشم مانده بر در من هیچ می دانی چه شد ؟

لحظه تکرار تو در هر عبور از حادثه ... زخم های پیکر من هیچ می دانی چه شد ؟

مستی من از تو و از همت چشمان توست ... جام درد و ساغر من هیچ می دانی چه شد ؟

کاش می دیدی شکستم لحظه انکار تو ... در وداع آخر من هیچ می دانی چه شد ؟

رفتی و آن حلقه را با خود نبردی یادگار ... حرمت انگشتر من هیچ می دانی چه شد ؟

نیستی تا وقت گریه یار چشمانم شوی ... گونه خیس و تر من هیچ می دانی چه شد ؟

رفتی و من ماندم و یک دفتر و صدها غزل ... شعرهای دفتر من هیچ می دانی چه شد ؟
53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
ستاره درخشنده صبح
ممکن از در دوران سختی در زندگی تان قرار دارید، شرایط ممکن است شما را در خود غرق کرده باشند، گناه ممکن است شما را تعقیب کرده و به دام انداخته، شاید هم بیماری در حال نابودی شما است. شرایط و موقعیتهای مختلف شما را گیج کرده اند؟ احساساتتان، شما را به بازی گرفته است؟ به یاد بیاورید، امروز برای شما امیدی است. به خاطر بیاورید، ستاره درخشنده صبح همیشه تاریکی را پراکنده ساخته از بین می برد. خورشید همیشه طلوع خواهد کرد، و هیچگاه از انجام این وظیفه باز نمی ماند، شب به پایان خواهد رسید. روز خواهد آمد. و خداوند با جلالش بر شما خواهد درخشید.
[تصویر:  186.gif]
ببخش بــاران! ببخش.. که تو می باری و ما شسته نمی شویم...

[تصویر:  186.gif]
دلت را بتکان اشتباهایت تالاپی می‌افتد زمین!
غصه‌هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن!
بگذار همانجا بماند.
فقط از لا‌به‌لای اشتباهایت،
یک تجربه را بیرون بکش قاب کن و بزن به دیوار دلت…
دلت را محکم‌تر اگر بتکانی تمام کینه‌هایت هم می‌ریزد و تمام آن غم‌های بزرگ و همه حسرت‌ها و آرزوهایت…

محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق‌های بچه گربه‌ای هم بیفتد!
حالا آرام‌تر،
آرام‌تر بتکان تا خاطره‌هایت نیفتد!
تلخ یا
شیرین، چه تفاوت می‌کند؟
خاطره، خاطره است باید باشد، باید بماند…


کافی‌ست؟ نه، هنوز دلت خاک دارد یک تکان دیگر بس است… تکاندی؟! دلت را ببین چقدر تمیز شد… دلت سبک شد؟
حالا این دل جای “او”ست دعوتش کن! این دل مال “او”ست…
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا تو ماندی و یک دل و یک قاب تجربه، و مشتی خاطره و یک “او”…
خانه‌تکانی دلت مبارک!
زن جنس عجیبی است
چشم هایش را که می بندی،
دید دلش بیشتر می شود
دلش را که می شکنی،
باران لطافت از چشم هایش سرازیر...
انگار درست شده تا روی عشق را کم کند!
روز جهانی زن مبارک
پدران ما هرگز جمله عاشقانه ای به مادرانمان نگفتند
شعری از نیما و سهراب برا یشان نخواندند ...
شعر کوچه را از بر نداشتند ...
پس چگونه بود تا همیشه
در کنار هم ماندند و گذشتند از آرزوهایی : ...
که ما نه به آن میرسیم و نه از آن می گذریم
حتی به بهای گذشتن از "هم"...


[تصویر:  axe-asheghane-02.jpg]
خدایا ! بی خیال




خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو
نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…
خیلی ها برای لذت بردن از زندگی گذشته خود را رها میکنند و میگویند: امروز انگار نخستین روز عمر منه! اما من ترجیح میدهم که بگویم امروز اخرین روز از زندگی منه و میخواهم از لحظه لحظه ان نهایت استفاده رو ببرم گویی که فردایی در کار نیست...
موضوعه غم انگیز در خصوص زندگی, کوتاه بودن آن نیست, بلکه غم انگیز آن است که ما زندگی را خیلی دیر شروع میکنیم.
[تصویر:  flower_095.gif] [تصویر:  flower_096.gif]
دختران روستا
به شهر فکر می کنند و
دختران شهر در آرزوی روستا می میرند
مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند و
مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند.
پروردگارا،
کدامین پل
در کجای جهان شکسته است که
هیچ کس به خانه اش نمی رسد؟!
گروس عبدالملکیان



به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید.

دل من گرفته اينجا هوس سفر نداری ؟؟
ز غبار این بیابان

همه آرزویم، اما...!!!
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم

سفرت به خیر اما، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه‌ها، به باران،
برسان سلامِ ما را

(محمدرضا شفیعی کدکنی)

اگر نمی توانی اقیانوس باشی،
دریا باش،
اگر نه رودخانه باش
واگر نمی توانی رودخانه باشی نهری كوچك باش،
اما هیچ گاه مرداب نباش.
نهری باش جاری،
زلال و مهربان
و با جوشش زیبایت زندگی را به همه هدیه كن
چون وقتی حركت میكنی هم زنده ای و
هم به دیگران زندگی می دهی ،
سبزه های كنار نهر را دیده ای
چه زیبا چشم رانوازش می دهند
و ماورای پروانه های لطیف و زیبا هستند،
این ها به خاطر سخاوت و مهربانی نهر كوچك اما جاری است،
پس تو هم با الهام از این رود كوچك جاری شو
و بدان خدا در همه حال با توست
ای پناه بی کسان!
ای خدای مهربان!
رشته ی زندگیم را به دست های امن تو می سپارم ،
مرا هرجا که می خواهی ببر.
خدایا! مرا وسیله ی آرامش قرار ده تا بتوانم آنجا که نفرت هست عشق،
آنجا که رنجش هست التیام،
آنجا که تردید هست ایمان،
آنجا که نا امیدی هست امید،
آنجا که ظلمت هست نور
و آنجا که اندوه است شادی بکارم."