یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ...
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
*او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود
عرفان نظرآهاری
من از کجا آمده ام!؟
شاید همان آدم برفی هستم
که یک شب
از شنیدن « دوستت دارم »
زنده شده است!
شاید پدر ژپتو
با چنان عشقی مرا ساخته
که اینگونه عاشقم
نکند دستی که مرا ساخت
از گریه عشق تر بود
که این حزن مرا رها نمی کند
ضربان قلبم
لرزشی سوزناک با خود دارد
گویا حین ساختن من آواز می خوانده!
چقدر عاشقم
چقدر دیوانه ام
چقدر مستم
حتما مرا یک عاشق دیوانه مست ساخته
عاشق دیوانه مست!
باز امشب حق صدایت کرده است[/font]
وارد مهمان سرایت کرده است[/font]
با همه نقصی که در من بوده است [/font]
باز هم او دعوتم بنموده است[/font]
میهمانی شد شروع ای عاشقان[/font]
نور حق کرده طلوع ای عاشقان[/font]
باز مولا سفره داری می کند[/font]
دعوت از عبد فراری می کند[/font]
دوستان آیید تا نجوا کنیم[/font]
محفل عشاق را بر پا کنیم[/font]
نیمه شب ها ناله و آوا کنیم[/font]
شاید آن گم گشته را پیدا کنیم[/font]
بسته ام من با دلم عهدی دگر[/font]
تا ببینم چهره مهدی دگر[/font]
السلام ای میهمانی خدا[/font]
ماه خوب آسمانی خدا [/font]
السلام ای روزه داران السلام[/font]
عاشقان مخلص ماه صیام[/font]
السلام ای ناله های نیمه شب[/font]
حال پر سوز و دعای نیمه شب[/font]
السلام ای ذکر پر سوز سحر[/font]
ای مناجات دل افروز سحر[/font]
السلام ای روزهای بی گناه[/font]
السلام ای شور اشک و سوز و آه[/font]
السلام ای روزه دار بی قرین[/font]
السلام ای دلبر صحرا نشین[/font]
یک شبی افطار مهمانم نما[/font]
تو خودت قاری قرآنم نما[/font]
گـل سـرخـی بـرای مـحـبـوبـم . . .
" جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .
از سيزده ماه پيش دلبستگياش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم ميخورد. دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت. در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
" جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد...
" جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس، اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعدظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک. هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراين راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :
" زن جواني داشت به سمت من ميآمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايياش در حلقههاي زيبا کنار گوشهاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بياختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .
او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود , اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود , دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .
من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نميشوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست !
[/size][/font][/font]
طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به[/size][/font]
[/font][/size][/font][/font]
[/size][/font]
[/font][/size][/font][/font]چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد .[/size][/font][/font]
بر رخ ماهِ شب چارده نگاهی می کنم
با نگاهی بر رخ آن ماه؛ آهی می کنم
می کنم من آه و صحبت می کنم با او چنین
ای تو در رخ، در نجابت، برتر از هر انگبین
می زنم با هر قلم رنگی و یادش می کنم
بهر درد و دل به شبها من صدایش می کنم
می کنم روزش به شبها یا که شبهایش به روز
یاد آن مه پاره ی زیبا رخِ چون شمع، سوز
او که در دم؛ بهر هر دم؛ از دمش لطف خداست
او همان مهدیِ (ع) تنها و غریبِ مصطفی ست
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینهی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد
ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
تو هم میدانی
با گلوی لبریز از بغض و نگهداشتن باران
پشت چشمها...
لبخند زنان در میان جمع نشستن....
چقدر دشوار است …؟
خوبــم باور کنیــد...
اشکها را ریخته ام
غصه ها را خورده ام
نبودن ها را شمرده ام ...
این روزها که می گذرد
خالــی ام . خالــی ام از خشم ، دلتنگــی ، نفرت ، و حتی از عشق ، خالــی ام از احساس !
خوبــم ، اما تــو باور نکن...!