کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
چشمهایت را ببند ،


در دلت با خدا سخن بگو ،


به همان زبان ساده ی خودت سخن بگو ؛


هرچه میخواهی بگو ، او میشنود ...


شاید بخواهی تورا ببخشد ،


یا آرزویی داری ،


شاید دعایی برای یک عزیز و یا شکرش ،


بگو میشنود . . .


این لحظه ی زیبا را برای خودت تکرار کن ؛


پرواز دلت را حس خواهی کرد .
خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته.!!!
[تصویر:  Delam-gereftewWw.KamYab.ir_.jpg]

  بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم…
     بیا تا دل کوچــــــــــکم را
  خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم..!
   خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره..
    که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!
      بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن…
     که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!
          خدایـــا کمـــک کـــن :
     که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد…
   کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش…
    مبـــادا بمیـــرد…!!!
     خــــدایــا دلــــــم را
      که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت…
    اگر چه شــــــکســــــته!!!
             شبــــی می فرســــتم بــرایــت…!!
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش، اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود،....

می گفت:

زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم، گره می خورد، می پیچد به هم ، گره گره می شود، بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود، یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود!

یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند، همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید، کلاف را می گویم، یک گره ی کوچک زد و ادامه داد....

زندگی به بندی بند است به نام "حرمت" که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...
خدایا
مارو ببخش که در کار خیر
یا “جار” زدیم…
یا “جا” زدیم…

"رفتن" !

رفتن که بهانه نميخواهد ،
يک چمدان ميخواهد از دلخوريهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشيهاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نميخواهد وقتى نخواهى بمانى ، با چمدان که هيچ بى چمدان هم ميروى !

آئین نور
"ماندن" !

ماندن اما بهانه مى خواهد ،
دستى گرم، نگاهى مهربان، 
دوستت دارمهايى که مى شنوى ا
يک فنجان چاى، بوى عود، يک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شيرين ...

وقتى بخواهى بمانى ، 
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى و باز هم ميمانى ...
ميمانى و وقتى بخواهى بمانى ، نم باران را رگبار مى بينى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !

✔آرى ،
آمدن دليل مى خواهد
✔ماندن بهانه 
و رفتن هيچکدام ......


"سهراب سپهرى"
چه کاری می‌کردید؟وضو می‌گیری ، اما در همین حال اسراف می‌کنی ...
نماز می‌خوانی اما با برادرت قطع رابطه می‌کنی ...
روزه می‌گیری اما غیبت هم می‌کنی ...
صدقه می‌دهی اما منت می‌گذاری ...
بر پیامبر و آلش صلوات می فرستی اما بدخلقی می كنی ...
دست نگه دار ........ ثواب‌هایت را در کیسهٔ سوراخ نریز !!!
من 

پا پس میکشم...

و

دری نیم گشوده به رویم

باز می شود...

خدایا 

خیلیا دلم شکستن....

شب بیا...

با هم بریم سراغشون...


من نشونت میدم...

تو..
.
.
.
.
.
.
ببخششون53
تویی که مرا در حال سقوط می بینی ،
آیا تا به حال اندیشیده ای که
شاید تو وارونه ایستاده ای
ﮐﻼﻓﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺣﺲ ﻧﺎﺳﭙﺎﺱ ﺑﻮﺩﻧﻢ!

وﻗﺘﻴﮑﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﺴﺮ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﺨﺪﺍﻳﺶ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻣﻲ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻱ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺮﺍ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﺪ 

تو ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﻴﮑﻨﺪ.....!1276746pa51mbeg8j
چراغي به دستم چراغي در برابرم
من به جنگ سياهي ميروم
گهواره هاي خستگي
ازكشاكش رفت و آمدها باز ايستاده اند
وخورشيدي از اعماق
كهكشانهاي خاكستر شده را روشن مي كند

فرياد هاي عاصي آذرخش
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر نطفه مي بندد

و درد خاموشوار تاك
هنگامي كه غوره ي خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ
جوانه ميزند

فرياد من همه گريز از درد بود
چراكه من در وحشت انگيز ترين شبها
آفتاب رابه دعايي نوميد وار طلب مي كردم

تو از خورشيد ها آمده اي
ازسپيده دم ها آمده اي
تو ازآينه ها و ابريشم ها آمده اي

درخلئي كه نه خاک بود و نه آتش
نگاه و اعتماد تو را به دعايي نوميدوارطلب كرده بودم
جرياني جدي در فاصله ميان دو مرگ
در تهي ميان دو تنهايي
نگاه و اعتماد تو بدين گونه است
شادي تو بي رحم است و بزرگوار
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است

من
برميخيزم
چراغي در دست چراغي در دلم
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آئينه اي برابر آئينه ات مي گذارم
تا از تو ابديتي بسازم

53
خدایاااااا
به دل نگیر اگر
               گاهی "زبانم " ازشکرت باز می ایستد....
تقصیری ندارد.....
          قاصر است
کم میآورد دربرابر بزرگی ات....
لکنت می گیرد واژه هایم در برابرت!!!


در دلم اما همیشه....
         ذکر خیرت جاریست....
من برای بندگی تو هزارویک دلیل می خواهم 
ممنونم که بی چون وچرا برایم خدایی میکنی.....
داستان درختی که خشک شد.

سیاه پوشیده بود،به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند! من راانتخاب کرد...دستی به تنه و شاخه هایم کشید،تبرش را در آورد و زدو زد... محکم و محکم تر

به خودم میبالیدم،دیگرنمیخواستم درخت باشم ،آینده ی خوبی در انتظارم بود . میتوانستم یک قایق باشم،شاید هم چیز بهتری....

درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهترتوجهی به آن نمیکردم

اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومند تر بود،شاید هم نه! اما حداقل به نظر مردتبر به دست آن درخت چوب بهتری داشت ، شاید هم زود از من سیرشده بود 
و دیگر جلوه ی برایش نداشتم، مرا رها کرد با زخم هایم ، واو را برد...

من نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و ...خشک شدم....

میگویند این رسم شماانسانهاست،قبل از آن که مطمئن شویدانتخاب میکنید و وقتی باضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید او را به حال خودش رهامیکنید !

ای انسان تا مطمئن نشدی تبر نزن ! تا مطمئن نشدی،احساس نریز... دیگری زخمی می شود... خشک می شود!
خدای من...
نه آنقدر پاکم که کمکم کنی و آنقدر بدم که رهایم کنی...
میان این دو گمم...هم خود را و هم تو را آزار میدهم...
هرچقدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی...
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی هیچ یعنی پوچ...

خدایا هیچوقت رهایم نکن...53258zu2qvp1d9v
روي قبرم بنويسيد
کسي بود که رفت
لحظه اي از غم ايام نياسود که رفت
بنويسيد از آغوش خدا آمده بود
هيچکس هيچ نفهميد چرا آمده بود
بنويسيد نفهميد کسي دردش را
هيچکس درک نميکرد رخ زردش را
بنويسيد که يک عمر کسي را کم داشت
در نگاهش اثر از حادثه اي مبهم داشت
بنويسيد هواي دل او ابري بود
بنويسيد که اسطوره ي بي صبري بود
بنويسيد پرش لحظه ي پرواز شکست
بنويسيد دلش را به دل پيچک بست
روي قبرم بنويسيد
دلي عاشق داشت
دور تا دور دلش ياس و اقاقي ميکاشت
رج به رج فرش دلش را گره با خون ميزد
شهرتش طعنه به رسوايي مجنون ميزد
بنويسيد که با عدل جهان مساله داشت
بنويسيد که از عالم و آدم گله داشت
شعر جانسوزي اگر گفت همه از دل بود
بنويسيد که او پاي دلش در گل بود
بنويسيد که پروانه صفت سوخت پرش
بنويسيد غمي بود به چشمان ترش
بنويسيد که همواره غمي پنهان داشت
بنويسد به تقدير و قضا ايمان داشت
بنويسيد جوان رفت کهنسال نبود
بنويسيد اگر حرف نزد لال نبود...
ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه نمیکنم
خداوند اینجاست
اشکهای مرا پاک می کند...چون...
قلب من خانه ی خداست
ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها نمی مانم
خداوند هست و مرا بلند می کند... چون...
قلب من خانه ی خداست
شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در این رنج کشیدن تنها نمی مانم
پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون...
قلب من خانه ی خداست
خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم
خداوند همواره با من است...چون...
قلب من خانه ی خداست...53

از خیاطی پرسیدند:
زندگی یعنی چه ؟گفت :
دوختن پارگی های
روح با نخ توبه !!!!
*****
از باغبانی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟گفت :
کاشت بذر عشق در زمین
دلها زیر نور ایمان !!!!!
*****
از باستان شناسی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟گفت :
کاویدن جانها برای
استخراج گوهر درون !!!!!
****
از آیینه فروشی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟گفت :
زدودن غبار آیینه دل
با شیشه پاک کن توکل !!!!!
****
از میوه فروشی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟گفت :
دست چین خوبی ها
در صندوقچه دل !!!!