کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
فی السّماوات و فی الارض و سکّان العرش
همگی کشته ی عشق اند و تویی زاده ی عشق ...
شیعیان دیگر هوای کربلا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبه ی جدش به اشکی شست چشم
مروه پشت سر نهاد٬ اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها٬ حرمت کوی منا دارد حسین...

بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت دیبای حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین؟

سروران٬ پروانگان شمع رخسارش٬ ولی
چون سحر٬ روشن٬ که سر از تن جدا دارد حسین

سر به قاچ زین نهاده راه پیمای عراق
می نماید خود٬ که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سر کند سودا٬ ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند؟ مشکل دوتا دارد حسین

سیرت آل علی(ع) با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قوم بی حیا دارد حسین

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان٬ زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد٬ دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین

شمر گوید: گوش کردم تا چه خواهد از خدای
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم «شهریار»
کاندر این گوشه عزایی بی ریا دارد حسین
زنانگی درون مردان بسیار زیباست. 53

مرد وقتی عاشق میشود ، زنانگی درون خود به معنای حس کردن، محبت کردن، احساس شیفتگی و...را تمام قد تجربه میکند، متواضع میشود، جنس جنگیدنهایش تغییر میکند، قنوتش فرق میکند ، " ربنا" گفتنش فرق میکند زیرا "خدای من "عوض میشود برایش زیرا " من" مضاف الیه اون خدا دیگه عوض شده...
53
فقط چند لحظه کنارم بشین
یه رویای کوتاه تنها همین
ته آرزوهای من این شده
ته آرزوهای مارو ببین
فقط چند لحظه کنارم بشین
فقط چند لحظه به من گوش کن
هر احساسیو غیر من توجهان
واسه چند لحظه فراموش کن
برای همین چند لحظه یه عمر
همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یک رویارو بامن بساز
همه آرزوهامو ازمن بگیر
نگاه کن فقط بانگاه کردنت
منو تو چه رویایی انداختی
به هرچی ندارم ازت راضیم
تواین زندگیو برام ساختی
به من فرصت هم زبونی بده
به من که یه عمره بهت باختم
واسه چند لحظه خرابش نکن
بتی رو که یک عمر ازت ساختم
فقط چند لحظه به من فکرکن
نگو لحظه چی رو عوض میکنه؟
همین چند لحظه برای یک عمر
همه زندگیمو عوض میکنه
برای همین چند لحظه یه عمر
همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یک رویارو بامن بساز
همه آرزوهامو ازمن بگیر
(1391 آذر 2، 21:25)ساحل نوشته است: [ -> ]
فقط چند لحظه کنارم بشین
یه رویای کوتاه تنها همین
ته آرزوهای من این شده
ته آرزوهای مارو ببین
فقط چند لحظه کنارم بشین
فقط چند لحظه به من گوش کن
هر احساسیو غیر من توجهان
واسه چند لحظه فراموش کن
برای همین چند لحظه یه عمر
همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یک رویارو بامن بساز
همه آرزوهامو ازمن بگیر
نگاه کن فقط بانگاه کردنت
منو تو چه رویایی انداختی
به هرچی ندارم ازت راضیم
تواین زندگیو برام ساختی
به من فرصت هم زبونی بده
به من که یه عمره بهت باختم
واسه چند لحظه خرابش نکن
بتی رو که یک عمر ازت ساختم
فقط چند لحظه به من فکرکن
نگو لحظه چی رو عوض میکنه؟
همین چند لحظه برای یک عمر
همه زندگیمو عوض میکنه
برای همین چند لحظه یه عمر
همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یک رویارو بامن بساز
همه آرزوهامو ازمن بگیر



با اجازه ی ساحل عزیز:
ترانه از روزبه بمانی
با صدای احسان خواجه امیری
همیشه سکوت نشانه رضایت نیست!
شاید
کسی دارد خفه میشود پشت یک بغض...53
وقتی ... تو نیستی
نه هست های ما ...
چونان که ... بایدند
نه باید ها…
مثل همیشه ... آخر حرفم
و حرف آخرم را ...
با بغض ... می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ... ذخیره می کنم:
باشد ... برای روز مبادا!
اما ...
در صفحه‌های تقویم ...
روزی به نام ... روز مبادا ... نیست
آن روز ... هر چه باشد
روزی ... شبیه دیروز
روزی ...شبیه فردا
روزی درست ... مثل همین ... روزهای ماست
اما کسی ... چه می‌داند؟
شاید ...
امروز نیز ... روز مبادا ... باشد!
وقتی ... تو نیستی
نه ... هست های ما
چونانکه بایدند...
نه باید ها…
هر روز بی تو ...
روز مبادا است.53
ما ایستاده ایم و
لحظه لحظه نوبت خود را خمیازه می کشیم
آه...
این آسیاب کهنه به نوبت نیست
شاید
همیشه نوبت ما فرداست...53
در اندرون تو ،کسی ست،دنیایی ست
و تو را یاری خواهد داد که خواستن را،به شدن،بدل کنی
و نیرویی نهفته که گاممهایت را
پیوسته به راه تواند برد
پس خویشتن را انگونه که می پسندی ترسیم کن
و دست به کار انچه باید
و هر روز تنها گامی بردار،آرام و پر توان
در امتداد آن رویای دلپذیر...
آری گاه چنین شود که تداوم راه
سخت و نا ممکن آید
رویایت را فرو مگذار
پس آنگاه سحرگاهی فرا خواهد رسید
که چشم بگشایی و خویشتن را ببینی
بایسته و پرتوان...
و آمیخته ی انچه که می خواسته ای
این
کمترین پاداش شهامت است
و ایمان به آن ،که در توست
و آویختن به رویاهایت
رویاهایت را
فرو
مگذار...53

عطر حضور تو در چهار چوب دل
عطری است ماندنی
با تو خانه فریاد می زند
من کعبه ام...53


میدونی؟؟

باید بفهمی وقتی دلت میگیره...تنهایی!!!

باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی!!!

باید عادت کنی که با کسی درد دل نکنی!!!

باید درک کنی که هرکس مشکلات خودشو داره!!!

باید بفهمی وقتی ناراحتی...دلتنگی....یا بی حوصله ای....

هیچ کس حوصله ی تورو نداره...!!!

دیگه باید فهمیده باشی همه رفیق وقتای خوشی اند...!!!

همه خودشون انقدر درد سر دارن که حوصله گند اخلاقیای تورو ندارن...!!!

همه اینقدر کار دارن که وقت ندارن واسه تو وقت بذارن...!!!

که به حرفات گوش بدن یا وقتی تنهایی کنارت باشن...!!!

ولی...ولی تو نباید اینجوری باشی...!!!

تو باید سنگ صبور باشی...!!!

تو باید سنگ باشی...!!!

دردای تو پیش دردای اونا هیچی نیست...!!!

تو اصلا سختی نکشیدی...!!!

تو اصلا تنها نموندی....!!!

تو هیچ وقت غصه دار نیستی...!!!

نباید باشی...!!!

فـهـمـیـدی...؟؟؟

[تصویر:  68231_49300.jpg]
.

شازده کوچولو گفت: سلام

گل گفت: سلام
شازده کوچولو با ادب پرسید: آدمها کجایند؟
گل که روزگاری عبور کاروانی را دیده بود گفت: آدمها؟!
گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد، سالها پیش دیدم شان
منتها خدا میداند کجا میشود پیداشان کرد.
باد این ور و آن ور می بردشان نه اینکه ریشه ندارند
این بی ریشه گی حسابی اسباب دردسرشان شده
شازده کوچولو گفت: خداحافظ

گل گفت: خداحافظ
.
.

الا ای برف!
چه می ‏باری بر این دنیای ناپاکی؟
بر این دنیا که هر جایش
رد پایی از خبیثی است
مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری ...
تو پیوندی میان عشق و پروازی ...
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی‏ها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
مبار ای برف!53258zu2qvp1d9v
اگر عشقت به جای جان ندارم

به زلف کافرت ایمان ندارم

چو گفتی ننگ میداری زعشقم

که من معشوق اینم که آن ندارم

اگر جانم بخواهد شد زعشقت

غم عشق تو را فرمان ندارم

تو گفتی رو،مکن در من نگاهی

که خوبی دارم و پیمان ندارم

من سر گشته چون فرمان نبردم

از آن بر نیک و بد فرمان ندارم

چو خود کردم به جای خویشتن بد

چرا بر خویشتن تاوان ندارم؟

کنون ناکام تن در دام دادم

که من این درد را درمان ندارم

چو هر کس بوسه ای یابند از تو

من بیچاره آخر جان ندارم

بده عطار را یک بوسه بی زر

که زر دارم ولی چندان ندارم


آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید،
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید،

:11:
تو را من چشم در راههم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
و از آن دلخستگانت اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم

46