1391 فروردين 28، 22:01
قدرت عهد شباب
طی شد این عمر ، تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند ، چنان باد رَمان
همه تقصیر من است این که خود می دانم
که نکردم فکری ، که تامل ننمودم روزی، ساعتی یا آنی، که چه سان می گذرد عمر گران
***
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط ، فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است، بگزارید بخندد شادان ،
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ ، که پس از این ز چه رو
بایدم نالیدن؟!
هیچکس نیز نگفت، زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از این چند صباح، به کجا باید رفت؟
به چه سان باید رفت؟
با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ ، هیچکس نیز نگفت!
***
نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت به نشاط
***
نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه: که جوان است هنوز بگذارید جوانی بکند...
بهره از عمر برد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز وِرا عمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او
از هم اکنون باید، فکر آینده کند
دیگری آوا داد: که چو فردا بشود، فکر فردا بکند
سومی گفت: همان گونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش!
با همه این احوال، من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟
نه تفکر ، نه تعمق و نه اندیشه دمی ،
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی!
آن همه قدرت و نیروی عظیم، به چه ره مصرف گشت؟
چه توانی که ز کف دادم مفت
من نفهمید و کس نیز مرا هیچ نگفت.
قدرت عهد شباب، می توانست مرا تا به خدا پیش برد
قدرت عهد شباب، می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات!
***
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند!
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند!
عمرشان طی می شد، بیخود و بیهوده
و مرا می گفتند ؛ که چو آنها باشم،
که چو آنها دایم فکر خوردن باشم ، فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش، فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم
***
کس مرا هیچ نگفت، زندگی ثروت نیست
***
کس مرا هیچ نگفت، زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
ای صد افسوس که چون عمر گذشت، معنی اش می فهمم!
حال می پندارم؛ هدف از زیستن این است عزیز:
من شدم خلق که با عزمی جزم، پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده، فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرأت و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران باشم وبا شعله خویش
ره نمایم به همه، گر چه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین زاید و بی جوش و خروش ، عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت، معنی اش می فهمم
کاین سه روز از عمرم ، به چه ترتیب گذشت
با دلی آسوده، فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرأت و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران باشم وبا شعله خویش
ره نمایم به همه، گر چه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین زاید و بی جوش و خروش ، عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت، معنی اش می فهمم
کاین سه روز از عمرم ، به چه ترتیب گذشت
کودکی در غفلت ، نوجوانی و جوانی شهوت ، وقت پیری حسرت