کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صد بار اگر توبه شکستی باز آی 
این درگه ما درگه نومیدی نیست 
Khansariha (96)
خودمو نمی شناسم
نه تو بیداری نه خواب

حتی تو آینه شدم
یه سوال بی جواب

خودمو نمی شناسم
بین این همه دروغ

منم و صورتکام
با به خلوت شلوغ

من کی ام ؟من نه منم !
من که با من دشمنم

پُرم از خالی شدن
یه لباس بی تن ام

اون که تو صورتکاش
دلشو گم می کنه

خودشو خط می زنه
رنگ مردم می کنه

با همه آرزوهاش
جلوی آینه میاد

یکی دیگه می شه و
خودشو از اون می خواد

آینه ها بهم می گن :
«کی می خوای خودت باشی؟

بسه این بازی خواب
چرا می ترسی پا شی؟»

ترس من از خودمه
از منه پشت نقاب

من یه رود گم شده ام
بین این همه سراب


افشین یداللهی
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
                    بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
                    چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
                    شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
                    ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
                    کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
                    ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
                    چند و چند از غم ایام جگرخون باشی

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
                    هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی


حافظ شیرازی
دلم اغوش میخواهد
برای گریه ی مسکوت
شبم تاریک میخواهد
برای یک عدد مهتاب
رخم گویند از اشکها
شکفته گشته و سرخاب
دلم اما ازین گریه
درون واپسین حلقه؛
به سختی
با مشقت های بی پایان
فرو بسته...
کجایی ای فرج،سامان
کجایی اخرین برهان
دلم پر شد ازین ماتم
کجایی سرورم مولا
بیین دستان خونینم
بیین اشک روانم را
مگر نامت حجت نیست؟
بگیر دست دلم اقا
دگر نای قدم هایم 
برای آمدن، رفته
بیین پاهای نالانم
که از درد زیاد، خسته
برای امدن در راه تو راهی شدم اقا
چرا شیطان برای امدن اینقدر تله بسته؟!
من ضـمانت شــده ی مــکتب عشـــــقم، صیاد !
                                 هر کجا هـــــم رَود آهـــــوی تو برمی گردد... 53 53 53
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد


حافظ شیرازی
روشن است که خسته ام زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند از چه خسته ام، نمی دانم دانستنش به هیچ رو به کارم نیایدزیرا خستگی همان است که هست سوزش زخم همان است که هست و آن را با سببش کاری نیست آری خسته ام و به نرمی لبخند می زنم بر خستگی که فقط همین است در تن آرزویی برای خواب.. در روح تمنایی برای نیندیشیدن #فرناندو_پسوآ

[تصویر:  fnv7_16887983-3060-l.jpg]
اهسته از عکس خارج میشوی و
باچتر از کنار عکاس می گذری . پرنده ها از دیوار خرابه های عکس پرواز می کنند.
تو در عکس نیستی ، عروسک ات نیست ، پرنده ها نیستند ، من هم نیستم!
در عکس هنوز باران می بارد بر خرابه های شهر ، ما در عکس ، زیر باران گم شده ایم !
هیولایی در کار نیست فقط اب است

اما اشتباه کرده بود
توی دریاچه یک هیولا بود ، مچ پای حسن را گرفته و کشیده بود ته لجن دریاچه
ان هیولا من بودم
... این ماجرا تصویری را که از مردها داشت را تثبیت کرده بود. یا درست تر آنکه توضیحی را

که باگ در این خصوص داده بود را تایید کرده بود. باگ عقیده داشت که مردها همه شان

سخت سوررآلیستند. لنی درست نفهمیده بود که سوررآلیست یعنی چه؟ و باگ تاکید کرده

بود که سوررآلیست درست یعنی همین. نباید دنبال فهمیدنش بود.مردها دقیقا همین طورند.
ما زنان وقتی عاشق می شویم همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با او معنا می یابند ...


اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیارزن محبوبتان می گذارید .. بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خودنگه می دارید.



حرفی نیست شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم اما آنچه از شمامی خواهیم این است که آن قسمتی از قلبتان را که به ما سپردید دیگر ملعبه هوسبازی هایتان نکنید!



ما به همان سهم هر چند کوچک ... اگر زلال و اطمینان بخش باشد قانعیم ...
تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند.پدر و مادر میترسیدند،تامی هم مثل بچه های 4 و 5 ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند.برای همین به او اجازه نمیدادند با نوزاد تنها بماند.
اما در رفتار تامی هیچ حسادتی دیده نمیشد،با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد.
بالاخره پدر و مادرش اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.تامی کوچولو به طرف برادرش رفت،صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:
داداش کوچولو،به من بگو خدا چه شکلیه؟من کمکم داره یادم میره!
آدم ها به موجودات شرور، به اهریمن ها، نیاز دارند؛ برای این که دشمنی باشد تا در برابرش قد علم کنند. مانعی که لازم باشد بر آن چیره بشوند. مردم ِ تو درک میکردند که بدون تاریکی، هیچ نوری نمیتواند وجود داشته باشد؛ بدون بدی، از خوبی خبری نیست، بدون شکست، پیروزی معنی ندارد.
عده ای از مردم رژیم لاغری میگیرند.کلاه گیس بر سر میگذارند.ساعتها در آرایشگاه ها میمانند.بدنسازی میکنند.لباس های تحریک کننده میپوشند و به انواع ترفند ها متوسل میشوند...

و زمانی که به بستر میروند...تنها یازده دقیقه و بس...هیچ خلاقیتی.هیچ احساسی که بتواند آنها را به بهشت ببرد وجود ندارد...و آن جرقه ی کوچک هرگز نمیتواند آتش روشن شده را حفظ کند

یازده دقیقه...پائولو کوئیلیو...