ﻟﯿﻠﯽ ﻭ ﻣﺠﻨﻮﻥ
ﯾﮏ ﺷﺒﯽ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖﺑــﯽ ﻭﺿــــﻮ ﺩﺭ ﮐﻮﭼـــﻪ ﻟﯿﻼ ﻧﺸﺴـــﺖ ﻋﺸﻖ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺘﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻓــــﺎﺭﻍ ﺍﺯ ﺟـــﺎﻡ ﺍﻟــﺴﺘــﺶ ﮐــــﺮﺩﻩ ﺑــــﻮﺩ ﺳــﺠـﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﺩ ﺑـــﺮ ﻟــــﺐ ﺩﺭﮔــﺎﻩ ﺍﻭﭘــــُﺮ ﺯ ﻟـــﯿﻠــﺎ ﺷـــــﺪ ﺩﻝ ﭘـــــﺮ ﺁﻩ ﺍﻭ ﮔـــﻔﺖ ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼﺑــــﺮ ﺻﻠﯿﺐ ﻋـــﺸﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺟـــــﺎﻡ ﻟﯿﻼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳـﺘـﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼﻭﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﺷــﮑﺴﺘﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻧﺸﺘﺮ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺯﻧﯽﺩﺭﺩﻡ ﺍﺯ ﻟﯿـﻼﺳـــــﺖ ﺁﻧﻢ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺯﯾﻦ ﻋﺸﻖ،ﺩﻝ ﺧﻮﻧﻢ ﻧﮑﻦﻣﻦ ﮐـــﻪ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ﺗﻮ ﻣــــﺠﻨﻮﻧﻢ ﻧــﮑﻦ ﻣــــﺮﺩ ﺍﯾــــﻦ ﺑـــﺎﺯﯾــﭽـﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢﺍﯾﻦ ﺗﻮ ﻭ ﻟـــﯿﻼﯼ ﺗﻮ... ﻣــــﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮔــــﻔﺖ ﺍﯼ ﺩﯾــﻮﺍﻧﻪ ﻟــﯿﻼﯾــــــﺖ ﻣﻨﻢﺩﺭ ﺭﮒ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻭ ﭘـــﯿــﺪﺍﯾـــﺖ ﻣﻨـــــﻢ ﺳــــﺎﻟﻬﺎ ﺑــــﺎ ﺟــــﻮﺭ ﻟﯿﻼ ﺳـــﺎﺧﺘﯽﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑـــــﻮﺩﻡ ﻭ ﻧـــﺸﻨﺎﺧـــﺘﯽ ﻋــﺸﻖ ﻟــــﯿﻼ ﺩﺭ ﺩﻟـــﺖ ﺍﻧـــﺪﺍﺧﺘﻢﺻﺪ ﻗﻤــــﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﯾﮑﺠﺎ ﺑـــﺎﺧـــﺘﻢ ﮐـــــﺮﺩﻣـــﺖ ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺻــــﺤﺮﺍ ﻧـــــﺸﺪﮔﻔﺘﻢ ﻋﺎﻗﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺍﻣﺎ ﻧــﺸﺪ ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﯾﮏ ﯾـﺎ ﺭﺑــﺖﻏﯿﺮ ﻟﯿﻼ ﺑــــــﺮ ﻧــــﯿــﺎﻣﺪ ﺍﺯ ﻟــﺒﺖ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻـــﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺎ ﻣـﻨﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﯽ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﯽﺩﺭ ﺣــــــﺮﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﺣــــﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻟﯿﻼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﺩﺭﺱ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﻫﺶ ﺑـــﺎﺵ ﺗﺎ ﺷﺎﻫﺖ ﮐﻨﻢﺻﺪ ﭼﻮ ﻟﯿﻼ ﮐﺸﺘﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﺖ ﮐﻨم
تو مکه ی عشقی و من، عاشق رو به قبله تم
. . . ..
. . .
:13:
باز اي الهه ناز
با دل من بساز
كين غم جانگداز
برود زبرم
گر دل من نياسود از گناه تو بود
بيا تا به سر گناهت گذرم
باز ميكنم دست ياري به سويت دراز
بيا تا غم خود را با راز و نياز زخاطر ببرم
گر نكند تير خشمت دلم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شعور وشعف به سويت بپرم
........................
........................
تو الهه ي نازي در بزمم بنشين
من تو را وفادارم بيا كه جز اين نباشد
اين همه بي وفايي ندارد ثمر
به خدا اگر از من نگيري خبر
نيابي اثرم
ســــوختم
بـــاران بــزن شايـــد تو خاموشــــم كني
شايد امشب سوزش اين زخم ها را كم كني
آه بـــــــاران
من سراپاي وجودم آتش است
پس بزن شـــايد تو خاموشم كني
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !
دکتر شریعتی
شبی از شبها :
به تماشا بنشین
تیر چالاک شهابی را
که در انبانه ی شب گم گردد.
و به یاد آرکه ما نیز شبی
-یاروزی-
این چنین در قدم مرگ فرو می افتیم.
خسته ام از این کویر، این کویرِ کور و پیر/این هبوطِ بی دلیل، این سقوطِ ناگزیر!!
آسمانِ بی هدف، ابرهای بی طرف/بادهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت! ای نگاهِ ناگهان!/ای هماره در نظر! ای هنوزِ بی نظیر!
آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح/مثل خطّی از هبوط، مثل سطری از کویر!
مثل شعر ناگهان!! مثل گریه بی امان/مثل لحظه های وحی اجتناب ناپذیر ...
ای مسافرِ غریب در دیارِ خویشتن/با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!
از کویرِ سوت و کور تا مرا صدا زدی/دیدمت ولی چه دور ... دیدمت ولی چه دیر ...
این تویی در آن طرف پشتِ میله ها رها/این منم در این طرف پشتِ میله ها اسیر
دستِ خسته ی مرا مثل کودکی بگیر!/با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر .
خدایا تو قلب مرا می خری
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.