کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
حالم خرابه کسی رو ندارم Tears

ازم بپرسه آخه دردت چیه ؟؟

دارم تو غصه ها می میرم اما

یکی نفهمید کس و کارم کیه ؟

بی کسی بد دردیه دووم نداره Tears

حتی اشکاتم واسه تو کم می زاره


عمری رو گشتم دنباله یه لیلی Tears

مجنون او باشم ولی نبوده

تا وقتی که تب می کنه بمیرم

خراب اون باشم ولی نبوده


Tears

زیر گنبد کبود یکی بود یکی نبود

تو شدی همون که بود منم شدم اون که نبود . . ..
ﻟﯿﻠﯽ ﻭ ﻣﺠﻨﻮﻥ
ﯾﮏ ﺷﺒﯽ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖﺑــﯽ ﻭﺿــــﻮ ﺩﺭ ﮐﻮﭼـــﻪ ﻟﯿﻼ ﻧﺸﺴـــﺖ ﻋﺸﻖ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺘﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻓــــﺎﺭﻍ ﺍﺯ ﺟـــﺎﻡ ﺍﻟــﺴﺘــﺶ ﮐــــﺮﺩﻩ ﺑــــﻮﺩ ﺳــﺠـﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﺩ ﺑـــﺮ ﻟــــﺐ ﺩﺭﮔــﺎﻩ ﺍﻭﭘــــُﺮ ﺯ ﻟـــﯿﻠــﺎ ﺷـــــﺪ ﺩﻝ ﭘـــــﺮ ﺁﻩ ﺍﻭ ﮔـــﻔﺖ ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼﺑــــﺮ ﺻﻠﯿﺐ ﻋـــﺸﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺟـــــﺎﻡ ﻟﯿﻼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳـﺘـﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼﻭﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﺷــﮑﺴﺘﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻧﺸﺘﺮ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺯﻧﯽﺩﺭﺩﻡ ﺍﺯ ﻟﯿـﻼﺳـــــﺖ ﺁﻧﻢ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺯﯾﻦ ﻋﺸﻖ،ﺩﻝ ﺧﻮﻧﻢ ﻧﮑﻦﻣﻦ ﮐـــﻪ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ﺗﻮ ﻣــــﺠﻨﻮﻧﻢ ﻧــﮑﻦ ﻣــــﺮﺩ ﺍﯾــــﻦ ﺑـــﺎﺯﯾــﭽـﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢﺍﯾﻦ ﺗﻮ ﻭ ﻟـــﯿﻼﯼ ﺗﻮ... ﻣــــﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮔــــﻔﺖ ﺍﯼ ﺩﯾــﻮﺍﻧﻪ ﻟــﯿﻼﯾــــــﺖ ﻣﻨﻢﺩﺭ ﺭﮒ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻭ ﭘـــﯿــﺪﺍﯾـــﺖ ﻣﻨـــــﻢ ﺳــــﺎﻟﻬﺎ ﺑــــﺎ ﺟــــﻮﺭ ﻟﯿﻼ ﺳـــﺎﺧﺘﯽﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑـــــﻮﺩﻡ ﻭ ﻧـــﺸﻨﺎﺧـــﺘﯽ ﻋــﺸﻖ ﻟــــﯿﻼ ﺩﺭ ﺩﻟـــﺖ ﺍﻧـــﺪﺍﺧﺘﻢﺻﺪ ﻗﻤــــﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﯾﮑﺠﺎ ﺑـــﺎﺧـــﺘﻢ ﮐـــــﺮﺩﻣـــﺖ ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺻــــﺤﺮﺍ ﻧـــــﺸﺪﮔﻔﺘﻢ ﻋﺎﻗﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺍﻣﺎ ﻧــﺸﺪ ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﯾﮏ ﯾـﺎ ﺭﺑــﺖﻏﯿﺮ ﻟﯿﻼ ﺑــــــﺮ ﻧــــﯿــﺎﻣﺪ ﺍﺯ ﻟــﺒﺖ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻـــﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺎ ﻣـﻨﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﯽ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﯽﺩﺭ ﺣــــــﺮﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﺣــــﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻟﯿﻼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﺩﺭﺱ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﻫﺶ ﺑـــﺎﺵ ﺗﺎ ﺷﺎﻫﺖ ﮐﻨﻢﺻﺪ ﭼﻮ ﻟﯿﻼ ﮐﺸﺘﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﺖ ﮐﻨم
تو مکه ی عشقی و من، عاشق رو به قبله تم

. . . ..

. . .

:13:
باز اي الهه ناز



با دل من بساز



كين غم جانگداز



برود زبرم



گر دل من نياسود از گناه تو بود



بيا تا به سر گناهت گذرم



باز ميكنم دست ياري به سويت دراز



بيا تا غم خود را با راز و نياز زخاطر ببرم



گر نكند تير خشمت دلم را هدف



به خدا همچو مرغ پر شعور وشعف به سويت بپرم



........................



........................



تو الهه ي نازي در بزمم بنشين



من تو را وفادارم بيا كه جز اين نباشد



اين همه بي وفايي ندارد ثمر



به خدا اگر از من نگيري خبر



نيابي اثرم
سلام
...هوا بس ناجوانمردانه سرد است...


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست محبت سوی کس یاری،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،
که سرما سخت سوزان است .
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک .
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نردیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!

هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !


منم من ، میهمان هر شبت ، لولی‌وَش مغموم .
منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور .
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور


نه از رومم، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم .
بیا بگشای در ، بگشای، دلتنگم.
حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدائی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است .


سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، نفسها ابر ،
دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین ،
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبار آلوده ، مهر و ماه ،

زمستان است ...



مهدی اخوان ثالث

ياعلي.
ســــوختم
بـــاران بــزن شايـــد تو خاموشــــم كني
شايد امشب سوزش اين زخم ها را كم كني
آه بـــــــاران
من سراپاي وجودم آتش است
پس بزن شـــايد تو خاموشم كني
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

دکتر شریعتی
من تا آمدنت چشم به راحت هستم

با دیدن جای خالی نگاهت مستم

زنده ام با یاد آنروز که با هم بودیم

من به آنروز که بیایی چشم امید بستم

یاد آنروز که غم غصه ز من می راندی

بهر یک لبخند من شعر امید می خواندی

قدر آن لحظات را وقت وداع فهمیدم

ولی ای کاش همیشه پیش من می ماندی

روز در یادم وشبها تو به خوابم هستی
من که تا آمدنت چشم به راهت هستم53
باور نکن تنهاییت را


باور نکن تنهاییت را
من در تو پنهانم ،تو در من
از من به من نزدیک تر تو
از تو به تو نزدیک تر من
باور نکن تنهاییت را
تا یک دل و یک درد داری
تا در عبور از کوچه عشق بر دوش هم سر میگذاریم
دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهاییت را
هر جای این دنیا که باشی من باتوام تنهای تنها
من با توام هرجا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبه دل
باور نکن تنهاییت را
من با تو ام منزل به منزل

سمیه

شبی از شبها :

به تماشا بنشین

تیر چالاک شهابی را

که در انبانه ی شب گم گردد.

و به یاد آرکه ما نیز شبی

-یاروزی-

این چنین در قدم مرگ فرو می افتیم.


بچه ها این شعر رو خودم گفتم ... (البته با تضمین از حمید مصدق):

چه کسی می گوید
که در این روزگار
که در این قصه ی تنهایی و این دوری یار
عشق جدا مانده ز قلب من و تو می میرد

چه کسی می گوید
سرنوشت من و تو
فارغ از فکر به یکدیگر و رفتن پی معشوقه ی نو
خط پایان به خودش میگیرد

و در این حس غریب از دل او ...
"چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم"
من و تو عاشق و شیدا نشویم
"خانه اش ویران باد"

53535353

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی، پرواز را

راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند...

دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر

و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت

بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند

پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن

را به فراموشی سپرده بودند...

اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت کرمی که در

اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست

آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت...

(عرفان نظرآهاری)
(1390 تير 18، 1:57)dr30na نوشته است: [ -> ]بچه ها این شعر رو خودم گفتم ... (البته با تضمین از حمید مصدق):

چه کسی می گوید
که در این روزگار
که در این قصه ی تنهایی و این دوری یار
عشق جدا مانده ز قلب من و تو می میرد

چه کسی می گوید
سرنوشت من و تو
فارغ از فکر به یکدیگر و رفتن پی معشوقه ی نو
خط پایان به خودش میگیرد

و در این حس غریب از دل او ...
"چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم"
من و تو عاشق و شیدا نشویم
"خانه اش ویران باد"

53535353

414141
عالی بود سینا
معلومه عاشق شدی4fvfcja
cheshmak
خسته ام از این کویر، این کویرِ کور و پیر/این هبوطِ بی دلیل، این سقوطِ ناگزیر!!

آسمانِ بی هدف، ابرهای بی طرف
/بادهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت! ای نگاهِ ناگهان!
/ای هماره در نظر! ای هنوزِ بی نظیر!

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح
/مثل خطّی از هبوط، مثل سطری از کویر!

مثل شعر ناگهان!! مثل گریه بی امان
/مثل لحظه های وحی اجتناب ناپذیر ...

ای مسافرِ غریب در دیارِ خویشتن
/با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

از کویرِ سوت و کور تا مرا صدا زدی
/دیدمت ولی چه دور ... دیدمت ولی چه دیر ...

این تویی در آن طرف پشتِ میله ها رها
/این منم در این طرف پشتِ میله ها اسیر

دستِ خسته ی مرا مثل کودکی بگیر!
/با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر .

خدایا تو قلب مرا می خری
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.