کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
وقــتــﮯ مـهـربـانـیــﭟ از دور
اینـقدر نــزدیـــڪ اسـت


حس میــــڪـنــم


جــغــرافــیــا


یـــڪ 【 دروغ 】 تـاریـخـیـسـت . .
نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه میلغزد، ولی باران نمیدانند که من دریایی از دردم، به ظاهر گرچه میخندم ولی اندر سکوتی تلخ میگریم
نخست ... دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیز
به هیات او
در آمده بود
آنگاه دانستم
که مرادیگر
از او
گریز نیست...53
در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان گشاده پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه اخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن

در فراسوی مرز های تن ام تو را دوست دارم
در آن دور دست بعید 
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر

تا به هجوم کرکس های پایان اش وا نهد
در فراسوی عشق

تو را دوست دارم
در فراسوی پرده و رنگ
در فراسوی پیکرهایمان
با من وعده ی دیداری بده53
زمــان آدم‌هـا را دگـرگـون میـکـنـد ، امــا...

تصــویــری کـه از آنـهـا داریـم را ثـابــت نگـه مـیــدارد.

هـیـچ چـیـزی دردنـاک‌ تـر از ایـن تـضـاد میــان دگـرگـونـی آدم‌هـا و ثـبـات

خــاطـره هــا نـیـســـت..
گوش دادن به موسیقی...با تو....یعنی زندگی....یعنی خوش بختی.....و من دیگر هیچ چیز نمی خواهم،وقتی غرقِ این آرامشِ بی پایانَ م.....
خدایا

به من تلاش در شکست، صبر درنومیدی،
رفتن بی همراه
فداکاری در سکوت، مناعت بی غرور،
عشق بی هوس و
دوست داشتن بی آنکه دوست بداند
روزی کن53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
خب راه می افتیم .. یعنی مادر نگفته ها را هم گفتنی می کند .. من که دلمم طاقتش را به گدایان کوچه صدقه داده است :

کوچه‏هایی که بوی دلواپسی می‏دهند

عابرانی که از درد بی‏دردی به خود می‏پیچند

شهری خاموش و ماتم‏زده... صدایش را هیچ کس نمی‏شنود، او میراث دار خاطرات محمّد صلی‏ الله‏ علیه ‏و‏آله‏ و سلم است.

... دست‏های بسته یک قهرمان!


کوچه‏ای که بغض تمام تاریخ را در سینه‏اش می‏شکند و کودکانی که رنج سال‏های بی‏مادری، بر شانه‏های کوچکشان سنگینی می‏کند.

... إنّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلیْن؛ کِتاب اللّه‏َ و عِترتِی

این‏ها عترت آخرین برگزیده خداوندند

این خانه قدمگاه امین وحی الهی است.

... فَاطِمَهُ بَضْعَهٌ مِنّی

فریاد لبیک یا ولایت، از سینه سوخته‏اش زبانه می‏کشد.

چادر خاکی‏اش، بیرق جاودان غربت دین خدا می‏شود. او پاره تن محمّد صلی‏ الله‏ علیه ‏و‏آله‏ و سلم است.

... إنَّ اللّه‏ لَیَغضَبُ لِغَضَبِ فاطِمَه وَ یَرْضی لِرِضاها

از خشم او نمی‏ترسند؟

دستی بلند می‏شود

شعله‏های آتش از چشمان نجیبش شرم نمی‏کنند؟!

وامحمّدا صلی‏ الله‏ علیه ‏و‏آله‏ و سلم !... تمام دردهای عالم، در سینه مجروحش جا گرفته است.

... فاطِمَهُ أَعَزُّ النّاسِ عَلَیَّ

فاطمه عزیزترین فرد در نزد رسول خدا بود

و امروز...


ای مردنمایان نامرد! پاره‏های جان محمّد صل الله علیه و اله و سلم رامیان شعله‏ها رها کردید؟

پهلوی شکسته و بازوان کبود... آه!...

لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرا إِلاّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبی.
اما مجموعه ی گفته ها، اندیشه ها و کوشش ها . هنرمندی های همه در طول این قرن های بسیار ، به اندازه ی این یک کلمه نتوانستند عظمت های مریم را باز گویند که:

"مریم ،مادر عیسی است"

و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم.باز درماندم:

خواستم بگویم که فاطمه دختر خدیجه ی بزرگ است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم که فاطمه دختر محمد است.

دیدم که فاطمه نیست .

خواستم بگویم که فاطمه همسر علی است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم که فاطمه مادر حسنین است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم که فاطمه مادر زینب است.

دیدم که فاطمه نیست.

نه، این ها همه هست و این همه ، فاطمه نیست.

فاطمه،فاطمه است.
53

دکتر علی شریعتی
فاطمه فاطمه است

شهر آبستن غم هاست خدا رحم كند

شهر اين بار چه غوغاست خدارحم كند


 


بوي دود است كه پيچيده ، كجا ميسوزد ؟

نكند خانه ي مولاست خدا رحم كند


 


همه ي شهر به اين سمت سرازير شدند

در ميان كوچه دعواست خدا رحم كند

 

هيزم آورده كه اتش بزنند اين در را

پشت در حضرت زهراست خدا رحم كند


 


همه جمعند و موافق كه علي را ببرند

و علي يكه و تنهاست خدا رحم كند

 

بين اين قوم كه از بغض  لبالب هستند

قنفذ و مغيره پيداست خدا رحم كند


 


مادر افتاد و پسر رفت زدست ، درد اين است

چشم زينب به تماشاست  خدا رحم كند


 


مو پريشان كند و دست به نفرين ببرد

در زمين زلزله برپاست خدا رحم كند

 

ماجرا كاش همان روز به آخر مي شد

تاز آغاز بلاهاست خدا رحم كند


 


غزلم سوخت  دلم سوخت  دل آقا سوخت

روضه ي ام ابيهاست خدا رحم كند ....

ياسر مسافر

تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد

آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد

زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر

نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی


گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت

گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل

از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر

بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر


مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرت
بسم الله الرحمن الرحیم

اي که ميگويي اگرعباس در آن کوچه بــود!
ياکه سقالحظه ي حساس درآن کوچه بود

قهرمان جنگها آيا مگر حيدر نبــــــود؟
يک تنه فتاحِ درب قلعه ي خيبر نبود؟

در مصاف دشمنان مولا مگر هيبت نداشت؟
صاحب تيغ دو سر آيا مگر قدرت نداشــــت؟

با وقارو هيبتش صفهاي دشمن مي شکست

باهمان دستان خيبر کن که گردن ميشکست

بي گمان عباس هم ازدست مادر ميگرفت
يا،علي را بُردني از شال حيدر ميگـــــرفت

مَصلحت اين بود تا زينب کند افغان وآه
فاطمه زخمي شود اماکند حيدر نگاه


بهلول حبيبي زنجاني
تقدیم به حضرت محمد(ص)
تو محمدی
من ميدانم
همان مردي كه قلبش
به وسعت دريا نه
به وسعت دنياست
همان كه دست هايش هميشه بذر مهرباني ميكاشت
همان كه هميشه در قلبش هزار نور رخشان داشت
تو آسماني
من ميدانم
و تو كه هستي؟
خدا ميداند !
عشق!؟
ايمان!؟
آرزو!؟
يا كه نه؟؟؟
 آری ؟؟ايماني!؟
همان ايماني كه آرزوي به عشق رسيدنم ميدهد!
تو همان عشقي؟!
يا كه دل داده ي عشق؟
نميدانم!
هان!
فهميدم
تو همان مهتابي
كه به من ميتابي
يا  كه يك عشق عجيب
به عضمت بيتابي
يا كه يك موج بلند از پس دريايي!
و منم قطره آب
منم و غمم و
 گم شدنم درین سراب
 وتو ای موج بلند
برسانم برهانم ازین دخمه ی تنگ
میبینی چیزی کنج دلم؟
هیچ ندارم جز یك دل سنگ نرم تنگ
اينو خودم نوشتم ميدونم خيلي مشكل داره 1276746pa51mbeg8j
اينو يادم رفته بود بزارم طبق معمول تازه از لاي بلاي نوشته هام  ديدمش اينم خودمcheshmak
تا كه چشم سفيدم به نام سفيدت اغشته ميشود
مرغان نگاهم به اسمان خيره ميشود
تا كه دستم ميرسد بر روي قلب
ميتكاند هر چه در اوست جز عشق حسين
روش زندگی....


دو قطره آب كه به هم نزديك شوند، تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند...

اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكی نمی شوند !

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشيم،

فهم ديگران برايمان مشكل تر، و در نتيجه

امکان بزرگتر شدنمان نيز كاهش می یابد...

آب در عين نرمی و لطافت در مقايسه با سنگ،

به مراتب سر سخت تر، و در رسيدن به هدف خود

لجوج تر و مصمم تر است.

سنگ، پشت اولين مانع جدی می ايستد.

اما آب... راه خود را به سمت دريا می يابد.

در زندگی، معنای واقعی

سرسختی، استواری و مصمم بودن را،

در دل نرمی و گذشت بايد جستجو كرد.

گاهی لازم است كوتاه بيايی...

گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست

و عبور کرد

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

گاهی نگاهت را به سمت ديگر بدوزي که نبینی....

ولی با آگاهی و شناخت

وآنگاه بخشیدن را خواهی آموخت