تا حالا شکار رفتی؟ من میرفتم ولی دیگه نمیرم! آخرین باری که شکار رفتم شکارگوزن بود. خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم. بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش. وقتی بالای سرش رسیدم هنوزجون داشت. با چشماش داشت التماس می کرد. نفس می کشید. زیباییش منو تسخیر کرده بود. حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه. میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم. خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و وقتی منو ببینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم. از التماس چشماش فهمیدم بهترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینکه یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم. تو هیچوقت نمیتونی با کسی که زخمیش کردی دوست باشی... #روزبه_معین
به جای آبی ، باران سیاه پوشیده ست
افق،کبودتر از زخم ماست ، آیا نیست؟
در این قفس،دلم از زندگی به تنگ آمد
برای زیستنم یک بهانه اینجا نیست
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان / گردون کجا به فکر سامانِ من بیفتد؟
هر کسی را گفتند بهر کاری ساختند
از من بیچاره حال، آسمان و ریسمان بافتند
من به دنبال خودم گم گشته ام
نامه اعمال من را زودتر پنبه کردند
به ظاهر جنگجو و در کارزار اهل فرار
کجا چنین شتابانم به دنبال شکار
درد من از دوری خود نیست
راه من جز بازگشت نیست
فرار و ماندن هیچیک ماندگار نیست....
مهرانا تسلیم شو هر آمدنی را رفتنیست
باید باور کنیم تنهایی ، تلخترین بلای بودن نیست ! چیزهای بدتری هم هست ، روزهای خستهایکه در خلوت خانه پیر میشوی . . و سالهایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است. تازه،تازه پی میبریم که تنهایی،تلخترین بلای بودن نیست ! چیزهای بدتری هم هست:دیر آمدن! دیر آمدن...! /چارلز بوکسفکی/
جوانی کردن ای دل شیوه جانانه بوداما/ جوانی هم پی جانان شدو باماجوانی کرد / جوانی خودمرا تنهاامید زندگانی بود / دگرمن با چه امیدی توانم زندگانی کرد...
صلاح کار چیست واقعا؟؟؟
امشب شیرجه زدم؛ از سطح فاصله گرفتم و زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم به کف رسیدم. عمقی نداشتم. نفس زیاد داشتم ولی نتونستم زیاد دووم بیارم، همه چیز آزار دهنده شده بود. همه چیز بوی گند گرفته بود. فقط از سطح بود که همه چیز خوب نشون داده میشد.
پ.ن :کاش زندگی ما پر از مولانا جلال الدین بلخی هایی بود که ادم با دانستن نظراتشان بال درمی اورد و پرواز میکرد و به خود میبالید که همنشینش آدمهایی هستند که خدا انها را دوست دارد...
حال بهم زنه این همه قضاوت ...
چقدر کمبود اخه......
تنها کاری که یادگرفتیم اینه که
_ وای دیدی چقدر از خودش تو اینستا عکس میگذاره؟؟ (خب به تو چه) تو عکس نزار
_وای دیدی موهاش بیرون بود؟؟؟( خب به تو چه)
_ وای دیدی جامعه چقدر بد شده؟؟(خب به تو چه) تو خوب باش
_ وای دیدی چقدر گناه زیاده؟؟ خب تو گناه نکن
_ وای دیدی نمیشه رفت توی اینستا چون به گناه میوفتیم؟؟؟ ( خب تو نرو عزیز من)
این وقتی رو که میزاری بقیه رو ارشاد کنی و غیبت کنی و نظر بدی رو خودت کار کن که ادم بشی.... که لنگ یه قرون دوزار نباشی..
که یادبگیری قبل ازینکه راجع به موهای یکی نظر بدی یه مسواک به اون دندونهات بزنی... که وقتی میری مسجد لباست بوی خوب بده.. نه اینکه ادم تو سجده اذیت شه و خودش رو فحش بده که چرا اومدم مسجد تا با این بقل دستیه شلخته برخورد کنم
قبل ازینکه منتظر دختر سرخ و سفید گیسو کمند و خوشگل و خانوم با حجب و حیا / شاهزاده ی سوار بر اسب قد بلند با موهای پریشون و قیافه ی قشنگ و پولدار باشی ..... رو خودت کار کنی که ببینی اصلا درحدی هستی که اینطوریشو بخوای؟؟؟
کاش یاد بگیریم اول خودمون ادم شیم...
به قول دکتر انوشه : مرده وقتی از جلوی تلوزیون رد میشه سه فصلسریال تموم شده بعد به زنش میگه برو باشگاه هیکلت مثه جنیفر لوپز بشه...
زنه موهاش رو انگار برق گرفته به مرده میگه برو مو بکار..
مرده پوستش مثه میدون مین گذاریه بعد میگه من دوستدارم خانومم پوستش سفید و بی لک باشه...
اول خودمونو درست کنیم ... اول خــــــــــــــودمون
برای ما که می خواهیم یک لقمه نان بخوریم و سرمان را بگذاریم
چه هیتلر. چه روزولت. چه شاه. خر همان خر است فقط پالانش عوض می شود.
دلمان پر است.. خیلی پر
نوشته :انسان وقتی ۱۶سالشه فکر میکنه میتونه دنیارو تغییر بده،تو ۱۸سالگی افکارش ب ی بن بست بزرگ میخوره،وقتی ب ۲۰سالگی میرسه میبینه ک هیچ چیزی رو نمیتونه تغییر بده،وقتی میرسه ب ۲۵سالگی پی میبره ک دنیا اون و تغییر داده..و انسان در ۲۵سالگی میمیره در ۷۵سالگی دفن میشه.
رود اشکم که به دریاچه غم میریزد
خوابم از حالت چشم تو به هم میریزد
من از محبت دنیا دل آنچنان کندم که هر چه ناز کند شوق التماسم نیست.....
بگذار این آبادی ویرانه شود، بگذار از ناامیدی ها، از نشدنها بگویند، از همه آنهایی که بهتشان زده، لبهایشان خشکیده و حتی فردایشان را تصوری نیست . اجازه بده مبهوتها، ساده به گیرهای مثبت اندیش را به باد سخره بگیرند که واقعاً مسخره و منزجرکننده هستند. همان بیخیالهای متوهمی که شکم پرباد سیرشان، جایی برای شنیدن درد دل گرفتاران نیست.
شعار نمیدهم اما واقعیتش را بخواهید از همان حق بهجانب هایی که احساس میکنند دنیا باید تقاص تحفه حضورشان را بدهد به نقطه انزجار رسیدهام اما وقتی بیشتر فکر میکنم از همان مثبت اندیشهایی که تصور میکنند تا زمانی که سوراخ کشتی زیر پای آنها نباشد، غرق شدنی در کار نیست نیز منزجر شدم.