کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
شده دلتنگ شوی
 غم به جهانت برسد ؟
گره ات کور شود
غم به روانت برسد ؟
میرسد غمی به پایان غمی دیگر میوفتد بر جان غم مخور
بلدم تکیه کنم باز به دیوار خودم
و نگاهی بکنم ‌بر تن آوار خودم

سر خود را بگذارم به سر شانه خود
بزنم حرف به خود با دل غمخوار خودم

بلدم شعر بخوانم همه لالایی و اشک
همه اش گوش کند بالش نم دار خودم


آنقَدر قصه نوشتم که شدم قاتل این
پوکه ی خالی پر غصه ی خودکار خودم
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود
او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سر می داد 
افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد
و در پی  گرگ بودند و در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست
--------------------------------------------------------------
پ.ن: چی بگم؟ فقط از وقتی که خوندمش دلم مثل آتیش زبونه میکشه...
از زندگانیم گله دارد جوانیم 
                          شرمنده جوانی از این زندگانیم...
من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم...
46


[تصویر:  photo_1503198515498_d0bd9ed16902.jpg]
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.....
.
.
.
.
.
.
.
.
کاش شب لیله الرغایب می‌نشستم با خدا درد و دل می کردم... 


می گفتم یه عده اومدن تا تونستن بهم زخم زدن 
آنقدر زخم زدن هنوز جاش خیلی درد می کنه ...

خستم بسه دیگه.


بهترین کار الان اینه که آنقدر موفق شم پس فردا همون ها بزنن تو سر خودشون با زخم هایی که بهم زدن 


نقل قول: مرد هفایستوسی دوست دارد با مردم ارتباط برقرار کند اما بخاطر زخم هایی که مردم به او زدند و باعث شده احساساتش جریحه دار شود هرگز با مردم روبرو نمیشود 
و به همین خاطر زخم خوردن  از آنها دوری می کند 
و احساساتش را در کارش تخلیه می کند و بروز می دهد  

و بسیار در کار خود غرق می‌شود با اینکه اتفاقات اطراف را متوجه میشود 
چقدر منم  این Hanghead
شبانه مرد گاریچی
به خانه میکشد خود را
اگر چه مادیان خسته
اگر طناب هم پاره
درون مرد همواره
کشیده میشود باری
[تصویر:  img_20211220_001623_498_ncto.jpg]


: )
زندگی بدون احساس خوب... 
تکرار شب ..تکرار روز... 

#یه موقع هایی ۲
احتیاج دارم 
به یه خوشحالی از ته دل
به خندیدن بدون مکث... 

پ. ن: سهم من از دنیا همینقدر هم نبود
با اینکه  هر بار  بهم دروغ  میگفت   

ولی بازم  فرشته زندگیم  بود )
پاییز فصل آخر سال است
گاهی حس میکنم قلبمو گذاشتن تو آبجوش و داره جوش میاد