کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
دختر که باشی...
تو نمیدانی که دختر بودن درد است .

دختر که باشی رفتن نگاه ها و دست ها سخت میشود.

دختر که باشی راحتر میشکنی .

دختر که باشی نگاه ها فرق دارند .

حتی اگر به تمام دنیا خوب نگاه کنی باز تمام دنیا میتواند به تو بدنگاه کند….
رفته بودم سر حوض، تا ببینم شاید
عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود...

                  سهراب سپهری
من دارم سعى مى کنم ،همرنگ جماعت شوم
[ltr]اما...
مى شود کمکم کنید!؟
آى جماعت  !
[/ltr]

[ltr]شما دقیقا چه رنگى هستید؟1276746pa51mbeg8j[/ltr]
زخمهایم به طعنه میگویند:


دوستانت چقدر با نمک اند...
دوره ایشده که حاضرم جای "پت"باشم
اما یه دوست واقعی مثل "مت"داشته باشم...
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و
 
از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد. در حین
 
انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر
 
را زیاد می‌کند،
 منصرف شد و
رفت.......
دنگ..،دنگ..

ساعت گیج زمان در شب عمر


می زند پی در پی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذر است


می شود نقش به دیوار رگ هستی من...

لحظه ها می گذرد


آنچه بگذشت ، نمی آید باز

قصه ای هست که هرگز دیگر


نتواند شد آغاز...


سهراب سپهری
یک عالمه اتفاق دوره ام کرده اند


نه می افتند...


نه می روند...


فقط می رقصند

انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!


تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟
تو درخت نیستی که منتظر باشی با آمدن بهار شکوفه بدی با حضور تابستان میوه در پاییز برگ ریزان و باید در زمستان بخوابی تو میتوانی ریشه های افکارت را جابجا کنی باید در رشد دادن آنها نهایت سعیت را به کار ببری با این تفاوت است که خالق یکتا به تو لقب اشرف مخلوقات را داده است
.


مرد جوان می آید،

پیداست پایش درد می کند کمی، 

روی یک صندلی می نشیند که نماز بخواند 

پیرمردی می آید هشتاد و خورده ای ساله، 

نماز میخواند روی زمین ... 

و پاهایش که خم نمی شود را یک جور قشنگی در آغوش می گیرد ... 

مرد جوان به پیرمرد خیره می شود، 

بعد نگاهش را به پایین می اندازد، 

می آید و نمازش را روی زمین می خواند 

و پاهایش که درد می کند را یک جور قشنگی در آغوش می گیرد ... 


53
در پشت چارچرخه فرسوده ای / كسی
خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"...
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
"نگرد! نیست"
سزاوار مرد نیست...
 از فریدون مشیری
پرنده بر شانه های انسان نشست .

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی .


پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم


انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.


پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟


انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید .


پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته
خاطراتش چیزی را به یاد آورد .


چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی .



پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست

است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود .



پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد

آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .



آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : ” یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا

آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا

جا گذاشتی ؟ ” انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .


آنوقت رو به خدا کرد و

گریست...1276746pa51mbeg8j
خیلی سخته دلت گیر کنه به قلابی که دلش ماهی نمی خواد

و فقط برای تفریح اومده ماهیگیری ...!
من باختم به خودم باختم به آدم های فرشته نما باختم به شاهزاده های شهر قلبهای سنگی و حال ، در گوشه اتاقم ، تنها ، حماقت هایم را میشمارم و آرام این جمله زاده میشود : سنگ باش تا سنگ سار نشوی . . . !