عرض سلام خدمت دوستان گلم ...
اول اينكه توي اين روزهاي عزيز خدا رفتگان اين تنها خانوم گل رو بيامرزه با اين تاپيك قشنگش كه خيلي وقته زده اما هيچوقت پرچمش پايين نميمونه ولي نميدونم خودش چرا سري بهش نميزنه نميدونم لابد عاشقارو قابل نميدونه ...
بگذريم امروز ميخوام واستون يه شعر ( البته اگه شما شعر حسابش كنيد ) مشتي بزارم كه اينو درست شب عيد نوروز گفتم اونوقتا چون اتفاق بدي واسم افتاد و خيلي داغونم كرد ارتباطم با كانون قطع شده بود و نتونستم تو همون روزا واستون بزارم ... خلاصه تاريخ مصرف گذشتس شما به بزرگي خود ببخشيد ...
تو را از تابش خورشيد گرفتم
تو را وقتي كه عشق ناليد گرفتم
من ان گمگشته روح بي سرزمينم
تو را از خالق جاويد گرفتم
تو را از قطره ي باران گرفتم
تو را از دست جامداران گرفتم
من ان لب تشنه ي جام ثمينم
تو را از ميخانه ي ياران گرفتم
تو را از سبزي صحرا گرفتم
تو را از قامت سارا گرفتم
من ان تاريكي صبح زمينم
تو را از ابي دريا گرفتم
تو را از گرمي خانه گرفتم
تو را از نام دردانه گرفتم
من ان پرنده ي بي پر شومم
تو را از پر پروانه گرفتم
تو را از گل شب بويي گرفتم
تو را هر لحظه هر سويي گرفتم
من ان دلمرده ي غرق گناهم
تو را از چشمان اهويي گرفتم
تو را از صداي ساز گرفتم
تو را با هزاران ناز گرفتم
من ان رهروي شيطان رجيمم
تو را از حرمت نماز گرفتم
تو را از نفس صبا گرفتم
تو را از سردي يلدا گرفتم
من ان مجنون خراباتي مستم
تو را از چشمك ليلا گرفتم
تو را از زلال اب گرفتم
تو را از شراب ناب گرفتم
من ان شب زنده دار بي نيازم
تو را از سكوت خواب گرفتم
تو را از سفره ي هفت سين گرفتم
تو را از شادي شاهين گرفتم
من ان اواره فرهاد بيستونم
تو را از خنده ي شيرين گرفتم
....
به قول شاعر : حالش را ببريد
ارادتمند سرباز كانون ...
يا علي
تو به من آموختى...
تو، از فراز،
تو، از نهايت،
تو، از حضور،
تو، از متن ممهور آمدى...
از قله صبور و آرام آمدى، همچون نسيم كوهساران.
به دشت و دريا، به كوه و صحرا،
به همه بخشيدى، همچون ابر بهاران.
از آسمان آمدى، مهربان و بخشنده.
سينه ى شب را شكافتى،
گريبان صبح را گرفتى،
سوار بر خورشيد، تا سرزمين مشتاق شتافتى
استوار و بالنده.
دانه هاى منتظر
و شكوفه هاى آگاهى را،
به وسعت خالى دست هاى نسيم بخشيدى،
سرفراز و زاينده.
كوچه تو ازپس هاى تنگ مدينه آمدى
ديوارهاى مزاحم
سقف هاى عصيان را شكافتى، ..
و تولدى ديگر را به رحم هاى عقيم،
و دامن هاى محروم سپردى.
تو، از فراز،
تو، از نهايت،
تو از حضور،
تو، از متن ممهور آمدى.
وجنين خفته ى دانش را كه پنجاه ساله بود
به آغوش مادران مشتاق
به دامان پدران خسته، نشاندى
با آن كه من دير آمدم
و از پشت قرن ها، امروز، به زمين آمدم.
اما تو، آنقدر برايم،
در شكاف هاى صبور
و در وسعت دست هاى امين، روزى گذاشتى
كه تمامى مهمان هاى دور و نزديكم را
میتوانم سرشارکنم
اگر از ديگران گويم، ناسپاس نيستم.
من از آن ها، وامى ندارم..
بنازم تو را، كه اين گونه به دورها بخشيدى.
و مرا وامدار هيچ كس نساختى ..
در جشن غرور دانش،
گرچه مرا راه نمی دهند،
ولى هنگامى كه به هديه هاشان، نگاه مى كنم،
شعله ی آرزويى، هر چند كوتاه
و شراره ى تمنايى، هر چند كمرنگ،
دلم را به آتش كشد.
در وسعت آسمانِ سخاوت تو،
چه جاى حسرت اندك شراره اى
1
در هنگامه ی بلوغ، كه جبرها را برايم فرستاده بودند،
اگر درس تو نبود، به كدام سو می رفتم،
تو، جزيره ى آزادى را در ميان قساوت جبرها، نشانم دادى.
با چشمى كه تو در ميان سینه ام گشودى،
خود را، درلایه هاى وراثت گم نمى كنم.
. در ميان رشته هاى تاريخ زنجيرى نمى شوم.
در دست هاى خواهش و احساس،
در چنگال خشم و نفرت، به اسارت نمی روم.
من، همراه نورى، كه تو به جام من ريختى
من، همراه عشقى، كه تو در سينه ام افروختى،
مى توانم، حتى ترسهايم را به قدرت،
. وبخل هايم را به سخاوت بدهم.
من از تو، قانون تبديل را آموخته ام.
چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
تو مرا به مهمانى واقعه بردى،
تو به من آموختى كه با واقعه، در چه زاويه اى ملاقات كنم.
از آن هنگام، مرا حسرت هيچ واقعه اى نمى سوزاند.
درغلغله ی تهاجم،
ههاز ميان طوفان شبه ها،،،
تو به من فرياد زدى كه با مهاجم عمود ننشینم
به من كه جسارت قيام را داشتم،
تو پيچش را آموختى.
این گونه تا قله هاى بلند راهى نيست.
اين گونه ازسنگينى واقعه هراسى نيست.
چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
3
آن روزى كه چاروق هايم را به پا كردم،
تو به من آموختى كه از رنج هايم مركب بسازم.
و با سختى، راحت باشم،
تو در من چشمى گشودى.
تو درسینه ام وسعتى آوردى،
كه رنج هاى بزرگ را، بارها تحقير كرده ام.
تو مرا شاید با "فردا" ، با "پایان شب" ، فریب ندادی.
چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
4
آن روز كه تو را تنها ديدم، تنها و با شكوه،
آن روز كه از روى دست هاى بلند رسول، به كنار خانه افتادى،
وسینه ى شكسته و صورت نيلى را،
از ميان شعله هاى سركش، به خاطر سپردى،
آن روز به من اموختی : تا در پشت درهاى بسته نمانم.
و آموختى تا سردارانم را
از دل دشمنانم بيرون بياورم
تو در آستانه ى تنهايى، راز "تولید" را برایم گشودی .
و به شيخ قونيه،
كه با چراغ در جست و جوى انسان بود
آموختى كه انسان ساختنى است.
و آموختى تا در باغ دست هايش
رويش جوانه ها را انتظار بكشد.
من چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
5
با هجوم سنگين قساوت، تو آرام ايستادى.
خوب هاى زاينده را به دامان گرفتى
بدهاى آرام را به محاصره دادى
ازبی تفاوت هاى عقيم، با حسرت گذشتى،
و در گوش مبهوت من سرودى:
اين ها موج هاى حادثه هستند.
خو بهاى زاينده و بدهاى بى آرام، تازيانه ى طوفانند.
آنروز عصر
كه چوپان هاى زند ه ى تاريخ،
که گوسفندان اندك خود رامی شمردند
و نوح مهربان، بر روى دست موج، فرزند خود را نگاه می كرد،
تو كه التهابِ نهصد و پنجاه سال را در نگاه من ديدى،
از گوسفندانى كه با هر صدايى رفتند
و با هر گرگى پيمان بستند، دامن كشيدى،
گفتى و آهسته : اگر بخواهى همه را بدست بياورى، همه را از دست خواهى داد
تو می توانی زمینه ساز باشی .
اين گونه، رنجى نخواهى داشت
ازتنهایی و تاريكى نخواهى سوخت
در بطن تاريكى، چرا غها بارور م ىشوند
موساى تنها، در دامان فرعون سر بلند مى كند
من چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
6
در دشت جنون، كه سربداران ايستاده بودند،
در صحراى سرخ خون، كه مردان ريشه دوانده بودند،،
تو كه به جارى خون ها، و رويش سبز سرها، نگاه مى كردى،،،
به من كه بغض سياه در گلويم نشسته بود،
ئاندام هزاران گيله مرد و ستار، درحلقه ى اشكم شكسته بود،،..
و تجربه ى كوه و جنگل و شهر و كارگاه، تار پود همّتم را گسسته بود،،،
اميدوار و مهربان، آموختى،
كوچك ها، وقتى كه در جايگاه خود نشستند،
تنها كسى مى ماند كه مى زايد.
كسى كه با رنج انتظار به وسعت رسد.
كسى كه در دشت دشمن، فرزندان خود را كارد،
مى تواند خوشه هاى قيام خشم را، از زمين بردارد.
تو با صلابت افزودى، كوله بارت را زمين مگذار.
از همان جا كه تو مى نشينى، دشمن بر مى خيزد.
چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
7
به ياد دارم، هنوز به سرزمين جوانى نرسيده بودم.
هنوز همراه هاى ولگرد و بوف كور،
پا به دشت هاى سياه داستان نگذاشته بودم،
كه تو آمدى، و راز نگاه و رمز رابطه را برايم تفسير كردى.
آنجا كه زردشت دنيا را دو نيمه كرد: به خوبى و بدى بخشيد،
آنجا كه جوانى از مزينان، انسان را به روح و لجن سپرد،
تو آمدى. تو به انسان و دنيا، نگاهى ديگر انداختى.
تو به من آموختى كه خوبى و بدى را در رابطه ها جست وجو كنم.
تو نشان دادى توان از بدها، به خوبى بهره گرفت.
تو بمن آموختى تا در دنيايى که بت ها را مى شكنند،،
راحت تر از بت ها بگذرم.
تو زيبايى رنجها را نشانم دادى.
انسان فرزند راه بود، و رنج، تازيانه ى سلوك.
من با نگاه تو زيبايى رنج ها را كشف كردم.
اين گونه راز هفت شهر عشق، راز هفت بند هنر را، گشودم.
چگونه مىتوانم تو را ستايش كنم؟
8
در دهليز پيچاپيچ رابطه، آدمى سر گرفته ى ماتم بود.
با خود، با جز خود، با پديده ها در هم تنيده بود.
كلاف رابطه در هم بود.
چشم غريزه ديد، چراغ علم نمى تابيد.
عقل خسته، سرگرانِ ماتم بود
هنوز بر دل شيدا، رداى حيرت بود...
كه تو سوار بر خورشيد، از متن ممهور آمدى.
بر حيرتم بخشيدى، آرام در تاريكيم درخشيدى.
تا عصر ديروز كه به ديدار حكيم همه دان رفتم.
حكيم، زنده ى بيدار را برايم ساخت.
سفارش كرد تا آتش غضب را با نرمى شهوت مهارکنم
اما تو صدا زدى، اينها با همند، در برابر هم نيستند
و من آموختم كه سروش زنده ى بيدار هم دروغ مى گويد.
آن روز كه از درواز ه ى يونان گذشتم،
حكيمى نوشته بود، من پيامم را به دست منطق سپرده ام
تو در جزيره، امی ها را نشانم دادى،
كه براى منطق، چاروق آموزش و آزادى، مى دوختند.
مدت ها گذشت تا دانستم، آدمی ها از حضور، بهره مى گيرند
در این چشمه ی زلال، دست و روى علم و فلسفه را مى شويند..
در كنار دجله،
در بازار بغداد، حكيمى از شك آغاز كرد.
و تو خنديدى كه شك، با دو سؤال آغاز شود.
من امروز حضور را با سؤال آميخته ام.
من از گرداب ترديد رهيده ام.
در بازار مغرب،
عده اى متاع يقين مى فروختند
کارشان رونقی نیافت
به احتمال روى آوردند، دستاوردشان فزونى نیافت
امروز، نامحتمل را جست وجو می كنند، شايد بيشتر به دست بياورند،
در ساحل خون آلود بصره ،تو به من آموختى
قبض و بسط آگاهى، با شكر و كفر آدمی شکل گيرد.
تو با اشاره گفتى،
تا حكيم و عارف و عالم، از كوره ى سرخ بلاء نگذرند،
به وسعت زلال آگاهى، راهى يابند.
تو درس تمحيص را به من آموختى،
من چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
9
نمى دانم در دل خاموشم چه آتشى افروختى،
نمى دانم در شبستان سينه ام چه قنديلى آويختى،
نمى دانم چگونه مرا از معبر لحظه ها و قرن ها گذر دادى،
ولى می دانم بت هايى را كه تا ديروز، در هزار لاى دلم نگاه مى داشتم.
امروز با نگاه تو، با دست تو می شكنم.
آدم هايى كه آسمان آبى غرور من بودند،
امروز حتى يادشان بر سینه ام سنگينى مى كند.
نمی دانم چه شبى بود آن شب قدر،
چقدر شيرين بود آن ديدار.
تو مرا با ترازويى ديگر سنجيدى.
تو وسعت سهمگين دلم را نشان دادى.
آن شب با آتش سركش تو ،به جشن تبخير، به جشن آزادى رسيدم.
آن شب حصارها را به شهادت احساس كردم.
امروز منِ شوريده به وسعت ايمان آورد ه ام.
مى بينى چگونه پوسته ى محبوب خود رامی شكنم.
و حياتى ديگر و روزى ديگر را مى خواهم.
من به غيب ايمان آورد ه ام
مى بينى بر ديوارها شوريد هام.
من خودم را باور كرد هام.
من جام عشق را نوشيده ام .
مى بينى: من مست مستم.
چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
10
چه شبى بود، آن شب قدر
چقدر شيرين بود، آن ديدار.
تو مرا با قدر آشنا كردى، و من به استمرار خويش رسيدم.
اين دل درياى ام را، تو به مهمانى وسعت و کرامت آوردی
تا چشم هايم، ديدن،
و گوش هايم شنيدن را بياموزند،،
تو مرا به ضيافت سرشار رسول پركشاندى.
در دنياى پيچاپيچ رابطه ها، تو راز نگاه را به من آموختى
فراست واهمه، اشراق خيال، يقين انديشه
و تمامى دلم را به باران هدايت رسول سپردى.
تو از رحمت،
تو از وسعت محمد (ص)به من بخشيدى.
آنقدر برايم در شكاف سينه هاى صبور
و در وسعت دست هاى امين، روزى گذاشتى
كه تمامى مهمان هاىِ دور و نزديكم را مى توانم سرشار كنم.
اگر از ديگران گويم، ناسپاس نيستم.
من از آن ها وامى ندارم.
بارها از مهمانى د ل هاشان گرسنه بازگشته ام.
با توقعى كه تو در باغ دلم كاشتى، به پاييز آرزوهاى كوچكشان رسيد ه ام.
از روزى كه تو عطش را به من هديه دادى، درياى طوفانى آن ها،
در وسعت عطشناك دلم سرگردان است
دل دريایی ام، در دنياى بزرگ آن ها زندانى است.
آسمان بلند اين ها سقف كوتاهى است كه سرهاى آرزو را بر زانوى ماتم می نشاند.
من اگر در مدينه تازيانه خوردم،
اگر تا كوفه، در پس کوچه هاى عشق دويدم،
خوب دانستم، كه هيچ كس دنياى گسترده ى مرا نمى فهمد .
و آرزوى دل شوريد هام را نمى سنجد .
دل بزرگ تر از زندگى را چه كسى مى فهمد؟
چه دانشى او را تجربه مى كند؟
چه انديشه اى او را مى سنجد؟
دل درياييم مهمان آسمان بزرگوارى توست
اين شوريده را تو میشناسى.
من از جام تو نوشيدم.
و ديدم در آسمان آسمان، ابر ماتم می بارد و تو آرامى.
چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
.
خدای مهربان
گفتم: خسته ام....گفتی: لا تقنطوا من رحمة الله...از رحمت خدا ناامید نشوید(زمر/53)
گفتم:هیشکی نمی دونه تو دلم چی می گذره...گفتی: ان الله بین المرء و قلبه...خدا حائل است میان انسان و قلبش(انفال/26)
گفتم: هیچ کسی رو ندارم...گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید...ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم(ق/16)
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی...گفتی: فاذکرونی، اذکرکم...منو یاد کنید تا یاد شما باشم(بقره/152)
کاشکی میشد...
همینو میتونم بگم
سخت است هنگام وداع آنگاه که در می یابی چشمانی که
در حال عبور است پاره ای از وجود تو را نیز خواهد برد . . .
کاشکی میشد تو خونه قلبت جایی داشتم!
کاشکی میشد ضربانه قلبت رو میشمردم!
کاشکی میشد بگه دوسم داره!
کاشکی میشد در آغوشم بگیره!
کاشکی میشد تو ماله من بشی!
کاشکی میشد دسته تو رو من بگیرم!
کاشکی میشه برای تو من بمیرم!
کاشکی میشد تو رو از دست ندم من!
کاشکی میشد...
کاشکی میشد...
گلم!
هر روز دلم برات تنگ میشه!
چی کار میشه کرد؟؟؟؟؟؟؟؟
اتاق کوچک من ...
من
تکیه داده ام سرم را
به کتابی که
نمی توانم بخوانمش !
شاید
کسی که
به انگشت سبابه در می زند
خدای خسته ي مهربان باشد ...!
وقتی حسرت ها حتی جای دل تنگی ها را هم می گیرد ...
وقتی روزگار سرد است ...
وقتی روز به آفتاب التماس می کند ...
وقتی شب به مهتاب وعده ای جز تاریکی نمی دهد، نمی تواند که بدهد !
وقتی همه چیز به هم ریخته است !
وقتی روزگار هیچ وقت آن طور که می خواهی پیش نمی رود ...
وقتی آواز گنجشک ها هم این جا شنیده نمی شود ...
وقتی ما در آنیم (لحظه) ولی برگ های طلایی پاییز به سرعت ثانیه های عمرمان یکی یکی از خاطرات درخت پاک می شوند ...
.
.
.
آن قدر برای رسیدن می رویم که در آخر می بینیم او در همین نزدیکی هاست ......
داداش مهدی چی شده ؟ عاشق شدی ؟
بابا اینجا همه عاشقناااااااا
خدایا همه ی دلهای پاک را که برای هم میتپند را بهم برسان
عشق واقعی سبب پاکی بیشتر میشود و روشنی بیشتر.
عشق واقعی چنان با دل و روح عجین میشود که جدایی ناپذیر میگیردد.
عشق واقعی همیشه می درخشد چه در گل و لای باشد چه در زیبایی .
عشق واقعی جسارت میخواهد و شجاعت وبسیاری از مردم اهل ریسک کردن نیستند
توان جسارت ندارند .
عشق واقعی بینایی است و لی بسیاری قادر به دیدن نیستند برای همین ،هرگز عاشق نمیشوند .
عشق واقعی اطاعت است ولی بسیاری از اطاعت سرباز میزنند و همیشه میخواهند فرمان دهند .
عشق واقعی جاریست ،میرود و میرویاند. عشق واقعی همیشه در حال تکامل است چون قصد بزرگی دارد ،رسیدن به جایی که برای رسیدن به حضورش میبایست کامل بود ....[/b]
*****
عشق یعنی فراموش کردن خود در معشوق.
ماهیت عشق،خود فراموشی است.
ترک مصلحت خویشتن است.
غرق شدن است چنان که فقط معشوق میماند و بس.
راه عشق ،راه فناست.
عاشق باید هنر محو شدن را بیاموزد.
او باید از اوصاف بشر بمیرد،تا اسرار عشق الهی اورا بر سر نهد و امواج عنایت دم به دم معشوق اورا باخود ببرد.
*****
بالاترین درجه عشق یعنی از خود گذشتن و بعد تسلیم بی چون و چرا .
چطور میخواهی عشق را به اثبات برسانی وقتی نمی توانی از خود بگذری؟
و نمیتوانی حتی راضی باشی به آنچه معشوق و عشق برتو فرمان میدهد .مگر میشود هم خویش را دوست داشت و هم دیگری را و انگاه ادعا کرد که عاشق راستین است؟
مگر میشود سهمی از دل را که میتوان تمام و کمال ارزانی عشق معشوق کرد کمی به خود اختصاص داد؟
مگر میشود از خود گذشته نبود اما همه از عشق بود ؟
تسلیم در برابر عشق حتی اگر بخواهد ارزشمند ترین چیزهایت را بگیرد اوج عشق را نشان میدهد.
باید به معشوق نشان داد عاشق راستین هستیم یا مدعی پرگو....
******
عشق عمیق است .عشق چیزی سطحی نیست . عشق براحتی نمیاید و براحتی نمیرود . عشق پیرو قاعده و قانون خاصی نیست چون آنچه قاعده میپذیرد از یک اصول و روشی پیروی میکند اما عشق داری اصول و روش خاصی نیست چون محدود نیست در این دنیا همه چیز در نهایت خود محدود میشود تنها عشق است که میتواند آنقدر وسیع شود که به بینهایت برسد...
عشق برای هرکس شکل خاصی است به همین دلیل به اندازه تمام عاشق ها ،برای عشق معنا و مفهوم وجود دارد عشق میتواند در انسان بر هرچیزی برتری پیدا کند چرا که قدرتش بر هرچیزی حاکم میشود تنها عشق است که چونین قدرتمند است. عشق خوبی ها را می آفریند .عشق هرگز موجب بدی نمیشود و از آن پلیدی ها زاییده نمیگردد .عشق نیکی بهمراه دارد و سختی هایی که در نهایت شیرینی خود را دارد ...
عشق امتحان است ،زندگیست ، حیات است، تمرین است ،شکوفایی است، رنج است ، آسانی و راحتی است ، عشق.......
کمی عمیق تر به عشق فکرکن.....
*****
تملک در عشق کشنده است
به محض آنکه معشوق را مالک شوی آنرا کشته ای.
خیلی ها عشق را با دستان خود کشته اند.
دستان بسیاری از انسانها به خون عشقشان آغشته است .
آنها اکنون به سوگ عشق خویش نشسته اند .
آنان نمیخواستند که اینطور بشود اما با نادانی خویش قصد تملک عشقشان را کردند و آنرا ازبین بردند.
آنها نمیدانستند که عشق اسارت را بر نمیتابد.
نمیتوان مالک همسر شد ،نمیتوان مالک فرزند شد ،نمیتوان مالک شاگرد شد، نمیتوان مالک مردم شد....
هیچ چیز به اندازه حس تملک دشمن عشق نیست.
يه نفر آمد صدايم كرد و رفت
با صدايش آشنايم كرد و رفت
نوبت تلخ رفاقت كه رسيد
ناگهان تنها رهايم كرد و رفت . . . ..
فقط مي دونم خيلي خيلي دلم پره ه ه ه ه ه نياز به دردو دل دارم !