کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
4fvfcja
عشق واقعی گاهی غم داره گاهی شادی داره ولی نشاط رو همیشه داره

و نا امیدی و افسردگی و خودخواهی توش نیست.
برای ادم نابینا الماس و شیشه فرقی نداره....

پس اگر کسی قلبتو شکست.........فکر نکن تو شیشه ای.....
اون نابیناست............


[تصویر:  free-love-smileys-893.gif]
تو عشق من بودي من عروسک

اي بي وفا عشق جديد مبارک

يادت زديم رو قرآن که نشيم از هم جدا

حالا تو رفتي و من تنها شدم با غصه ها

زدي شکستي قلبمو حالا ميخواي بري کجا

خجالت هم خوب چيزيه خوب بترسي از خدا


Tears
بر لبانم غنچه ای لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی, نه سروری
نه هم آوازی, نه شوری

زندگی گویی بر دنیا رخت بر بسته است
یا كه خاك مرده روی شهر پاشیده است
این چه آیینی, چه قانونی, چه تدبیری است

من از این آرامش سهمگین و صامت عاصیم دیگر
من سرودی تازه میخواهم
جنبشی, شوری,نشاتی, نغمه ای, فریادهایی تازه می جویم
من بهر آیین و مسلك كو كسی را كز تلاشش باز دارد یاغیم دیگر
من تو را در سینه ی امید دیرین سال خواهم كشت


من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خوا هم
كرم خاكی نیستم اینك تا بمانم در مغاك خویشتن خاموش؛
نیستم شبكور كزخورشید روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من كه یكجا, یك زمان ساكت نمی مانم؛
با پر زرین خورشید افق پیمای خویش
من تن بكر همه گلهای وحشی را نوازش می كنم هر روز

جویبارم من كه تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیداست؛


موج بی تابم ؛ كه بر ساحل , صدف های پری ,می آورم همراه


كرم خاكی نیستم؛ من آفتابم
جویبارم من؛موج بی تابم.




تا به چند اینگونه در یك دخمه بی پر واز ماندن؟
تا به چند اینگونه با صد نغمه آواز خواندن؟
شهر ما آسمانی را بزیر چنگال پروازش داشت...
آفتابی را به خواری در حریم ریشخندش داشت...
گوش سنگین خدا در نغمه ی شیرین ما پر بود...
زانوی نصف النهار از پایكوب پر غرور ما...
چو بید از باد می لرزید...

اینك آن آوازو پرواز بلند و خموشی و زمینگیری؟؟
اینك آن هبستری با دختر خورشید؟
و این همخوابگی با مادر ظلمت؟


من هرگز سر تسلیم خدایان هم نخواهم كرد..
گردن من زیر بار كهكشان هم خم نمی گردد.

زندگی یعنی تكاپو؛زندگی یعنی هیاهو..
زندگی یعنی شب نو ؛روز نو ؛اندیشه ی نو...
زندگی بایست سرشار از تكان و تازگی باشد...
زندكی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ گیرد...


زندگی باید یكدم ؛ " یك نفس حتی..."
ز جنبش وا نماند...
گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد.




زندگی همچون آب است
آب اگر راكد بماند , چهره اش افسرده خواهد گشت...
و بوی گند میگیرد.
در ملال آبگیرش غنچه ای لبخند میمیرد.
آهوان عشق ار آب گل آلودش نمی نوشتد...
مرغكان شوق در آیینه ی تارش نمی جو شند.
من سر تسلیم به درگاه هر دنیای نادیده می آورم جز مرگ
من ز مرگ از آن نمی ترسم كه پایانیست بر طور یك غاز
بیم من از مرگ یك افسانه ی دلگیر بی آغاز و پایان است



من سرودی را كه عطری كهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند؛ كش گوش كسی نشنیده باشد.


من نمی خواهم به شراره یك ذوق سوختن...
من نمی خواهم به عشقی سالیان پایبند بودن...
من نمی خواهم اسیر سحر یك لبخند بودن...
من نه بتوانم شراب ناز از یك چشم نوشیدن...
من نبتوانم لبی را بارها با ذوق بوسیدن...
من لب تازه ؛ شراب تازه ؛ عشق تازه می خواهم.


قلب من با هر تپش یك آرمان تازه می خواهد...
سینه ام با هر نفس یك شوق , یا یك درد بی اندازه می خواهد...




من به ناموس قرون برده گی ها؛ یاغیم دیگر
یاغیم من؛ یاغیم من؛ گو بگیراندم؛ گو بسوزاندم
گو بدار آرزوهایم بیاویزند...
گو بسنگ نا حق تكفیر...

استخوان شعر عصیانم را فرو كوبند.
من از این پس یاغیم دیگر؛
یاغیم دیگر؛
یاغیم من .
خواب دیدم
در خواب با خدا گفتوگویی داشتم خداگفت:پس می خواهی با من گفتوگو کنی گفتم:بله اگر وقت داشته باشین.
خدا لبخند زد فرمود:وقت من ابدی است.چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهیی بپرسی
گفتم:اینکه چه چیز بیش تر از همه شما را د در مورد انسان متعجب میکند ؟خدا پاسخ داد....
اینکه انها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.عجله دارند که زودتر بزرگتر شوند وبعد حسرت دوران کودکی را می خورند
اینکه سلا متی خود را صرف بدست اوردن پول میکنند و بعد پول خود را خرج سلامتی شان می کنند
اینکه با نگرانی نسبت به اینده حال را فراموش می کنند.انچنان که نه دیگردر اینده زندگی می کنند و نه در حال.
اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد !و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند

ادامه داره
بقیشو بعدا تایپ می کنم :smiley-yell: خسته شدم خوبKhansariha (48)
ادامه قسمت قبل:
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دوساکت ماندیم.شرمسارانه گفتم:به عنوان خالق انسانها می خواهید انها چه درس هایی از زندگی بیاموزند؟
خدا با لبخند پاسخ داد :اینکه یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد،اما می توان محبوب دیگران شد!
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد، بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد
یاد بگیرند که ظرف چند ثانبه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که انها را دوست داریم ایجاد کنیم اما سال ها طول می کشد وقت لازم است تا ان زخم التیام یابد.
اینکه در بخشش ، بخشیدن واقعی را بیاموزیم و اینکه همیشه کافی نیست نسبت به دیگران انها را ببخشند ، بلکه خود انها هم باید خود را ببخشند.
ویاد بگیرند که من اینجا هستم .همیشه ،همه جا......بی پایان.....
راستي اصلا گريه با خنده چه فرقي دارد ؟
من که سر گشته ام از اين همه هيچ ... و فقط مي دانم
که به دستور زبانهاي جديد
خنده ( ماضي بعيد ) است بعيد
گريه ( استمراري ) است
شادماني ( حرف ) است
( حرف ربط ) ي است که مربوط به اين سامان نيست .
آرزو هم که ( ضمير ) ي است که در ( اول شخص ) خواه
( مفرد يا جمع ) هيچ هنگام بر آورده نخواهد گرديد .
مرگ را هم که دگر مي دانم .
( پيشوند ) ي است که با ( قيد زمان ) مي آيد .
زندگي هم که دگر ( معلوم ) است ..........
مهم نیست که قشنگ باشی
قشنگ این هست که مهم باشی حتی برای یک نفر
سخنی از امام زین العابدین (ع)- که فکر کنم دوستان همگی شنیده باشند-

خدایا...
من در خانه محقر خود چیزی دارم که تو نداری....!
من تورا دارم ...
و تو خود نداری ....
شعر خدا و مجنون از آقای عبداللهی امید وارم خشتون بیاد


يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست


عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود


سجده اي زد بر لب درگاه او
پُر ز ليلا شد دل پر آه او



گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي



جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي


نيشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني


خسته ام زين عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن


مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو... من نيستم


گفت اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پنهان و پيدايت منم



سالها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي


عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يکجا باختم


کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل مي شوي اما نشد


سوختم در حسرت يک يا ربت
غير ليلا بر نيامد از لبت


روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي


مطمئن بودم به من سر مي زني
در حريم خانه ام در مي زني


حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بي قرارت کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم

مرتضی عبداللهی
دایره قسمت
نقطه تسلیم
در امتداد عشق

زندگی جبر نیست
هندسه است!
يادم باشد حرفي نزنم که به کسي بربخورد
نگاهي نکنم که دل کسي بلرزد
خطي ننويسم که آزار دهد کسي را
راهی نروم که بی راه باشد
يادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نيست
يادم باشد جواب کين رابا کمتر از مهر
جواب دورنگي را با کمتر از صداقت ندهم
يادم باشد بايد در برابر فريادها سکوت کنم
و براي سياهي‌ها نور بپاشم
يادم باشد از چشمه درس خروش بگيرم
و از آسمان درس پاک زيستن
يادم باشدسنگ خيلي تنهاست
يادم باشد بايد با سنگ هم لطيف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن بدنيا آمدم...
نه براي تکرار اشتباهات گذشتگان
يادم باشد زندگي رادوست بدارم...
به به

(1388 مرداد 8، 14:31)khosh-ghadam نوشته است: [ -> ]........

گفت اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پنهان و پيدايت منم



سالها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي

.........

آفرین پسر با این سلیقه ات

خیلی زیبا بود
امروز جمعه 9/5/88







متن صدای پست قبلی
روز جمعه شد و دلبر نیومد ... ای خدا کاسۀ صبرم سر اومد

روز جمعه شد و دلبر نیومد ... ای خدا کاسۀ صبرم سر اومد

ای خدا کاسۀ صبرم سر اومد


عشق من ، ساقی من، ساغر من ... اشک من ، خنده من ، دلبر من

ای خدا عمری بده تا نمیرم ... آقامو ببینم و بعد بمیرم

آقامو ببینم و بعد بمیرم


میشه این آرزو ، تو دل نمونه ؟ ... آخه این آرزوی همه مونه !

گل نرگس گل سرخ حیدری ... به خدا تو از همه دل می بری


من که از دیدن تو سیر نمی شم ... اگه یک نگام کنی پیر نمی شم

الهی کور بشه چشم دشمنات ... هرچی عاشقه بشه یه جا فدات

می دونم تو هم منو دوستم داری ... اما از کارای من خبر داری !

اما از کارای من خبر داری !


با لبم از رولبات گل می چیدم ... خال لب های تو رو می بوسیدم

من بلاگردون اون سرت بشم ... قربون خودت با مادرت بشم
این شعر قشنگو میخوام براتون تایپ کنم ، زیاده ولی قشنگه
شعر غریب عاشق از مجتبی کاشانی ( م سالک )
به حکیم مومن تبریزی

دوش تا پیش حکیم مومنی
رفته بودم تا بجویم ایمنی

رفته بودم در پی درمان خویش
پرکنم از دارویش دامان خویش

در حضور او نشستم روبرو
نبض ما در اختیار دست او

چند رگ در زیر دستش چون تپید
از تپیدن ها طبیب از جا پرید

گفت بنشین با من ای بیمار عشق
در تو دیدم دردی از آثار عشق

درد تو درد غمی روحانی است
درد تو هجرانی و حیرانی است

درد عشق از دردهای بی صداست
بر طبیبانی چو من بس آشناست

با تو میگویم من از اسرار خویش
چون توام بیمار و زار کار خویش

من طبیبم لیک بیماری دگر
در پی درمان دلداری دگر

ما همه بیمار آن جانانه ایم
لیک با درمان خود بیگانه ایم

او به ما نزدیکتر از هر نفس
ما ولی در هجر او در این قفس

ما گمان داریم او در کعبه است
جای او کی اندرون جعبه است

جای او هم در زمین و آسمان
جای او در سینه های عاشقان

جای او در چشم آهو،زلف بید
جای او هر جا نگاهی آرمید

جای او در سبزه،در گل،در علف
جای او در زیر دریا در صدف

جای او در موج و طوفان،جزر و مد
جای او در قل هو الله احد

جای او در سرعت پروازها
جای او در لذت آوازها

جای او در بانگ و بال چلچله
جای او در شادی و در هلهله

جای او در شعله ی کم سوی شمع
جای او در قدرت جادوی جمع

جای او در دانه های زیر خاک
جای او در سینه های چاک چاک

جای او در جان ما اندر حیات
جان ما در جای او بعد از وفات

جای او در شعر های "سالک" است
شعرها از اوست ، او خود مالک است

جای او در ساز "عثمان" ، گوش ما
جای او در لحظه های نوش ما

جای او در مشرق و در مغرب است
زین سبب هم حاضر و هم غایب است

ای دریغا یار ما را در کنار
ما ولی عمری به دنبال نگار

این همه جام شراب و دست یار
ما میان میکده اما خمار

همچنان می در قدح ها باقی است
دست ما در بند پای ساقی است

در پس هر چهره ای سیمای اوست
ما ولی غرقیم در سیما و پوست

ما عروس این جهان را همسریم
همچنان در سفره و در بستریم

ما خود از جهد و تمنا بی نصیب
لیک می نالیم از جور رقیب

روز و شب در فکر و در کار گلیم
بی سبب در انتظار ساحلیم

دیده ی ما بسته شد بر خویش ما
دیگران آزرده از تفتیش ما

خلوت و بیرون ما از هم جداست
کی خدا در این دوروئی های ماست

شعر موسی و شبان را خوانده ایم
بازهم چوپان عاشق رانده ایم

ما شبان را کج کنیم از راه راست
چون یقین داریم وصل از راه ماست

چهره ها و خرقه ها رنگ و ریاست
هر سر و سریست اندر سینه هاست

ای خدای روشنی و آفتاب
وای اگر از چهره ها گیری نقاب

در درون " خویش " ما بیگانه است
" خویش " ما از دست او ویرانه است

کار این بیگانه طغیان کردن است
کار ما بیگانه زندان کردن است

ما خراب و خوار خویشیم ای خدا
ما کجا و بنده ی عاشق کجا

در جوانی خواب در پیری خراب
کی سوال عشق را آخر جواب

روزگاری آفتاب بوده ایم
هر سوالی را جوابی بوده ایم

همچنان می خواند و می گفت آن حکیم
ما و او در درد یکدیگر سهیم

نبض ما در التهاب دست او
چشم ما بر چشمهای مست او

گرد از آیینه ما برگرفت
چشم ما از چشم او ساغر گرفت

شورشی در ما بپا کرد آن طبیب
برد ما را تا گذرگاه حبیب

گفته بودندم طبیبی حاذق است
لیک دانستم غریبی عاشق است