1392 دي 2، 11:40
1392 دي 3، 22:58
در مرز نگاه من
از هر سو
دیوارها
بلند
دیوارها
چون نومیدی بلند است
ایا درون هر دیوار سعادتی هست ؟
دیوارها و نگاه در دورست های نومیدی دیدار میکنند
و اسمان زندانی است از بلور
از هر سو
دیوارها
بلند
دیوارها
چون نومیدی بلند است
ایا درون هر دیوار سعادتی هست ؟
دیوارها و نگاه در دورست های نومیدی دیدار میکنند
و اسمان زندانی است از بلور
1392 دي 7، 13:52
کسی اینجاست ب زیر توده ای خاک که عمرش را فنا داد دست ناپاک منم آیلین تنهاتر زتنها که اینجا خوفته ام
آرام و بی باک ببین دیگر نه دارم من جمالی ونه حتی کلامی و نوایی سراغ من اگر میای ای دوست به قول ...
سهراب رند دلسوز قدم آرام بردار سوی من آی که بند چینیم هست صاف و حساس
آرام و بی باک ببین دیگر نه دارم من جمالی ونه حتی کلامی و نوایی سراغ من اگر میای ای دوست به قول ...
سهراب رند دلسوز قدم آرام بردار سوی من آی که بند چینیم هست صاف و حساس
1392 دي 11، 13:51
میتوان زیبا زیست...
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید...
عشق باشیم و سراسر خورشید...
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید...
عشق باشیم و سراسر خورشید...
1392 دي 18، 0:10
-معلم ها -به خط-فاصله- می گفتند- خط تیره-
آنها میدانستند که فاصله ها چه به روز آدم می آورد!
آنها میدانستند که فاصله ها چه به روز آدم می آورد!
1392 دي 19، 21:43
هر کس برای خودش خیابانی دارد . . .
کوچه ای . . .
کافی شاپی . . .
و شاید عطری که بعد از سالها
خاطراتش گلویش را چنگ می زند !
کوچه ای . . .
کافی شاپی . . .
و شاید عطری که بعد از سالها
خاطراتش گلویش را چنگ می زند !
1392 دي 30، 20:20
ﺳــــــــــﺨﺖ ﺍﺳﺖ...
ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺧــــــــﺘﺮﯼ ﮐﻪﻏـــــﻢ ﻫﺎﯾــــﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿــــﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﻟﺶ ...
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻨــــــــــــﻬﺎ ﻟﺒــــﺨـــﻨﺪﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ...
ﮐﻪ ﺣﺴـــــــــــــﺮﺕ ﻣﯿـــــﺨﻮﺭﻧﺪ ﺑـــﺨﺎﻃﺮ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻧــــــــــﺶ ...
بﺨﺎﻃﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾـــــــــــــــــﺶ ...
ﻭ ﻫﯿــــــــــــــــــﭽﮑﺲ ﺟﺰ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘــــــــــﺮ ﻧﻤﯿـــﺪﺍﻧﺪ ﭼﻘﺪﺭ
تﻨﻬﺎﺳــــــﺖ ...
ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯿــــــــــــــــــــﺘﺮﺳﺪ ...
ﺍﺯ ﺑﺎﺧـــــــــــــــــﺘﻦ ...
ﺍﺯ ﺍﻋﺘــــــــــــــــﻤﺎﺩِ ﺑﯽ ﺣﺎﺻﻠﺶ ...
اﺯ ﯾـــــــــــــــــــﺦ ﺯﺩﻥ اﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻗﻠﺒــــــــــــــــﺶ...
ﺳــــــــــﺨﺖ ﺍﺳﺖ...
ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺧــــــــﺘﺮﯼ ﮐﻪﻏـــــﻢ ﻫﺎﯾــــﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿــــﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﻟﺶ ...
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻨــــــــــــﻬﺎ ﻟﺒــــﺨـــﻨﺪﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ...
ﮐﻪ ﺣﺴـــــــــــــﺮﺕ ﻣﯿـــــﺨﻮﺭﻧﺪ ﺑـــﺨﺎﻃﺮ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻧــــــــــﺶ ...
بﺨﺎﻃﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾـــــــــــــــــﺶ ...
ﻭ ﻫﯿــــــــــــــــــﭽﮑﺲ ﺟﺰ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘــــــــــﺮ ﻧﻤﯿـــﺪﺍﻧﺪ ﭼﻘﺪﺭ
تﻨﻬﺎﺳــــــﺖ ...
ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯿــــــــــــــــــــﺘﺮﺳﺪ ...
ﺍﺯ ﺑﺎﺧـــــــــــــــــﺘﻦ ...
ﺍﺯ ﺍﻋﺘــــــــــــــــﻤﺎﺩِ ﺑﯽ ﺣﺎﺻﻠﺶ ...
اﺯ ﯾـــــــــــــــــــﺦ ﺯﺩﻥ اﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻗﻠﺒــــــــــــــــﺶ...
ﺳــــــــــﺨﺖ ﺍﺳﺖ...
1392 دي 30، 23:32
یادم باشد...
یادم باشد : رفتار من برخورد دیگران را مشخص می کند؛
یادم باشد : حرمت من در رفتار و گفتارم است؛
یادم باشد : شوخی ها مقدمه گناه اند؛
یادم باشد : اگر حریم ها بشکنند شیطان لبخند خواهد زد ...
یادم باشد : رفتار من برخورد دیگران را مشخص می کند؛
یادم باشد : حرمت من در رفتار و گفتارم است؛
یادم باشد : شوخی ها مقدمه گناه اند؛
یادم باشد : اگر حریم ها بشکنند شیطان لبخند خواهد زد ...
1392 بهمن 3، 20:21
گاهی هیچ کس را نداشته باشی بهتر است
داشتن بعضی ها تنهاترت می کند
داشتن بعضی ها تنهاترت می کند
1392 بهمن 8، 14:52
فاصله از بهشت تا به خشت، خوردن یک سیب بود
و از اینجا تا بهشت، نخوردن صدها سیب ...
افسوس از سقوط ...
و از اینجا تا بهشت، نخوردن صدها سیب ...
افسوس از سقوط ...
1392 بهمن 8، 15:16
راز عشق شقايق
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی
هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل
و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی
هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل
و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
1392 بهمن 9، 11:18
زندگـــــــی....،رسم پذیرایی ازتقدیراست
وزن خوشبختی من ؛وزن رضایتمندیست
زندگی شایدشعرپدرم بودکھــــ خواند؛
چای مادر کھ مراگرم نمود؛
نان خواھر،کھ بھ ماھی ھا داد.
زندگی شایدآن لبخندی ست،کھ دریغش کردیم
زندگی زمزمھ ی پاک حیاتست،میان دو سکوت زندگی
خاطرھــ ی آمدن و رفتن ماست
لحظھـــ ی آمدن و رفتن ما،تنھاییست؛
من دلم میخواھد قدراین خاطرھ را دریابیم.....
وزن خوشبختی من ؛وزن رضایتمندیست
زندگی شایدشعرپدرم بودکھــــ خواند؛
چای مادر کھ مراگرم نمود؛
نان خواھر،کھ بھ ماھی ھا داد.
زندگی شایدآن لبخندی ست،کھ دریغش کردیم
زندگی زمزمھ ی پاک حیاتست،میان دو سکوت زندگی
خاطرھــ ی آمدن و رفتن ماست
لحظھـــ ی آمدن و رفتن ما،تنھاییست؛
من دلم میخواھد قدراین خاطرھ را دریابیم.....
1392 بهمن 10، 12:48
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره
وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری
وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده
وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو
نشون بدی
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی
وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی
بابت صبر و شکیبایی بهت بده
وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی...
وقتی.....
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره
وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری
وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده
وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو
نشون بدی
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی
وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی
بابت صبر و شکیبایی بهت بده
وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی...
وقتی.....
1392 بهمن 10، 14:22
قلب
مهـــمانخانه نیست ،
که آدمــــها بیایند ...
دو سه ساعت ، یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند !
قلب
لانه ی گنجشک نیست که در بهـــار ساخته بشود ،
و در پائـــیز ، باد آن را با خودش ببرد !
قلب ؟!
راستش نمیدانم چیست !
امــــا این را میدانم
که جای آدمـــــهای خیلی خوب است .....
مهـــمانخانه نیست ،
که آدمــــها بیایند ...
دو سه ساعت ، یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند !
قلب
لانه ی گنجشک نیست که در بهـــار ساخته بشود ،
و در پائـــیز ، باد آن را با خودش ببرد !
قلب ؟!
راستش نمیدانم چیست !
امــــا این را میدانم
که جای آدمـــــهای خیلی خوب است .....
1392 بهمن 11، 19:49
سلام
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه اینقدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
دل بکن! آینه اینقدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
فاضل نظری.
در پناه خدا..
یاعلی.
صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 85 86 87 88 89 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110 111 112 113 114 115 116 117 118 119 120 121 122 123 124 125 126