.
موهایش سپید
ابروهایش هم
این روزها دیگر دست در دست رفیق تازه اش راه می رود
عصایی که همه جا همراهیش می کند
می گویند می خواهند ببرندش فرنگ، تا مداوایش کنند
می رویم به دیدنش
آن مرد دوست داشتنی
آن
دایی دوست داشتنی همه ما
با پدر بزرگم - رفیق شفیقش- بزرگ های خاندان اند
و من چقدر این مرد را دوست دارم
هنوز شوخ است
هنوز خوش تیپ
هنوز مهربان و احساساتی
و هنوز گوش هایش سنگین اند
هر وقت مرا می بیند، برایم شعر می خواند
از مولانا، خیام، حافظ و ...
و تفسیر می کند و معنا
و من هی لذت می برم
امشب هم
حافظ خواند
«
به مِی سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید ... که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها ... »
می پرسد: می دانی "سالک" کیست؟
من (با لبخندی سرشار از اشتیاق) : نه دایی جان ...
+ کسی که راه را رفته است، تا انتها، می داند کجای کار چه خبر است، راه را می شناسد ...
باز می پرسد: می دانی منزل یعنی چه؟
- نه دایی جان
+ منزل نه این منزل، که سقف دارد و دیوار، مقصود حال و مقام های انسانی است، مقام های انسانی را درک کن ...
هیچ وقت فراموش نمی کنم
آن روزی را که غزلی از حافظ برایم خواند و معنا کرد
و بغض کرده بود
و آخرین بیت را که خواند و معنا کرد
چشم هایش تر شدند
و گفت: حافظ اینجا عاشق بوده است ...
و این مثل آبی گوارا به جان من نشست ...
موقع خداحافظی، وقتی که او را می بوسم
می گوید: همیشه برایت دعا می کنم ...
خدایا مردم، آدم های خوب را دوست دارند
خدایا آدم های خوب را برایمان نگه دار ...