کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
دلم گرفته پدر برایم بهار بفرستید


ز شهر کودکیم یادگار بفرستید


دلم گرفته پدر روزگار با من نیست


دعای خیر و صدای دوتار بفرستید


اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار


برای دخترک خود "قرار" بفرستید
شاهد مرگ خویش بود
پیش از انکه مرگ از جامش گلویی تر کند
اما
غریو مرگ را به گوش می شنید ( انفجار بی حوصله ی خفت جاودانه را در پیچ و تاب ریشخندی بی امان )

در برزخ احتضار رهایت میکنم تا بکشی

ننگ حیات را
تلخ تر از
زخم خنجر
بچشی

قطره به قطره
چکه به چکه

تو خود این سنت نهاده ای که مرگ
تنها
شایسته ی راستان باشد.
لبخند زدن خیلی راحت تره



تا بخوای به همه توضیح بدی چرا حالت خوب نیست...
دلم کپک زده آه
که سطری بنویسم از تنگی دل
هم چون مهتاب زده ای از قبیله ی آرش بر چکاد صخره ای
زه جان کشیده تا بن گوش
به رها کردن فریاد اخرین


کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی

هم چون مرگ
که نام کوچک زندگی است
و بر سکوب وداعش بر زبان می اوردی
هنگامی که قطار بان اخرین سوت اش را بدمد
و فانوس سبز به تکان در اید

نامی به کوتاهی اهی
که در غوغای اهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد
به لب جنبه ای بدل میشود
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته ای شنیده انگاشته
...

53
بغض ويژگيش اينه كه راه گلو رو ميبنده، بهت ميگه ميخواي دردت رو  به كي بگي، هيس ساكت!
مرد باش و درد خودت و خودت به دوش بكش!
ميگه تو اين دنيا فقط يه نفر هست كه ميتوني دردهات رو بهش بگي!
كسي كه صداي دلت رو ميشنوه!
به اون با دلت بگو و از دلت!
خدايا .......
چه خوبه كه دارمت، شكر!!!
دیگر منتظر کسی نیستم

هرکه آمد

ستاره از رویاهایم دزدید

هر که آمد

سفیدی از کبوترانم چید

هر که آمد

لبخند از لب‌هایم برید

منتظر کسی نیستم

از سر خستگی در این ایستگاه نشسته‌ام!
نشانه بدی ست

اینکه تنهایی هایت دلتنگ ات نکند

اینکه فراموشی هایت هیچ کس را نرنجاند

نشانه عادت کردن به بی وزنی ها

نشانه گم کردن چیزی که از ابتدا نداشتی

نشانه بلوغ بزرگسالی در ذهن خسته ی روز...
" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم "

لحظه هایی هستند
که هستیم
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود
همانجا که می خواهد
بی صدا........
بی هیاهو.......

همان لحظه هایی که
راننده ی آژانس میگوید رسیدین خانم/آقا
فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی
و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟

ساعتهایی که
شنیدیم و نفهمیدیم
خواندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم

و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد

چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم

و نفهمیدیم که رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد

و .........

کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم

و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم

و کی دیگر او را برای همیشه فراموش کردیم.......

" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم "
.

برای دوست داشتنِ هر نَفَسِ زندگی، دوست داشتنِ هر دَمِ مرگ را بیاموز 


و برای ساختن هر چیزِ نو، خراب کردنِ هر چیزِ کهنه را 


و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگ بودن را ...




53
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست پریدو گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صميمانه به او گفت سلام...
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی
عشق
اسارت
قهر و آشتی
همه بی معنا بود...
نمی‌دانستم،

دریا که خطابَت کنم،

طوفانی می‌شوی!

آسمان که بنامَمَت

قطعا ابری!

و خدا نکند که آفتاب

زبانم لال

حتما غروب خواهی کرد

و خونِ تمامِ آفتاب‌گردان‌هایِ دنیا

می‌افتد به گردنَم!
ميگي مهم نيست...
اما اسمشو وقتي ميشنوي داغ دلت تازه ميشه
ميگي مهم نيست اما تا بهش فكرميكني اشك توي چشمات جمع ميشه...
ميگي مهم نيست اما در تنهايي همش باهاش حرف ميزني...
ميگي مهم نيست اما بعضي اوقات دستت ميره رو شمارش كه زنگ بزني..نزني..بزني..نزني...!
ميگي مهم نيست اما دلت ميخاد بازم بهش فكر كني...
ميگي مهم نيست اما دلت واسه صداش و خنده هاش لك زده...
ميگي مهم نيست اما شبا تا صبح خوابت نميبره ...
باخودت ميگي يعني داره چكار ميكنه...؟
ميگي مهم نيست اما ميخواي بدوني الان كجاست و چکار ميكنه...

ميگي مهم نیس ولی میدونی ک چقدر مهمه... :(
.

موهایش سپید

ابروهایش هم

این روزها دیگر دست در دست رفیق تازه اش راه می رود

عصایی که همه جا همراهیش می کند

می گویند می خواهند ببرندش فرنگ، تا مداوایش کنند

می رویم به دیدنش

آن مرد دوست داشتنی

آن دایی دوست داشتنی همه ما

با پدر بزرگم - رفیق شفیقش- بزرگ های خاندان اند

و من چقدر این مرد را دوست دارم

هنوز شوخ است

هنوز خوش تیپ

هنوز مهربان و احساساتی

و هنوز گوش هایش سنگین اند

هر وقت مرا می بیند، برایم شعر می خواند

از مولانا، خیام، حافظ و ...

و تفسیر می کند و معنا

و من هی لذت می برم

امشب هم

حافظ خواند

« به مِی سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید          ...          که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها ... »

می پرسد: می دانی "سالک" کیست؟

من (با لبخندی سرشار از اشتیاق) : نه دایی جان ...

+ کسی که راه را رفته است، تا انتها، می داند کجای کار چه خبر است، راه را می شناسد ...

باز می پرسد: می دانی منزل یعنی چه؟

- نه دایی جان

+ منزل نه این منزل، که سقف دارد و دیوار، مقصود حال و مقام های انسانی است، مقام های انسانی را درک کن ...


هیچ وقت فراموش نمی کنم

آن روزی را که غزلی از حافظ برایم خواند و معنا کرد

و بغض کرده بود

و آخرین بیت را که خواند و معنا کرد

چشم هایش تر شدند

و گفت: حافظ اینجا عاشق بوده است ...


و این مثل آبی گوارا به جان من نشست ...



موقع خداحافظی، وقتی که او را می بوسم

می گوید: همیشه برایت دعا می کنم ...



خدایا مردم، آدم های خوب را دوست دارند

خدایا آدم های خوب را برایمان نگه دار ...


53
ديروزت،
خوب يا بد گذشت
امروز روز ديگرى است
اندکى شادى با خود به خانه ببر!
راه خانه ات را كه ياد گرفت فردا با پاى خودش می آيد
شک نکن!
خدایا تو اولین حرکت زندگیم اشتباه کردم

خدایا پشیمونم ، اصلا فککرشم نمیکردم اشتباه باشه و اینجوری بشه

خدایا از دلش در بیاد

قربونت برم