گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید..
راستش زور من خسته به طوفان نرسید..
نقل قول: گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید..
راستش زور من خسته به طوفان نرسید..
زور تو گرچه به طوفان نرسد تنهایی
لکن اندر جمع ماندن قدرتی دارد برات
تو بمان با ما و بنگر کاین طوفان هم چطور
حلقه در دست میشود برای
سالک الصراط(خودت)
سال ها مثل درختی که دم نجاریست!
"وقت روشن شدن اره وجودم لرزید..."!!!
غمگین ترین مرگ ها
مرگ هایی است که
آرام درون سینه ها اتفاق می افتد
دل ها میمیرند
بی آنکه کسی مرگشان را بفهمد...
بیش از حد به من بها دادند شاید لایقش نبودم !
بیش از حد به من اطمینان داشتند
بیش از حد من را قبول داشتند
و من نه به خودم بها دادم
نه به خودم اطمینان داشتم
و نه خودم را قبول داشتم
من در میان تمام اینها فقط خدا را داشتم
و همان کافی بود برای داشتن دل یک دنیا
setarh
زندگی کمی دیوانگی میخواست...
همه چیز را فراموش کردیم ،
غیر از خندیدن
به همه چیز خندیدیم ....
رسول یونان
(1399 مهر 21، 18:23)یاقوت نوشته است: [ -> ]در ﺩﺭﻭﻧﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ!
ﻭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ؛
ﺍﮔﺮ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ،
ﻣﺜﻞ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺭﺩﻧﮕﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ،
ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﺩ ﺑﻪ ﭼﺎﮎ،
ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﯽﺷﻮﻡ ؛ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﻡ.
ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺯﻩ ﮐﺸﯿﺪﻥ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﻡ،
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻣﯽﮐﻮﺑﻢ ﺗﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ.
۹۹/۷/۲۱
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﯿﺶ ﺭﻭ
رومن گاری
۹۹/۱۲/۲۴
(1399 شهريور 16، 22:42)یاقوت نوشته است: [ -> ]من از محبت دنیا دل آنچنان کندم که هر چه ناز کند شوق التماسم نیست.....
۹۹
۱۲
۲۶
رفیق راه پیری من است این درد، گفتن ندارد. به قول استاد: «کلوخهی غم را باید به آب دهان خیس کرد و به زبان هی چرخاند و چرخاند و بعد فرو داد.» گفتن ندارد.
آنوقت دیشب، خواب بودی تو. من بیدار شدم دیدم صدا میآید. گوش که دادم فهمیدم باران میبارد. نرم نرم میبارید و گاهی یکی دو تا به همین شیشه میخورد. خواستم چراغ روشن کنم که ببینم، گفتم بیدار میشوی. خوب، دست بردم، آهسته تلفن را از عسلی برداشتم، گذاشتم روی سینه ام. میخواستم به یکی زنگ بزنم که بلند شود، اگر میتواند چراغ روشن کند، برود توی حیاط، برود توی مهتابی، سرش را همین طور کجکی بگیرد زیر باران تا دانههای ریز و سرد بخورد به پیشانی اش، بچکد روی گونه هاش. همینطور هم فق فق گریه میکردم و فکر میکردم به کی تلفن کنم که نگوید زده به سرش.
بر ما گذشت آنچه نباید می گذشت ، باقی عمر هرچه بادا باد..
آدم وقتی دستش به جایی بند نیست سراغ آرزوها می رود
آرزوهایش که محال شد
غرق می شود در خاطراتش...!
" میلان کوندرا "
دیالوگ فیلم باشگاه مشت زنی
تایلر_جردن
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندان که مپرس …
..........................................................................
کمی گیجم کمی منگم عجیب است
پریده بی جهت رنگم عجیب است
تو را دیدم همین یک ساعت پیش
برایت باز دلم تنگ است …
(1400 خرداد 21، 15:12)Rashel نوشته است: [ -> ]میگن شیشه حافظه داره
یعنی هر ضربه ای بهش بزنی تو خودش جمع میکنه؛
برا همینه که بعضی وقتا بی دلیل یا با یه تقه کوچیک میشکنه.
حکایت دل آدماست....