ای ساحل آرامشم سوی تو پر میکشم
از دوریت در آتشم در آتشم یا را
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان زتن بر آید
بگشای تربتم را بعد از وفات بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند وحیران
بگشای لب که فریاد از مرد وزن بر آید
ای ساحل آرامشم سوی تو پر میکشم
از دوریت در آتشم در آتشم یا را
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
مرحوم حسین پناهی
چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا مي كنم
قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :
در فضا،
همچو من در چاه تنهائي رها،
مي زند در موج حيرت دست و پا،
خود نمي داند كه مي افتد كجا !
در زمين،
هم زباناني ظريف و نازنين،
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .
هر حبابي، ديده اي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش.
سيل غم در سينه غوغا مي كند،
قطره دل ميل دريا مي كند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا!
همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شايد از اين تيرگي ها بگذريم .
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟
(( فریدون مشیری))
چه در دل من
چه در سرتو
من از تو
رسیدم به باورتوبودی ومن
به گریه نشستم برابرتو
به خاطرتو
به گریه نشستم
بگو چه کنم
با تو
شوری در جان
بی تو
جانی ویران
از این زخم پنهان
میمیرم
نامت در من باران
یادت در دل طوفان
با تو
امشب باران میگیرد
نه بی توسکوت
نه بی توسخن
به یاد توبودم به یاد تومن
ببین غم تورسیده به جان ودویده به تن
ببین غم تورسیده به جانم
بگوچه کنم
چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟ / بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است / به بی عادتی کاش عادت کنیم
چه اشکال دارد پس از هر نماز / دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
به هنگام نیت برای نماز / به آلاله ها قصد قربت کنیم
چه اشکال دارد که در هر قنوت / دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟
چه اشکال دارد در آیینه ها / جمال خدا را زیارت کنیم؟
مگر موج دریا ز دریا جداست / چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟
پراکندگی حاصل کثرت است / بیایید تمرین وحدت کنیم
«وجد» تو چون عین «ماهیت» است / چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟
اگر عشق خود علت اصلی است / چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟
بیا جیب احساس و اندیشه را / پر از نقل مهر و محبت کنیم
پر از گلشن راز، از عقل سرخ / پر از کیمیای سعادت کنیم
بیایید تا عین عین القضات / میان دل و دین قضاوت کنیم
اگر سنت اوست نوآوری / نگاهی هم از نو به سنت کنیم
مگو کهنه شد رسم عهد الست / بیایید تجدید بیعت کنیم
برادر چه شد رسم اخوانیه؟ / بیا یاد عهد اخوت کنیم
بگو قافیه سست یا نادرست / همین بس که ما ساده صحبت کنیم
خدایا دلی آفتابی بده / که از باغ گل ها حمایت کنیم
رعایت کن آن عاشقی را که گفت: / «بیا عاشقی را رعایت کنیم»
قیصر امین پور
ای دبستانی ترین احساس من!
اولین روز دبستان بازگرد / کودکی ها شاد و خندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی / ای سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیبا ترند / یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود / آب را بابا به سارا داده بود
درس پندآموز روباه و خروس / روبه مکار، دزد چاپلوس
کاکلی گنجشککی باهوش بود / فیل نادانی، برایش موش بود
روز مهمانی کوکب خانم است / سفره پر از بوی نان گندم است
با وجود سوز سرمای شدید / ریزعلی پیراهن ازتن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم / ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی زپاکی داشتیم / یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت / دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از "ها" بود / برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ / خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید / بازهم درکوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درس و رنج و کار / بچه های جامه های وصله دار
یاد آن آموزگار ساده پوش / یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود / جمع بودن بود تفریقی نبود
ای معلم یاد و هم نامت بخیر / یاد درس آب بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من / بازگرد این مشق ها را خط بزن
محمدعلي حريري جهرمي
جای پای دوست
پشت شیشه تا بخواهی شب
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند
خواب روی چشمهایم چیزهایی را بنا می کرد
یک فضای باز، شنهای ترِ نم، جای پای [highlight=#33ff00]دوست[/highlight]
(سهراب سپهری)
شعر مادر (استاد شهریار)
این غم نامه را شهریار در از دست دادن مادرش سروده است روحشان شاد
ای وای مادرم
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
***
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
***
او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.
***
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
***
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
***
آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.
***
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
***
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم...