کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
درد های من
جامه نیستند
تا زتن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا زنای جان برآورم
درد های من نگفتنی
درد های من نهفتنی است
.
.
.
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانه های خسته غرور من
نکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
.
.
.
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته اسنت
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
.
.
.
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازه مرا
درد کفته است
درد هم شنفته است
پس دراین میانه من
ازچه حرف می زنم؟
درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟...
اتفاق
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد -
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد -
می افتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد
با اشك هاش دفتر خود را نمور كرد در خود تمام مرثيه ها را مرور كرد





ذهنش ز روضه هاي مجسم عبور كرد شاعر بساط سينه زدن را كه جور كرد
احساس كرد از همه عالم جدا شده ست
در بيت هاش مجلس ماتم به پا شده ست
در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت وقتي كه ميزو دفتر و خودكار دم گرفت
وقتش رسيده بود به دستش قلم گرفت مثل هميشه رخصتي از محتشم گرفت
باز اين چه شورش است كه در جان "واژه" هاست
شاعر شكست خورده ي طوفان "واژه" هاست
بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
يك بيت بعد واژه لب تشنه را گذاشت تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس كرد پا به پاش جهان گريه مي كند
دارد غروب فرشچيان گريه مي كند
با اين زبان چگونه بگويم چه ها كشيد بر روي خاك وخون بدني را رها كشيد
او را چنان فناي خدا، بي ريا كشيد حتي براش جاي كفن؛ بوريا كشيد
در خون كشيد قافيه ها را، حروف را
از بس كه گريه كرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت
اين بند را جداي همه روي نيزه ساخت خورشيد سر بريده غروبي نمي شناخت
بر اوج نيزه گرم طلوعي دوباره بود
او كهكشان روشن هفده ستاره بود
خون جاي واژه بر لبش آورد و بعد از آن... پيشانيش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را ميان معركه حس كرد و بعد از آن... شاعر بريد و تاب نياورد و بعد از آن...
در خلسه اي عميق خودش بود و هيچ كس
شاعر كنار دفترش افتاد از نفس
سلام303

جای پست های ساحل خانوم اینجا خالیه53258zu2qvp1d9v


زندگی زیباست چشمی باز کن........... گردشی در کوچه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست ........... عینک بدبینی خود را شکست

علت عاشق ز علتها جداست ........... عشق اسطرلاب اسرار خداست

من میان جسمها جان دیده ام .......... درد را افکنده درمان دیده ام

دیده ام بر شاخه احساسها ..............میتپد دل در شمیم یاسها

زندگی موسیقی گنجشکهاست........... زندگی باغ تماشای خداست

گر تو را نور یقین پیدا شود ............. میتواند زشت هم زیبا شود

حال من در شهر احساسم گم است........... حال من عشق تمام مردم است

زندگی یعنی همین پروازها .............. صبحها، لبخندها، آوازها

ای خطوط چهره ات قرآن من ........... ای تو جان جان جان جان من

با تو اشعارم پر از تو میشود .................. مثنوی هایم همه نو میشود

حرفهایم مرده را جان میدهد ............ واژه هایم بوی باران میدهد
.....................
یا رحمن
در این هستی غم انگیز

وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی « دوستت دارم»

کام زندگی را تلخ می کند

وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتی ات

زندگی را

تا مرزهای دوزخ

می لغزاند

دیگر – نازنین من –

چه جای اندوه

چه جای اگر...

چه جای کاش...

و من

– این حرف آخر نیست –

به ارتفاع ابدیت دوستت دارم

حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه

از لذت گفتنش امتناع کنم.



* مصطفی مستور

"دیگر پرهیزکاری صوفیانه ای در کار نیست......به ارتفاع ابدیت دوستت دارم تمام گمشده ی من...."
بسم الله الرّحمن الرّحیم
اصلاً حسین جنس غمش فرق می کند
این راه عشق پیچ و خمش فرق می کند

اینجا گدا همیشه طلبکار می شود
اینجا که آمدی کرمش فرق می کند

شاعر شدم برای سرودن برایشان
این خانواده، محتشمش فرق می کند

“صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین”
عیسای خانواده دمش فرق می کند

از نوع ویژگی دعا زیر قبه اش
معلوم می شود حرمش فرق می کند

تنها نه اینکه جنس غمش جنس ماتمش
حتی سیاهی علمش فرق می کند

با پای نیزه روی زمین راه میرود
خورشید کاروان قدمش فرق می کند

من از حسینُ منی پیغمبر خدا
فهمیده ام حسین همش فرق می کند
شاعر: علی زمانیان

رندان تشنه لب را، آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان ، رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ، جانا مپیچ کآنجا
سرها بریده بینی ، بی جرم و بی جنایت ...
سلام

یا حسین آنکه دل از غیر تو ببرید منم

آنکه لاجرعه میء مهر تو نوشید منم

آنکه از شوق به هنگام ولادت چون شمع

عوض گریه در آغوش تو خندید منم

آنکه همراه تو آمد به صف کربلا

پا به پای تو صمیمانه بکوشید منم

آنکه خون شد دلش از مهنت ایام ولی

جامهء قبر به تن بهر تو پوشید منم

روز عاشور و به هنگام وداع آخر

آنکه پروانه صفت دور تو گردید منم

آنکه چون لالهء زنبور ز شمشیر ستم

جسم عریان تو اغشته به خون دید منم

آنکه پروانه صفت دور تو گردید منم

نشنیدس کسی از سر ببریده سخن

آنکه صوت ملکوتی ز تو بشنید منم

آنکه با چوبهء محمل سر خود را بشکست

تا سر غرق به خون ازسر نی دید منم

جنگ با اسلحه کار تو و یاران تو بود

آنکه با تیغ زبان بحر تو جنگید منم

یا حسین آنکه دل از غیر تو ببرید منم

آنکه لاجرعه میء مهر تو نوشید منم

یا زینب کبراTears
[size=xxx-large]تقدیم به سیدالشهدا (ع) و یاران باوفایشانTears[/size]
[size=xxx-large][/size]
[size=xxx-large]سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه‌های جدایی
خداحافظ ای شعر شب‌های روشن

خداحافظ ای شعر شب‌های روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من
تو را می‌سپارم به د‌ل‌های خسته

تو را می‌سپارم به مینای مهتاب
تو را می‌سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می‌سپارم به رویای فردا

به شب می‌سپارم تو را تا نسوزد
به دل می‌سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه‌سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
[/size]

ترانه سرا:اهورا ایمان

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این كشته‏ى فتاده به هامون، حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون، حسین توست

این نخل‏تر، كز آتش جان سوز تشنگى
دود از زمین رسانده به گردون، حسین توست
این ماهى فتاده به دریاى خون،كه هست
زخم از ستاره، بر تنش افزون، حسین توست
این غرقه‏ى محیط شهادت، كه روى دشت
از موج خون او شده گلگون، حسین توست
این خشك لب فتاده‏ى دور از لب فرات
كز خون او، زمین شده جیحون، حسین توست
این شاه كم سپاه، كه با خیل اشك و آه
خرگاه، زین جهان زده بیرون، حسین توست
این قالب تپان، كه چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
قسمتی از ترکیب بند محتشم کاشانی www.ganjoor.net
سلام

پرسیدم:ازحلال ماه، چراقامتت خم است؟
آهی کشیدوگفت:که ماه محرم است
گفتم : که چیست محرم ؟
باناله گفت : ماه عزای اشرف اولادآدم است

یا کریم
عاشقم من
عاشقی بی قرارم
کس ندارد خبر از دل زارم
آرزویی جز تو در دل ندارم

عاشقم من عاشقی بی قرارم
کس ندارد خبر از دل زارم
آرزویی جز تو در دل ندارم
من به لبخندی از تو خرسندم
مهر تو ای مه آرزومندم
بر تو پابندم

از تو وفا خواهم
من ز خدا خواهم
تا به رهت بازم جان
تا به تو پیوستم
از هم بگسستم
بر تو فدا سازم جان

عاشقم من عاشقی بی قرارم
کس ندارد خبر از دل زارم
آرزویی جز تو در دل ندارم
من به لبخندی از تو خرسندم
مهر تو ای مه آرزومندم
بر تو پابندم

خیزو با من در افقها سفر کن
دل نوازی چون نسیم سحرگاه
ساز دل را نغمه گر کن
همچو بلبل نغمه سر کن
نغمه گر کن
همچو بلبل نغمه سر کن
امشب به یاد روی دلارامی

بیدارم و پریده زسرخوابم

می جویمش به دامن شب اما

آن ماه را به خانه نمی یابم

امشب کجاست مهردرخشانم

بی ماه روی او شب من تارست

درخواب ناز رفته . نمی دانم

یا همچو من بنشسته و بیدارست

ای وای...ماه آمد و دنیایی

دارد شمد به روی خود ازمهتاب

ای چشم شب نخفته ! بخواب امشب

شاید که روی او نگری درخواب

«مهدی سهیلی»
دود می خیزد زخلوتگاه من
کس خبر کی دارد از ویرانه ام
بادرون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام
دست از دامان شب برداشتم
تابیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
برتن دیوار ها طرح شکست
کس دگر رنگی دراین سامان ندید
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تابدین منزل نهادم پای را
ازدرای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک براین سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز ازخلوتم
بادرون سوخته دارم سخن
سهراب سپهری
(هشت کتاب)
ز من مپرس کی ام یا کجا دیار من است

زشهر عشقم و دیوانگی شعارمن است

منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح

همیشه سوی رهت چشم انتظارمن است

چوبرکه از دل صافم فروغ عشق بجوی

اگرچه آیت غم چهر پرشیارمن است

مرابه صحبت بیگانگان مده نسبت

که من عقابم و مردار کی شکارمن است؟

دریغ سوختم از هجر و بازمرد حسود

درین خیال که دلدار در کنارمن است

درخت تشنه ام و رسته پیش برکه ی آب

چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است

به شعله ای که فروزد به رهگذار نسیم

نشانی از دل پرسوز بی قرار من است

چوآتشی که گذارد به جای خاکستر

زعشق؛ این دل افسرده یادگار من است
قطره بارون دلم / خلوت زندون دلم / لیلای بی دریای من / گریه مجنون دلم / ابر کبود من تویی
بودُ نبود من تویی
مُهر سجود من تویی /
وای به روزگار من /
هوا تویی ، نفس تویی /
لحظه پیشُ پس تویی /
عاشق در قفس منم / ای دل بی قرار من /
گریه منم ، ابر تویی / درد منم ، صبر تویی /
بارش بی وقفه منم / ای دل بی قرار من /
هُدهُد من ، خدای من /
همدم با وفای من /
خبر ببر به عشق من / به عشق من ، خدای من /
عاشق دیدار منم / محو پدیدار تویی / خسته و بیمار منم / عشق تویی ، یار تویی
هوا تویی ، نفس تویی / لحظه پیشُ پس تویی
عاشق در قفس منم /
ای دل بی قرار من /
گریه منم ، ابر تویی /
درد منم ، صبر تویی /
بارش بی وقفه منم /

ای دل بی قرار من...

( مازیار فلاحی )