کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
مــردها وقتی عاشق می‌شوند،
به دنیا می‌آیند.
و زن‌ها
عاشق که می‌شوند، می‌میرند!
53258zu2qvp1d9v
ﺍﯾــ טּ ﻣﻨـﻢ

ﺩُﺧﺘﺮﮮ ڪﮧ ﻟﺒﺨﻨـﺪ ﻣﯿـﺰﺩ ﺯﻧﺪﮔﮯ ﺭﺍ ﺗﺂ ﻫﯿﭽڪـﺲ
ﺩﺭﺩﻫﺂﯾَﺶ ﺭﺍ ﻧﻔﮩـﻤـﺪ !!

ﺩُﺧﺘﺮﮮ ڪـﮧ ﺩﺭﺩﻫﺂﯾَﺶ ﺭﺍ
ﻫﻤﭽﻮטּ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺩﺭ ﺁﻏـﻮﺵ ﻣـﮯ ﮔﺮﻓﺖ
ﺗﺂ ﻫﯿﭽڪـﺲ ﺩﺭﺩﻫﺂﯾـﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺫﯾﺖ ﻧڪﻨﺪ ..

ﺍﯾـטּ ﻣﻨـﻢ ﺩُﺧﺘﺮﮮ ﺍﺯ ﺗﺒﺂﺭ ِﺩﺭﺩ ُ ﺭﻧﺞ ڪـﮧ ﺯﻧﺪﮔﮯ ﺭﺍ
ﻟﺒﺨﻨـﺪ ﻣﯿـﺰﺩ ..

ﻭ ﻫﻤﯿﺸﮧ ﻧﻘﺂﺏ ﺧﻨﺪﺁﻧﮯ ﺑﺮ ﭼﮩـﺮﻩ ﺍﺵ ﺩﺁﺷﺖ
ﻫﻤﯿﺸﮧ ﻏﻤﮕﯿـטּ ﺑﻮﺩ ..

ﺩُﺭُﺳﺖ ﻣﺜﻞ ِ ﻋﺮﻭﺳڪﮯ
ڪﮧ ﺩﻟﺶ ﻣـﮯ ﺧﻮﺁﺳﺖ ﮔﺮﯾــﮧ ڪُـﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﺁ ﺑــﺮ ﻟﺒﺂﻧﺶ ﺩﻭﺧﺘــﮧ ﺑﻮﺩﻧـﺪ....

اری این منم53258zu2qvp1d9v
نامت چه بود؟

آدم

فرزند؟

من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟

بهشت پاک
اینک محل سکونت؟

زمین خاک

آن چیست بر گرده نهادی؟

امانت است

قدت؟

روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک

اعضاء خانواده؟

حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

روز تولدت؟

روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟

رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان

وزنت ؟

نه آنچنان سبک که پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک

جنست ؟

نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟

در کار کشت امیدم

شاکی تو ؟

خدا

نام وکیل ؟

آن هم خدا

جرمت؟

یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟

همین
!!!!

حکمت؟

تبعید در زمین

همدست در گناه؟

حوای آشنا

ترسیده ای؟

کمی

ز چه؟

که شوم اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده؟

بلی

که؟

گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟

دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟

زیاد

برای که؟

تنها خدا

آورده ای سند؟

بلی

چه ؟

دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟

بلی

چه کسی ؟

تنها کسم خدا

در آ خرین دفاع؟

می خوانمش که چنان اجابت کند دعا
ما همه با زندگی معامله میکنیم...!

با خودمان هم معامله میکنیم!

و با کسانی که دوستشان داریم هم...!

اگر نبخشی، نمی بخشم!

خیانت کنی، خیانت می کنم!

بدی کنی، بدی می کنم!

دروغ بگویی، دروغ می گویم!

و اینگونه است که همیشه کوچک می مانیم;

باید بدانیم که با خوب، خوب بودن هنر نیست...!
ﮔﯿﺮﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ ، ﺗﻮ ﺷﻤﻊ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻦ

ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺰﺍﺭﺷﮕﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﯽ

ﺷﻤﻊ ﺑﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﻮﺭﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ

ﺍﯾﻦ همه ی ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ.....
خیلی وقت است بی تابم !


دلم یک تاب می خواهدُ یک هُلِ محکم


که دلم هُری بریزد


هرآنچه را در خودش تلنبار کرده
بعضی از آدمای دنیای مـــجازی

گاهی چقدر ارزش واقعـــی شدن رو دارند . . . !!!53258zu2qvp1d9v
دلم شکست

عیبی ندارد شکستنی است دیگر ، می شکند

اصلا فدای سرت ،

قضا و بلا بود از سرت دور شد . . .

اشکم بی امان می ریزد

مهم نیست

آب روشنی است

خانه ات تا ابد روشن .......
تلخترین جمله: دوستت دارم اما ...

شيرين ترين جمله: ... اما دوستت دارم؛

به همين راحتی با جابه جايی كلمات زندگی دگرگون می شود .
سلام

در کمال خودخواهی ب خودم تقدیمش میکنم..(میخوام حالم خوب بشه..1 )
حتی اگه پاییزه.. بهار میاد..53258zu2qvp1d9v


اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک میریزی!

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غمانگیزی

خزان کجا؟ تو کجا؟ تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخهها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت میماند
تو "پیشفصل"ِ بهاری، نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

فاضل نظری


در پناه خدا..
یاعلی.53
[color]
[/color]
خیالت راحت...
شکسته ها نفرین هم بکنند،
 گیرا نیست!
نفرین،
تهِ دل می خواهد
دل شکسته هم که دیگر
سر و ته ندارد . . . 
(1391 مرداد 6، 22:06)سـُـها ^‿^ نوشته است: [ -> ]..
سلام

 گاهــے حجــم ِ دلــــتنـگے هایــم
 آن قــَـــدر زیـاد مے شود
 کہ دنیــــا
 با تمام ِ وسعتش
 برایـَم تنگ مے شود …
 
   … دلتنــگـم…
 
 دلتنـــــگ کسے کـــــہ
 گردش روزگــــارش به من کہ رسیــــد از
 حرکـت ایستـاد…
 دلتنگ کسے کہ دلتنگے هایم را ندید…

دلتنـــــگ ِ خود َم…
 
 خودے کہ مدتهــــــــــاست گم کـرده ام …

 گذشت دیگر آن زمان کہ فقط یک بار از دنیا مے رفتیم
 حالا یک بار از شهر مے رویم

 یک بار از دیار …
 یک بار از یاد …
 یک بار از دل … و یک بار از دست...!


در پناه خدا..
یاعلی.53
من خدایی دارم که در این نزدیکی است...
نه در آن بالاها !!!
مهربان ...
خوب ...
قشنگ ...
چهره اش نورانیست ...
گاه گاهی سخنی می گوید ، با دل کوچک من...
سخنی ساده تر از سخن ساده من ....
او مرا می فهمد!!!!
او مرا می بخشد!!!
او مرا می خواند !!!
او مرا می خواهد ...
مشت دستت را که باز میکنی خیلی زود انگار همه چیز پر کشیده است 

و تو مانده ای و تو ...

به دل نگیر ...

رسم آسمان است خواستنی ها را گرفتن ...
به انسان بودنت شک کن اگر مستضعفی دیدی
ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی
به انسان بودنت شک کن اگر چادر به سر داری
ولی از زیر آن چادر به یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن اگر قاری قرآنی
ولی در درک آیاتش دچار شک و تردیدی
به انسان بودنت شک کن اگر گفتی خداترسی
ولی از ترس اموالت تمام شب نخوابیدی
به انسان بودنت شک کن اگر هر ساله در حجی
ولی از حال همنوعت سوالی هم نپرسیدی
به انسان بودنت شک کن