وقتی بچه بودم میگفتند هر وقت به تنهایی توانستی بند کفشهایت را ببندی بزرگ شده ای...
اما من به فرزندم خواهم گفت
هر وقت از بخشیدن کفشهایت
به انسان پابرهنه ای خوشحال شدی، بزرگ شده ای…
مــوی ســرم چـــو برف زمستان سپیــد شــد
نامــد بهــار و قامت مــن خــم چــو بید شد
گفتــم کــه ســر زنم به زمیـن دلـت ولی
ایـن دانــه از جوانــه زدن نـا امیـد شــد
از عمر رفته، در طلب وصل یکشبی
صدهـا هـــزار خاطره ام ناپدید شـد
بار غمی کـه گشت نصیبم به شهر تو
هــر روز از گذشتـــه ای دیگــر مزید شــد
آنکــس کـــه در حــریم تــو سرباز عشق بود
بــا تیغ خشــم و غضبـت امشب شهیـد شــد
رمـز وجود غمکش میخانه را مگو ی
عطــار بــود، مــولوی و بایـــزید شــد
نعمت الله ترکانی
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهاي نيمه زنده ز دور
همعنان گشته همزبان هستم
جاده اما ز همه کس خالي است
ريخته بر آوار آوار
اين منم به زندان شب تيره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم
نیما یوشیج
تو به من فكر مي كني اما، كاشكي بار آخرت باشد
بِگُذار از تو رد شوم هرچند، برخلاف تصورت باشد
تو خودت را به جاي من بگذار، شده تصويري از هميشهي درد،
بين يك قاب كهنهي زخمي، روز و شب در برابرت باشد؟
يا كه تكرار خاطرات كسي، در سرت تا هنوز درد كند
هي سرت را تكان دهي نرود، درد گنگي كه در سرت باشد؟
بعد يك عمر منتظر ماندن، ناگهان باد با خودش ببرد
خانهاي را كه فكر ميكردي، ايستگاه مسافرت باشد
تو خودت را به جاي من....اما،نه....مبادا كه جاي من باشي
نه...مبادا كه درد دربهدري، سرنوشت مقدرت باشد
من همينم همين كه ميبيني، تلخ مثل هميشههاي خودم
اين منِ رقّت آورِ مأيوس، نتوانست شاعرت باشد
ما دو خط موازي گنگيم، تا ابد هم نميرسيم به هم
اين كه بايد رها شوم از تو، سعي كن عين باورت باشد
زندگي در نهايت تلخي، سعي دارد به من بفهماند
آنكه خنجر در آستين دارد، ميتواند برادرت باشد
مهرداد نصرتي
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
امروز به پایان می رسد
از فردا برایم چیزی نگو
من نمی گویم : فردا روز دیگری ست
فقط می گویم : تو روز دیگری هستی
تو فردایی
همان که باید به خاطرش زنده بمانم
سکــــــــوت
زیباترین حرفی است که برای دیدن و ندیدن . . .خواستن و نخواستن . . . بودن و نبودن میشه گفت گفتنی ترین واژه برای نا گفتنی ترین لحظه ها ... و آسون ترین کلمه برای سخت ترین این جمله هاست
سکــــــوت ساده ترین پاسخ برای دلتنگی های همیشگی است.
دلتنگی میکنم…
ولی حق ندارم بهانہ بگیرم…
به یادت می افتم…
ولی حق ندارم اشک بریزم…
تو را میخواهم…
ولی حق ندارم سراغت را بگیرم…
خواب تورا میبینم…
ولی حق ندارم تعبیر آمدنت را کنم…
بی قرار میشوم…
ولی حق گلایه ندارم…
دلم می گیرد…
ولی حتی حق صداکردنت را ندارم…
قول داده ام
احمد شاملو
سادگیم را... .
یکرنگیم را...
به پای حماقتم نگذار...
انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم...
وگرنه دروغ گفتن وبد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...
بلد بودن نمیخواهد...
دوره.
دوره ى گرگهاست.....
مهربان که باشی. می پندارند دشمنی!
گرگ که باشی. خيالشان راحت می شود از خودشانى!
ما تاوان گرگ نبودنمان را می دهیم... ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ !
ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺘﻨﺪ ...
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﺴﺎﺯ ...!
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ؛
ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺗﺎ ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ؛
ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎﺷﯽ؛
ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ...!
ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﻧﮑﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ،
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﮐﻢ ﻧﺒﻮﺩ...
با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان
شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بما
هوشنگ ابتهاج
چه زیبا گفت صادق هدایت:
حال ما با دود و الکل جا نمیاید رفیق….
زندگی کردن به عاشق ها نمیاید رفیق…
روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است….
طفل حسرت نوش ما دنیا نمیاید رفیق….
دست هایت را خودت”ها”کن اگر یخ کرده اند…
از لب معشوقه هامان “ها”نمیاید رفیق…
هضم دلتنگی برای موج آسان نیست…
آب دریا بی سبب بالا نمیاید رفیق…
یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان…
هیچکس سمت دل زیبا نمی آید رفیق...
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد
بیتو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایهی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تببُر نمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
زندگی آهسته تر من خسته ام
کوله بار پاره ام را بسته ام
زخم پایم درد دارد٬ صبر کن
تا کسی مرهم گذارد٬صبر کن
صبر کن در سایه بنشینم کمی
شاید از ابری ببارد شبنمی
وادی رویای من اینجا نبود
روح من همبازی شبها نبود
صبر کن من راه را گم کرده ام
در سیاهی ها تلاطم کرده ام
صبر کن تا راه را پیدا کنم
صبر کن تا کفش خود را پا کنم