کانون

نسخه‌ی کامل: من و دلتنگی و این بغض مدام ...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد


بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد



کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته
دل نام تمنا ببرد




باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد




رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد





در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد




علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد




بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد




جام مینایی می سد ره تنگ دل یست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد




راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد




حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

کاش می شد خالی از تشویش بود

کاش می شد خالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه ی درویش بود

کاش تا دل می گرفت و می شکست

عشق می آمد کنارش می نشست

کاش با هر دل , دلی پیوند داشت

هر نگاهی یک سبد لبخند داشت

کاش لبخندها پایان نداشت

سفره ها تشویش آب ونان نداشت

کاش می شد ناز را دزدید و برد

بوسه رابا غنچه هایش چید و برد

کاش دیواری میان ما نبود

بلکه می شد آن طرف تر را سرود

کاش من هم یک قناری می شدم

درتب آواز جاری می شدم

آی مردم من غریبستانی ام

امتداد لحظه ای بارانیم

شهر من آن سو تر از پروازهاست

در حریم آبی افسانه هاست

شهر من بوی تغزل می دهد

هرکه می آید به او گل می دهد

دشتهای سبز , وسعتهای ناب

نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه ی پرواز بالم را گرفت

می روم آن سو تو را پیدا کنم

در دل آینه جایی باز کنم
[تصویر:  3546306-md.jpg]
شنیده ای که می گویند:«شب دراز است و قلندر بیدار.»


خوب من شب!
من سیاهی!
من تاریکی مطلق!


تو روشنم کن ای قلندر من....


ای قلندر همیشه بیدارم،روشن کن سیاهیم را.....


که سخت گم شده ام،
سخت،سخت شده ام....و تاریک.
Tears
شكر خدا كه امشب ، وا شد گره ز كارم

تا وصل روي زهرا ، جز يك نفس ندارم

گويا اجل به درد ، من آشنا تو بودي

مشكل گشاي كار ، مشكل گشا تو بودي

در موج خون بخندم ، تا لحظه هاي آخر

پر شد مشام جانم ، از بوي ياس پرپر

شكر خدا رسيدم، آخر به آرزويم

هنگام جان سپردن ، يا فاطمه بگويم

أمن يجيبِ زينب ، آتش زده به جانم


خواهم كه خيزم از جا ، اما نميتوانم

زينب كنار بستر ، دست دعا بگيرد

ترسم كه دخترم در ، حال دعا بميرد

اي كوفه طعنه هاي پير و جوان مرا كشت

از زخم سر چه گويم ؟ زخم زبان مرا كشت

اي ديده هاي گريان ، رفتم خدا نگه دار

اي سفره هاي بي نان ، رفتم خدا نگه دار

اي كوفه ميروم من ، با اشك و آه و ناله

جان شما و جان ، آن دختر سه ساله

بر اشك ديدگانش ، اي كوفيان نخنديد

آن دست كوچكش را ، با ريسمان نبنديد

بيمارم و طبيبم ، باشد نگاه زهرا

چشمان نيمه بازم باشد به راه زهرا

تنها و بي نشانم ، بر لب رسيده جانم

كو لاله ي خزانم ، كو سرو قد كمانم
Tears
[تصویر:  25678.jpg]

الهی...

با خاطری خسته...

دلی به تو بسته!

دست از غیر تو شسته...

درانتظار رحمتت نشسته ام. می دهی کریمی نمی دهی حکیمی... !

می خوانی شاکرم می رانی صابرم...

الهی...!

احوالم چنانست که می دانی واعمالم چنین است که می بینی نه پای گریز دارم ونه زبان ستیز...

الهی مشت خاکی را چه شاید و از او چه برآید و با او چه باید...

دستم بگیر یا الرحم الراحمین
دنبال کسی میگردم که ...

دنبال کسی میگردم که توی بهار که زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگم: میای بریم زیر این رگبار و هوای خوش قدم بزنیم؟در جوابم فقط بگه: نیم ساعت دیگه کجا باشم...[تصویر:  04.jpg]


توی تابستون که زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگم: میای بریم خیابون ولیعصر از ونک تا هر جا شد قدم بزنیم؟
در جوابم فقط بگه: ناهار اونجایی که من میگم...
.. توی پاییز زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگم: میای صدای ناله ی برگای سعدآباد رو در بیاریم خش خش صدا بدن؟در جوابم فقط بگه: دوربینتم بیار...
توی زمستون زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگم چنارای ولیعصر منتظرن با یه عالمه برف، بعد با تردید بپرسم: میای که؟

در جوابم بدون مکث بگه : یه جفت دستکش میارم فقط . یه لنگه من یه لنگه تو...سر اینکه دستای گره شدمون توی
جیب کی باشه بعدا تصمیم میگیریم...
من به دنبال کسی می گردم که دلش چون یاس است

چشم هایش به صفای گل سرخ

دستهایش پلی از احساس است

من به دنبال کسی می گردم که سرانجام نگاهش آبیست

سینه اش داغ شقایق دارد

آسمان دل او مهتابیست

من به دنبال کسی می گردم در قنوت چشم های غم زده

در حریر خاطرات کودکی

در سکوتی سربی ماتم زده

من دنبال کسی می گردم در غروب غربت آینه ها

درطلسم غصه های شاپرک

در تمام عقده ها و کینه ها

من به دنبال کسی می گردم عاشق بال کبوتر باشد

دستهای او چنان پروانه ای

روی گلهای معطر باشد

من به دنبال کسی می گردم موج در دریای عمرش بی قرار

اشکها در چشم او چون آینه

عشق او تنها عبور از انتظار


راز رسیدن مجنون به لیلی

[تصویر:  IMAGE634764738042808653.jpg]


لیلی چشم به راه است
درخت لیلی ریشه میکند
خدا درخت ریشه دار را آب میدهد
مجنون نمیآید
مجنون هرگز نمیآید
زیرا که مجنون نیامدنی است
زیرا که درخت ریشه میخواهد
لیلی میدانست که مجنون نیامدنی است
اما ماند
چشم به راه و منتظر
هزار سال
لیلی راه ها را آذین بست.
دلش را چراغانی کرد
مجنون نیامد
مجنون نیامدنی است
خدا از پس هزار سال لیلی را مینگریست
چراغانی دلش را
چشم به راهی اش را
خدا به مجنون میگفت نرو
مجنون حرف خدا را گوش میکرد
خدا ثانیه ها را میشمرد
صبوری لیلی را
عشق درخت بود
ریشه میخواست
صبوری لیلی ریشه اش شد
خدا درخت ریشه دار را آب میدهد
لیلی زیر درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد
گل داد سرخ سرخ
گلها انار شد داغ داغ
هر اناری هزارتا دانه داشت
دانه ها عاشق بودند
دانه ها توی انار جا نمیشدند
انار کوچک بود
دانه ها ترکیدند
انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید
مجنون به لیلی اش رسید
خدا گفت
راز رسیدن فقط همین بود
کافی است انار دلت ترک بخورد

عرفان نظر آهاری
[تصویر:  heart2.jpg]
من

تنهایی هایم را پیش فروش نمیکنم

صبر میکنم

فصلش که برسد

آن او ی نیامده ی سفر کرده می اید

وبه قیمت میخرد......

به کمتر از ان راضی نمیشوم قیمت نگذارید

تنهایم را گران میفروشم

حال که دوره ی ارزانیست

تن عریان ارزان

ابرو قیمت یک تکه ی نان

من میخواهم گران بفروشم

تنهایی وسیعم را.......
تکیه گاهی نیست ٬ اینجا باد غربت می وزد !

در دیار آشنا هم باد غربت می وزد !

آشنایی نیست ٬ اینجا غربتی بی انتهاست !

رهگذر! مارا ببر ٬ پایان تنهایی کجاست !

دست سردم را بگیر و نور امیدم بده

باد وحشی می وزد گرمای خورشیدم بده

رهگذر! بی ما نرو ٬ این باد ما را می برد !

زندگی رحمی ندارد ٬ قصه ها را می برد !

راه رفتن را ٬ رسیدن را تو می دانی کجاست

آبی بال پریدن را ٬ تو می دانی کجاست

رهگذر! چیزی ندارم ٬ توشه ام تنهایی است !

رهگذر! چیزی ندارم ٬ توشه ام تنهایی است !






رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
تـــرك من ِ خرا بِ شبــــگرد مبتلا كــن

ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهي بــيا ببخشا خواهي برو جــفا كــن
بــرشاه خوبـــرويان واجب وفا نــباشد
اي زرد روي عاشق تو صبر كن وفا كـن
خيره كشي است ما را دارد دلي چو خارا
بُـــكشَد كــــَسَــش نگويد تدبير خونبها كن

دردي است غير مردن كآن را دوا نباشد
پس من چــگونه گويم كايــن درد را دوا كـــن
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كـن
گر اژدهاست در ره عشق است چون زمرّد
از بــرق آن زمرّد هــين دفع اژدها كــن
بس كن كه بيخودم من ور تو هـــنر فزايي
تاريخ بو علي گو ،تــنبيه بوا لـــعلا كــن
همه شهرو بهم میزدم اما

چقد پیش تو بی اراده بودم

درست وقتی بلندم کردی از جا

که از چشم همه افتاده بودم


نبودی مرد این بازی نبودم

ازین حسی که بین ماست میگم

گمونم این تمام عشق باشه :

نمیپرسی ولی من راست میگم

----

خــــُدا

تو می بخشی همه دیروز منو

تو می دونی حال هر روز منو

------

بدی از تو بعیده از تویی که

خدا رو واسه من تعریف کردی

سر چی با خودت بهم زدی که

دو تامونو بلاتکلیف کردی!



یه وقتا باعث آشفتگیمی

یه وقتا از تو آرامش میگیرم

به حدی بستگی دارم بهت که

عذابم میدی و از رو نمیرم



فقط باید صدا کنیم کسی رو

که دستش بازه میتونه ببخشه

خدا خاصیت دستاش اینه

که بی اندازه میتونه ببخشه ...

-----
تو می بخشی همه دیروز منو

تو می دونی حال هر روز منو

[تصویر:  masjedd1232131646.jpg]
یه مسجد ، وسط دو تا مثلث اسیره
یه کودک ، زیر چکمه سیاهی می میره
یه ضجه ، توی آسمون شب پر می گیره
یه مادر ، دوباره ناله رو از سر می گیره

گلوله ، سینه ی برادرم رو می دره
شهادت ، کفن گلی می شه که پرپره
قلب اون ، روی خاک افتاده اما می زنه
کسی که ، تن پاکش روی دستای منه

شتاب کن برادر وقت شهادت منه
وقت گذشتن از خود ، وقت نجات میهنه
سلاح من سنگ منه
می شکنه شیشه ی شبو
فریاد من مثل تبر
می کنه ریشه ی شبو
برخیز ای مسلمان باید که مثله طوفان
کشتی شب رو بشکنیم
قفسم را مشکن ...
تو مکن آزادم ...
گر رهایم سازی
به خدا خواهم مرد ...
من به زنجیر تو عادت کردم ...
بارها در پی این فکر که در قلب توام
با تو احساس سعادت کردم ...
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی می خوردم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
من برای متنفر بودن از کسانی که از من متنفرند
وقتی ندارم
زیرا من گرفتار دوست داشتن کسانی هستم
که مرا دوست دارند
"کوروش کبیر"
کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بودروی ساحل نوشت
،
دریا دزد کفشهای من
...مردی که ازدریاماهی گرفته بود ،روی ماسه ها نوشت


.دریا سخاوتمندترین سفره هستی


موج آمد و جملات را با خود شست .....


تنها برای من این پیام را گذاشت که
برداشتهای دیگران در مورد خودت را ،در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی

[تصویر:  Hutchinson_Island_Wave_Aug_2008.jpg]