نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
جام مینایی می سد ره تنگ دل یست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
کاش می شد خالی از تشویش بود
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هر دل , دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش لبخندها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب ونان نداشت
کاش می شد ناز را دزدید و برد
بوسه رابا غنچه هایش چید و برد
کاش دیواری میان ما نبود
بلکه می شد آن طرف تر را سرود
کاش من هم یک قناری می شدم
درتب آواز جاری می شدم
آی مردم من غریبستانی ام
امتداد لحظه ای بارانیم
شهر من آن سو تر از پروازهاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل می دهد
هرکه می آید به او گل می دهد
دشتهای سبز , وسعتهای ناب
نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب
باز این اطراف حالم را گرفت
لحظه ی پرواز بالم را گرفت
می روم آن سو تو را پیدا کنم
در دل آینه جایی باز کنم
شنیده ای که می گویند:«شب دراز است و قلندر بیدار.»
خوب من شب!
من سیاهی!
من تاریکی مطلق!
تو روشنم کن ای قلندر من....
ای قلندر همیشه بیدارم،روشن کن سیاهیم را.....
که سخت گم شده ام،
سخت،سخت شده ام....و تاریک.
راز رسیدن مجنون به لیلی
لیلی چشم به راه است
درخت لیلی ریشه میکند
خدا درخت ریشه دار را آب میدهد
مجنون نمیآید
مجنون هرگز نمیآید
زیرا که مجنون نیامدنی است
زیرا که درخت ریشه میخواهد
لیلی میدانست که مجنون نیامدنی است
اما ماند
چشم به راه و منتظر
هزار سال
لیلی راه ها را آذین بست.
دلش را چراغانی کرد
مجنون نیامد
مجنون نیامدنی است
خدا از پس هزار سال لیلی را مینگریست
چراغانی دلش را
چشم به راهی اش را
خدا به مجنون میگفت نرو
مجنون حرف خدا را گوش میکرد
خدا ثانیه ها را میشمرد
صبوری لیلی را
عشق درخت بود
ریشه میخواست
صبوری لیلی ریشه اش شد
خدا درخت ریشه دار را آب میدهد
لیلی زیر درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد
گل داد سرخ سرخ
گلها انار شد داغ داغ
هر اناری هزارتا دانه داشت
دانه ها عاشق بودند
دانه ها توی انار جا نمیشدند
انار کوچک بود
دانه ها ترکیدند
انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید
مجنون به لیلی اش رسید
خدا گفت
راز رسیدن فقط همین بود
کافی است انار دلت ترک بخورد
عرفان نظر آهاری
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
تـــرك من ِ خرا بِ شبــــگرد مبتلا كــن
ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهي بــيا ببخشا خواهي برو جــفا كــن
بــرشاه خوبـــرويان واجب وفا نــباشد
اي زرد روي عاشق تو صبر كن وفا كـن
خيره كشي است ما را دارد دلي چو خارا
بُـــكشَد كــــَسَــش نگويد تدبير خونبها كن
دردي است غير مردن كآن را دوا نباشد
پس من چــگونه گويم كايــن درد را دوا كـــن
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كـن
گر اژدهاست در ره عشق است چون زمرّد
از بــرق آن زمرّد هــين دفع اژدها كــن
بس كن كه بيخودم من ور تو هـــنر فزايي
تاريخ بو علي گو ،تــنبيه بوا لـــعلا كــن
همه شهرو بهم میزدم اما
چقد پیش تو بی اراده بودم
درست وقتی بلندم کردی از جا
که از چشم همه افتاده بودم
نبودی مرد این بازی نبودم
ازین حسی که بین ماست میگم
گمونم این تمام عشق باشه :
نمیپرسی ولی من راست میگم
----
خــــُدا
تو می بخشی همه دیروز منو
تو می دونی حال هر روز منو
------
بدی از تو بعیده از تویی که
خدا رو واسه من تعریف کردی
سر چی با خودت بهم زدی که
دو تامونو بلاتکلیف کردی!
یه وقتا باعث آشفتگیمی
یه وقتا از تو آرامش میگیرم
به حدی بستگی دارم بهت که
عذابم میدی و از رو نمیرم
فقط باید صدا کنیم کسی رو
که دستش بازه میتونه ببخشه
خدا خاصیت دستاش اینه
که بی اندازه میتونه ببخشه ...
-----
تو می بخشی همه دیروز منو
تو می دونی حال هر روز منو
یه مسجد ، وسط دو تا مثلث اسیره
یه کودک ، زیر چکمه سیاهی می میره
یه ضجه ، توی آسمون شب پر می گیره
یه مادر ، دوباره ناله رو از سر می گیره
گلوله ، سینه ی برادرم رو می دره
شهادت ، کفن گلی می شه که پرپره
قلب اون ، روی خاک افتاده اما می زنه
کسی که ، تن پاکش روی دستای منه
شتاب کن برادر وقت شهادت منه
وقت گذشتن از خود ، وقت نجات میهنه
سلاح من سنگ منه
می شکنه شیشه ی شبو
فریاد من مثل تبر
می کنه ریشه ی شبو
برخیز ای مسلمان باید که مثله طوفان
کشتی شب رو بشکنیم
قفسم را مشکن ...
تو مکن آزادم ...
گر رهایم سازی
به خدا خواهم مرد ...
من به زنجیر تو عادت کردم ...
بارها در پی این فکر که در قلب توام
با تو احساس سعادت کردم ...
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی می خوردم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
من برای متنفر بودن از کسانی که از من متنفرند
وقتی ندارم
زیرا من گرفتار دوست داشتن کسانی هستم
که مرا دوست دارند
"کوروش کبیر"