1399 آذر 3، 4:43
میدونم این وقت شب کسی نیست...
مینویسم تا آروم بشم...
خسته شدم از بیتفاوتیها،
همینطور خسته شدم از دست خودم،
و تظاهر کردن... نقش بازی کردن... هوای هر کسی غیر از خودم رو داشتن...
نمیدونم کجای کار رو اشتباه کردم
و حتی نمیدونم کجای کار رو کم گذاشتم
شکستم. شکستن به خودی خود یه اتفاقه. مثل رد شدن تو یه آزمون. یا حتی شادی حاصل از یه موفقیت!
آره. دوباره بلند شو. دوباره برو جلو. ( بعضی چیزا گفتنشون خیلی آسونه )
اما من دیگه نمیتونم سالهای پایانی این دهه از زندگیم رو، زندگی کنم.
درست مثل سالِک که قبل رفتنش گفته بود:
ریز که میشی میبینی میانگین انقدر ساعت صرف عاداتی خیلی مسخره کردی.
و چی برات به همراه داشتن؟ هیچ...
اونوقته که به عمق چالهای که توی اون سقوط کردی پی میبری.
از تمام اینها گذشته...
اومدم اینجا تا با اوج سکوت حاکم به وجودم داد بزنم:
خدایا خسته شدم. از تک تک اتفاقات ریز و درشت این زندگی که بهم دادی.
از خوبترینشون گرفته تا بدترینشون.
خدایا خسته شدم از بس بهم گفتن توکل کن به بالاسری. بپرستش. ازش درخواست کن.
نه اینکه ایمانم رو بهت از دست داده باشم. اما شدیدا نسبت بهت دلسرد شدم خدا.
خسته شدم از بس به خودم دروغ گفتم که اون روز خوب بالاخره میاد. که صبر داشته باش، همه چی بهتر میشه، که بعد هر سختی آسونی هست...
در صورتی که هر روزِ نو، فقط شعلههای این جهنمی که من رو توش انداختی زیادتر میکنه
نمیتونم...
نمیتونم این زندگی رو بیش از این تحمل کنم.
حتی اگه بدونم در یک قدمی مرز بین سختی و آرامش قرار گرفتم، باز هم نمیتونم تحملش کنم
انگار اصلا من برای این دنیا ساخته نشدم. انگار قرار بوده اصلا به دنیا نیام
نمیدونم خیلی از آدمای اطرافم چطور با خیلی مسائل راحت کنار میان
چطور با زجر کشیدن آدمای عزیز زندگیشون کنار میان و هیچوقت حتی یک سوال کوچیک ازشون نمیکنن: تو حالت خوبه؟ مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر در موردش حرف بزنی؟
وقتی به تک تک اینها فکر میکنم حس میکنم یک بمب اتمی توی سرم منفجر شده
ای کاش سر فیزیکیم هم به همراهش منفجر میشد... ای کاش...
-دعا میکنم طلوع آفتاب امروز رو به چشم نبینم...
یا از این خواب جهنمی بیدار بشم و متوجه بشم تمام مدت توی کما بودم...
تمام مدت داشتم خواب میدیدم و همهی اینها ساختگی بودن... و دنیا به اون بدی که فکر میکردم نبوده هرگز...
آمین
مینویسم تا آروم بشم...
خسته شدم از بیتفاوتیها،
همینطور خسته شدم از دست خودم،
و تظاهر کردن... نقش بازی کردن... هوای هر کسی غیر از خودم رو داشتن...
نمیدونم کجای کار رو اشتباه کردم
و حتی نمیدونم کجای کار رو کم گذاشتم
شکستم. شکستن به خودی خود یه اتفاقه. مثل رد شدن تو یه آزمون. یا حتی شادی حاصل از یه موفقیت!
آره. دوباره بلند شو. دوباره برو جلو. ( بعضی چیزا گفتنشون خیلی آسونه )
اما من دیگه نمیتونم سالهای پایانی این دهه از زندگیم رو، زندگی کنم.
درست مثل سالِک که قبل رفتنش گفته بود:
(1397 دي 28، 22:41)سالِک نوشته است: [ -> ]خلاصه که حواست باشهوقتی زمان میگذره .. برگشتی درکار نیستدیگه 17 سالت نمیشههمینطور 1819و....
" خودمون رو ارزون نفروشیم "همین
ریز که میشی میبینی میانگین انقدر ساعت صرف عاداتی خیلی مسخره کردی.
و چی برات به همراه داشتن؟ هیچ...
اونوقته که به عمق چالهای که توی اون سقوط کردی پی میبری.
از تمام اینها گذشته...
اومدم اینجا تا با اوج سکوت حاکم به وجودم داد بزنم:
خدایا خسته شدم. از تک تک اتفاقات ریز و درشت این زندگی که بهم دادی.
از خوبترینشون گرفته تا بدترینشون.
خدایا خسته شدم از بس بهم گفتن توکل کن به بالاسری. بپرستش. ازش درخواست کن.
نه اینکه ایمانم رو بهت از دست داده باشم. اما شدیدا نسبت بهت دلسرد شدم خدا.
خسته شدم از بس به خودم دروغ گفتم که اون روز خوب بالاخره میاد. که صبر داشته باش، همه چی بهتر میشه، که بعد هر سختی آسونی هست...
در صورتی که هر روزِ نو، فقط شعلههای این جهنمی که من رو توش انداختی زیادتر میکنه
نمیتونم...
نمیتونم این زندگی رو بیش از این تحمل کنم.
حتی اگه بدونم در یک قدمی مرز بین سختی و آرامش قرار گرفتم، باز هم نمیتونم تحملش کنم
انگار اصلا من برای این دنیا ساخته نشدم. انگار قرار بوده اصلا به دنیا نیام
نمیدونم خیلی از آدمای اطرافم چطور با خیلی مسائل راحت کنار میان
چطور با زجر کشیدن آدمای عزیز زندگیشون کنار میان و هیچوقت حتی یک سوال کوچیک ازشون نمیکنن: تو حالت خوبه؟ مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر در موردش حرف بزنی؟
وقتی به تک تک اینها فکر میکنم حس میکنم یک بمب اتمی توی سرم منفجر شده
ای کاش سر فیزیکیم هم به همراهش منفجر میشد... ای کاش...
-دعا میکنم طلوع آفتاب امروز رو به چشم نبینم...
یا از این خواب جهنمی بیدار بشم و متوجه بشم تمام مدت توی کما بودم...
تمام مدت داشتم خواب میدیدم و همهی اینها ساختگی بودن... و دنیا به اون بدی که فکر میکردم نبوده هرگز...
آمین