گزارش این دهه...
بر اساس پیشنهاد داداش هادی تعداد روزهای پاکیمو بخش بندی کردم
اونها رو به مجموعه های 10 روزه(دهه)، 40 روزه(چله) و 100 روزه(سده) تقسیم کردم
در پایان هر مجموعه باید یک جمعبندی کلی از این مدت تهیه کنم و نقاط ضف و قوت خودم رو بشناسم
توی دهه اول تغییرات روحی متفاوتی رو تجربه کردم؛ غم و ناراحتی و عصبانیت و کسلی و بی حالی و انرژی زیاد و یادآوری هر چی شکست تا حالا تو زندگیم خوردم؛ که البته هر کدوم اینها سابقاً به تنهایی باعث لغزشم میشد
ولی به لطف خدا و کمک کانون تونستم ازشون بگذرم
دهه دوم اما از جای دیگه گزیده شدم و این بار خیالپردازی اومد سراغم
این یکی واقعاً برام سخته چون من به خیالپردازی سالهاست که عادت دارم؛ البته نه به نوع بدش
کلاً اهل خیالپردازیم
به خاطر تنهایی معمولاً تو دنیای خیالات خودم سیر میکنم
چون سالهاست این عادت رو دارم برام سخته کنترلش کنم
چون گاهاً این خیالپردازی ها به قدری روم تأثیر میذارن که حس میکنم واقعین!
آخه روند خیالپردازی من یه روند داستانیه
یعنی خودم رو جای یک شخصیت میذارم؛ و از بدو زندگی اون شخص شروع میکنم به خیالپردازی و چیدن سناریو برای حوادث تا وقتی که بزرگ میشه
طی این ماجرای زندگی طبیعتاً به مسئله ازدواج میرسه و وسوسه اینجا برای من کمین میکنه همیشه
نصف زندگیم به این خیالات بسته ست
آخه عادته
و جایگزینی براش پیدا نکردم
از طرفی از بهترین راه ها برای آروم کردنم هستش
چون هر چیزی رو که از دست دادم یا نمیتونم بهش برسم رو از این طریق جای خالیشو پر میکنم!
حالا فکر نکنید دیوونه ام
البته تصورات ج.ن.س.ی سهم خیلی کمی از این خیالات رو دارن ولی بیشترین ضربه رو بهم میزنن
طی این دهه به خاطر این عادت خیلی اذیت شدم
چون عموماً درصد ج.ن.س.ی بودنش بیشتر شده
این نکته هم مهمه که مسابقه کنترل نگاه و ذهن کمکم کرد که بتونم پسشون بزنم
مگر مواقعی که سطح هوشیاری پایینه و دست خودم نیست و همه چیز مثل خواب میمونه
خواب هم فکر کنم دو بار دیدم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه
خواب میدیدم دارم لغزش میکنم و همه نگاهم میکنن
خونواده هم با صدای ناله من بیدار میشن و میان بیدارم میکنن
و چه شیرین است لحظه ای که میفهمم کابوسی بیش نبود
با تمام این ها من همچنان پاکم
دوستام کنارم هستن
خودم بیشتر از قبل خودمو دوست دارم
هدف های خودمو بازیابی کردم
از زندان فکر منفی که باعث شد دو بار لغزش کنم رها شدم
باورتون میشه اون افکار منفی و اون ناراحتی؛ مغزم چند برابرش میکرد و من فکر میکردم دیگه به آخر خط رسیدم
میدونم که بازم میان سراغم
میدونم ولم نمیکنن
چون هنوز رگه هایی از اونها تو وجودم هست
و دوباره زیاد میشن ولی بابت این لحظه خوش و این حس خوب خدا رو صد هزار مرتبه شکر