(1399 مهر 9، 20:11)مهدوی نوشته است: [ -> ]آبی جان به نظرم حداقل یه روز رو به خودت استراحت بده
البته این استراحت میتونه یه فعالیت سخت هم باشه!
مثلاً دوچرخه سواری برای مدت طولانی یا ورزش سنگین یا یه سفر دو سه روزه
ولی یه تایمی رو به خودت اختصاص بده
سفر هاوایی قناری از این چیزا میری من رو هم ببر.
دلم هوس یه سفر کرده. با یه دوست صمیمی.
نقل قول: من در این لحظه مثل یک بمب ساعتیام که هر لحظه ممکنه منفجر بشه...
کارهام به هم ریختن... پاکی هام پر پر شدن... ( متاسفانه ۲۱ شهریور رو از دست دادم... ) خشمم به بیشترین حد خودش رسیده.... دعواها و اختلافات خونوادگی وارد بعد جدیدی شدن و من هم مجبورم بخاطر کلاس ها ۲۴ ساعته خونه باشم... و یک سری موضوعات فوقالعاده مســـــخرهی دیگه...
ولی خب دمم گرم ( به قول امروزیها - مثلا خودم امروزی نیستم - از سری شوخی های بیمزهی آبی ) جلوی رخ دادن یه فاجعه مثل کتک کاری و فریاد و داد بیداد رو گرفتم... اما خب، این موضوع چیزی از بمب ساعتی نزدیک به انفجار کم نمیکنه، فقط احتمال انفجارش رو بیشتر میکنه
( انقدر گفتم بمب ساعتی خودمم شکل بمب ساعتی شدم. )
الان هم اینجام...
سلام آبی
از تغییرات کوچیک کوچیک شروع کن
مطالعه روزانه کتاب های کاربردی زندگی بخون
پیوسته و منظم اگر انجام بدی یک ماه بعد جایگاهت خیلی عوض میشه
میتونی از سایت بوکاپو خلاصه کتاب هارا بخونی تا راحت تر مفهوم کتاب دریافت کنی ولی خود کتاب اصلی جذاب تره
بچهها دوست دارید راجع به چی صحبت کنیم؟
همین طور با هم گپ بزنیم؟
در مورد پاکی و مشکلات پیش رومون؟
یا در مورد یک موضوع مشخص حالا هر چی صلاح بدونید؟
من همه جوره پایهام.
(1399 مهر 9، 20:16)آبـی نوشته است: [ -> ]بعضی اوقات شرایط قابل تغییر نیستن... فقط باید باهاش کنار بیای...
و نزاری یکدفعه خون جلوی چشمهات رو بگیره و فاجعه اتفاق بیوفته... ( مثل چیزی که تو ۲ تا پست قبلی گفتم... )
درست میگی. شرایط گاهی قابل تغییر نیست.
اما حداقل کاری که میشه کرد اینه که باهاشون حرص نخوریم و خودمون رو اذیت نکنیم.
مثلا صدای داد و فریاد میاد. خیلی بیخیال به زندگیمون ادامه بدیم و برای خودمون عادیش کنیم.
وگرنه تلف میشیم.
من تجربهاش رو دارم.
در کنار بیخیالی
اهداف زندگیمون رو پیش ببریم. هر چی که نسبت به مسائل منفی بیخیالیم، نسبت به چیزهایی که برامون مهم و کلیدی هستن جدیت نشون بدیم.
بالاخره تغییر هم رخ میده. از درون حالمون خوب میشه.
نقل قول: درست میگی. شرایط گاهی قابل تغییر نیست.
اما حداقل کاری که میشه کرد اینه که باهاشون حرص نخوریم و خودمون رو اذیت نکنیم.
مثلا صدای داد و فریاد میاد. خیلی بیخیال به زندگیمون ادامه بدیم و برای خودمون عادیش کنیم.
وگرنه تلف میشیم.
من تجربهاش رو دارم.
در کنار بیخیالی
اهداف زندگیمون رو پیش ببریم. هر چی که نسبت به مسائل منفی بیخیالیم، نسبت به چیزهایی که برامون مهم و کلیدی هستن جدیت نشون بدیم.
بالاخره تغییر هم رخ میده. از درون حالمون خوب میشه.
اره واقعا خیلی دردناکه
سکوت وقتی که میدونی حق با تو هست یا متقاعد کردن کسی نسبت به دیدگاهش
(1399 مهر 9، 20:23)عرفان. نوشته است: [ -> ]اره واقعا خیلی دردناکه
سکوت وقتی که میدونی حق با تو هست یا متقاعد کردن کسی نسبت به دیدگاهش
همین طوره.
وقتی درک نمیشی همون بهتر که سکوت کنی و بیخیال شی.
ما نمیتونیم خیلی چیزها رو تغییر بدیم.
تمرکزمون رو باید بذاریم رو چیزهایی که بهشون احاطه داریم و در حیطه کنترل ما هستن.
(1399 مهر 9، 20:25)آبـی نوشته است: [ -> ]آرمین در موردش خیلی نوشتم... همین چند روز پیش... توی درد دل ها
اما صلاح دیدم ارسال نکنم
دعواهای خونوادگی کاملا عادی شده. اصلا مهم نیست برام...
داداشم... حالش خوب نیست... کم حوصله شده
تا به چیزی که میخواد نرسه چکش برمیداره تمام چیزهای دم دستش رو نابود میکنه
داد میزنه. بیداد میکنه... و من از اینکه هیچ کاری نمیتونم براش انجام بدم در عذابم...
پرخاشگری هاش و...
( در واقع من خودم دارم از دست میرم... نمیتونم حتی از عهدهی خودمم بر بیام این روزها... )
تمام این کارهاش من رو یکجورایی یاد کودکی خودم میندازه... هر چند به این شدت نبود ولی کسی نبود کمکم کنه...
و از اینکه الان میبینم نمیتونم به برادر خونی خودم کمکی برسونم.... سخت آزرده میشم...
( چند وقت پیش به جای کمک بهش آسیب هم رسوندم... و هنوز بابتش عذاب میکشم... )
( توضیحات بیشتر ندم... اما کودک درون هم به این ماجرا اضافه کنید... )
خیلی غمانگیزه آبی جان.
هم خودت داری اذیت میشی هم داداشت.
اما ما به خدا ایمان داریم. همین طور به خودت و اراده و تلاش و پشتکارت.
یه زندگی خوب فرا میرسه بدون هیچ کدوم از این اتفاقات اذیتکننده که جز روانپریشی چیزی نداره.
قرار نیست تا آخر عمر تو اون خونه بمونی.
حتما اوضاع عوض میشه.
سلام بچه ها
شرمنده دیر اومدم
نقل قول: آرمین در موردش خیلی نوشتم... همین چند روز پیش... توی درد دل ها
اما صلاح دیدم ارسال نکنم
دعواهای خونوادگی کاملا عادی شده. اصلا مهم نیست برام...
داداشم... حالش خوب نیست... کم حوصله شده
تا به چیزی که میخواد نرسه چکش برمیداره تمام چیزهای دم دستش رو نابود میکنه
داد میزنه. بیداد میکنه... و من از اینکه هیچ کاری نمیتونم براش انجام بدم در عذابم...
پرخاشگری هاش و...
( در واقع من خودم دارم از دست میرم... نمیتونم حتی از عهدهی خودمم بر بیام این روزها... )
تمام این کارهاش من رو یکجورایی یاد کودکی خودم میندازه... هر چند به این شدت نبود ولی کسی نبود کمکم کنه...
و از اینکه الان میبینم نمیتونم به برادر خونی خودم کمکی برسونم.... سخت آزرده میشم...
( چند وقت پیش به جای کمک بهش آسیب هم رسوندم... و هنوز بابتش عذاب میکشم... )
( توضیحات بیشتر ندم... اما کودک درون هم به این ماجرا اضافه کنید... )
آبی
راستش کسی این چیزی که میگیم درک نمیکنه که:
توی فصل کاشت فقط باید کاشت و مراقبت کرد
فصل برداشت باید نتیجه گرفت
ما فقط باید تمام تلاشمون بکنیم تا وقتی که فصل برداشت ببینیم
با هرکسی نمیشه برخورد منطقی کرد
مثلا من با خانواده که بحثم میشه کمی بحث میکنم ولی آخرش بغض و سکوت میکنم
منم داداشم اصلا زیاد باهاش صحبت نمیکنم
نقل قول: همین طوره.
وقتی درک نمیشی همون بهتر که سکوت کنی و بیخیال شی.
ما نمیتونیم خیلی چیزها رو تغییر بدیم.
تمرکزمون رو باید بذاریم رو چیزهایی که بهشون احاطه داریم و در حیطه کنترل ما هستن.
الان فقط خانواده باعث بحث با من میشه ولی خب صبر میکنم تا دانشگاه قبول بشم و کمی راحت بشم
(1399 مهر 9، 20:27)ماجراجو نوشته است: [ -> ]خب بچه ها
چ خبرا
امروز عالی گذشت اصلا نمیدونم چطور تموم شد
بچه ها یادتونه گفتم روزای سختی درپیش دارم چون اولین روزاس ولی این دو روز که رفت اصلن سخت نبود
خدارو شکر یه عادت دارم تا ی صحنه بد نبینم تو فکرش نمیرم
و یه قولم بهتون دادم اینه که اصلا توگوگل سرچ نکنم
حالا ببینم درادامه چی میشه
هروقت بخام ت.ح.ر.ی.ک شم میام اینجا مینویسم از این به بعد که ادامه پیدانکنه
شماها چیکار میکنید چطور میگذرونید من فعلا تا یک ماهی خونم
آدم وقتی وارد مدار پاکی شه اصلا نمیفهمه چطور روزها یکی یکی میگذره.
فقط داداش سعی کن روی قول و قرارت بمونی.
سرچ گوگل نکنی.
با رفیق بد همراه نشی.
هر موقع حس بد داشتی اولین جایی که سر میزنی اینجا باشه و تخلیه روحی انجام بدی.
خودت رو حسابی مشغول کنی و برای روزت برنامه داشته باشی.
هر صحنهای دیدی ناخودآگاه چشمت رو ببندی و بگذری.
به بقیه انرژی بدی تا انرژی به خودت برگرده.