نقل قول: هرچند چندان این کارو دوست ندارم حریم خصوصی چندان توی خونه ما رعایت نمیشه فعلا نگرش داشتم اما شاید مجبور بشم بندازمش دور.
اینو دیدم کلی خندم گرفت چون یاد جو خونه ی خودمون توی قبلنا افتادم
کلی مینوشتم فرداش تو دست خواهرم پیداش میکردم! لپتاپم باز میموند میرفت همه چیرو نگاه میکرد!
کاری کرده بود دیگه نوشته هامو توی مالتیمترم نگه میداشتم!
به ذهن هیچکس نمیرسید اونجا میذارم! اگه برسه هم کسی حال نداره چنتا پیچشو باز کنه بره بخونه!
نقل قول: خیلی کار خوبی کردی که اون موارد رو نوشتی. پیشنهاد میکنم مواردی که نوشتی رو عکس بگیری و جای ایمن ذخیره کنی. بعد کاغذها رو بسوزونی.
باید یه کوره ی کوچیک کاغذ سوزی تولید کنیم جهت استفاده در اپارتمان!
...............
همین الان با ددی (بابام) دعوام شد...
ولی حس ناجوری ندارم...قبلا کل هفتم خراب میشد وقتی دعوام میشد ...
به خاطر یه کاری توی اینترنت نتونست انجام بده برداشته لپتاپو کوبیده زمین!
لپتاپ به درک ولی من حرصم در میاد که مرد شصت ساله هنوز نباید بدونه عصبانیتشو روی وسایل نباید خالی کنه؟!!!
منم که بنیان گذار تغییرات (فیزیکی و روحی روانی!) این خونه بودم خیلی بهم فشار میاد که این تغییر (پیشرفت ) رو حفظ کنم.
تغییر سخته...
ددی روزی 4 ساعت با اون لپتاپ بازی میکنه ولی توی پرداخت نتی یه قبض میمونه!
چرا؟!
چون معتقده به اینکه :
من نمیتونم!
نمیتونی چون انجامش ندادی...با یه بار شکست جا زدی گذاشتیش کنار.....
(این حرفا با خودمم هست!)
یا اینکه میترسی شکست بخوری پس اصلا شروعش نمیکنی!
تغییر رو سخت و دردناک میدونی...
منم ارتباط برقرار کردن با خیلیا برام دردناکه... رفتن به یه بیمارستان جدید برام عذابه...
ولی باید خودمو بندازم توی جای جدید تا یاد بگیرم...
روز اولی که میری بیمارستان جدید انگار کل دنیا میان ازت بپرسن دسشویی کجاست؟!!
خب نمیدونم!
اونا هم میگن تو دکتری نمیدونی دسشویی کجاست؟!!
جای ابزار معاینه رو نمیدونی...
منشی و پرستارارو نمیشناسی ...باید خصوصیات اخلاقیشون رو یاد بگیری تا بتونی کارتو پیش ببری....
حتی کتاب خوندن هم یه جور تغییره.... کسی که یه سری مطلب رو نمیدونه تبدیل میشه به ==> کسی که اون مطالب رو میدونه....
حالا فکر کن رهبر تغییرات کل خونواده کوچولوترین عضو هم باشه...
باید تک تک کارارو خودم یه دور انجام بدم تا متوجه بشن چنین چیزی ممکنه!
قبل ازینکه بیام سراغ پزشکی کسی جرات نمیکرد بهش فکر هم کنه!
ولی بعدش خواهرم و دوماد و فامیلا راه افتادن بخونن!!!
اون سد رو یکی میشکنه بالاخره تا بقیه هم امید داشته باشن بیان جلو....
و نتیجش اینه که من باید تک تک سد هارو بشکنم برم جلو...
افتخار بزرگیه ولی اینکار هم انرژی زیادی میخواد هم احساس تنهایی رو القا میکنه که نوشتن توی اینجا رفعش میکنه...