(1400 دي 4، 12:26)دیوار نوشته است: [ -> ] (1400 دي 4، 2:05)*شهریار* نوشته است: [ -> ]توی مرحله ای قرار دارم ک هزار تا چیز میخوام بگم و چیزی نمیخوام بگم
بفرما اهورا؛
حداقل شنونده خوبی هستم، در این بین دیدی، دوستی هم تجربه داد و به کارت اومد.
پس فعلا چند چیز رو بگو... .
این اواخر به این مرحله رسیدم ک دوست دارم از همه دور باشم
.
دیگه هیچکسو قبول ندارم . هیچکسو
همه فقط واسه خواسته هاشون میان پیشم . هر موقع مشکلاتشون به وسیله ی من حل شد ، میرن پی کارشون
صدر جدول هم بچه های دانشگاه هستن
در مورد درس مشکل داشته باشن ، پی وی منو میترکونن . با هر وسیله ای بهشون کمک میکنم . بعد وقتی به یکیشون نیاز دارم ، همه فرار میکنن به بهانه های مختلف . یکی میگه من کار دارم . اونیکی میگه الان حوصله حرف زدن ندارم . یکی دیگه میگه الان خونه نیستم .
بعد میری استاتوسشون رو میبینی ، فلانی در حال بازی کانتره
اونیکی ک میگه الان فلان کار مهم رو دارم ، داره با فلانی چت میکنه و ...
یعنی همیشه همینطوری بوده .
الان استادمون پروژه رو گذاشته تو سایت .
من مطمئنم در ساعات آینده ، پی وی من میشه پر رفت و آمد ترین پی وی تلگرام ...
بعد ک زمان پروژه تموم شد ، همه میرن پی کارشون
خوب هم جدیدا سیاست ب خرج میدن
میان با آه و ناله میگن فلان استاد بده
منو میندازن جلو واسه اعتراض ، بعد خودشون غیبشون میزنه
میگن مدیر گروه فلانه ، بهمانه
منو میندازن جلو خودشون غیبشون میزنه
میگن سر کلاس به فلان استاد همه با هم فلان چیزو بگیم
فقط من میگم . بقیه ماتم میگیرن
یعنی اگه یه ذره حواسم جمع نبود ، الان کل آموزش و اساتید و مدیر گروه و ... همه باهام لج میکردن
دیگه عقلمو نمیدم دست چند تا ...
تا نیاز پیدا میکنن ، میان جلو
نیازشون ک برطرف شد ، گم میشن میرن
این از هم کلاسی های دانشگاه . ک البته هنوز جای صحبت داره . من خیلی خلاصه گفتم
اونم از اون طرف خانواده ی نازنین
ک من واقعا نمیدونم چی میتونم بگم
بعضی وقتا واقعا شک میکنم ب همشون
زیاد عادت ندارم جلوی بقیه ازشون بد بگم . توی کانون هم همینطور بودم
با اینکه اونا هزار بار آبروی من و اینو و اونور ، جلو دوستام ، توی مدرسه ، توی خیابون و ... بردم .
فقط الان ک دارم خفه میشم، میتونم بگم اگه سگ داشتن بیشتر بهش بها میدادن تا من
این موضوعات ک الان دارم با عصبانیت میگم اصلا به خاطر شکست هام نیست
یعنی هستا. ولی اونجوری ک شما فکر میکنین نیست
فکر میکنین چون شکستم ، میخوام تقصیر ها رو به ناحق بندازم گردن این و اون
ولی واقعیت اینه ک اون موقع ک پاک بودم ، چون ظرفیت داشتم ، میتونستم ناحقی هایی ک از بقیه بهم شده رو تحمل کنم
ولی الان ک از شدت شکست ، دیگه اون ظرفیت رو ندارم
احساس میکنم اگه نگم خفه میشم
ببخشید از این ک زیاد حرف زدم
معمولا توی شکست هام هم زیاد صحبت نمیکردم
سالی یکبار اینجوری میشم . دیگه به بزرگی خودتون ببخشید
خودتون هم مشکلات و گرفتاری زیاد دارین . منم بهش اضافه شدم
دیگه این غر زدنام رفت تا سال بعد ...