سلام داداشیا
خداقوت به زحمت کش ها
عاشق و اراده و صادقین
(1397 دي 4، 0:36)عاشق فاطمه زهرا نوشته است: [ -> ]ببین بالاخره کی اومده رهروان؟
خدایی آرمین خیلی برای کانون زحمت می کشه....
قدرش رو باید دونست
داداش من سوالم رو پس از شما تکرار می کنم. چرا بچه ها بعد از چند هفته بی انگیزه می شن؟
یعنی شما می گی مسابقه درست برای ما جا نیافتاده؟ یعنی بیشتر از این که باری از روی دوش بچه ها برداره، یک بار هم اضافه می کنه روی دوششون؟ خب چاره چیه؟
اون بخشی که بلد کردم خیلی به نظرم سوال مهمیه...
خیلی ها فکر می کنن فقط باید ترک کنن. در صورتی که اگر انسان بخواد ترک کنه، باید برنامه ی کاملی برای زندگی داشته باشه، خیلی از عادت های بدش رو جایگزین عادات خوب دیگه بکنه.
ممنون از محبتت داداش.
به نظرم این سوال مثل اکثر سوال های دیگه فقط یک جواب نداره.
یکیش همین هیجانی عمل کردنه که بچه ها گفتن.
من کلاس خوشنویسی رفتم. کلاس قرآن. کلاس زبان. کلاس موسیقی. کلاس اخلاق. دوره های تخصصی کامپیوتر.
همه جا همین جوره.
هفته ی اول 10 نفریم. بعد میشیم 8 نفر. بعد میشیم 6 نفر.
بلندمدتش رو که در نظر بگیری، می بینی از هر 100 نفر 5 نفرشون هم به جلسه 30 نمی رسن.
تازه این ها کسی هستن که پول دادن و کلاس اسم نوشتن. طرف واقعا 50 سالش هست و از جیب خودش پول داده و ثبت نام کرده.
حالا به این فکر کن که کانون مجانیه. طبیعیه که من هر موقع دلم بخواد میام تو جمع و بعد هر موقع بخوام کنار می گیرم.
کانون جدای از زندگی اطراف مون نیست. آدم هاش همون آدم هایی هستن که هر روز اطراف مون می بینیم.
یکی دیگه اینکه انتظار داریم تو مسابقه که میایم، یه ضرب تا تهش با پاکی پیش بریم.
فکر می کنیم بروس لی هستیم.
بخش دردناک ماجرا اینه که ما یک هزارم بروس لی هم نیستیم اما انتظارمون از خودمون 10 برابر بروس لیه.
کافیه یه لغزش هم پیدا کنیم. دیگه تمومه. جمع می کنیم میریم.
مرد نیستیم. ادامه نمیدیم. دنبال مشکل نمی گردیم.
حواس مون نیست این لغزش هم جزئی از مسیر بود.
اگه تو 6 هفته قبلی 3 تا لغزش داشتم، سعی کنم این 6 هفته جدید 2 تا بشه. شاید 6 هفته بعدیش 1 بار شد.
ما می زنیم زیرش و رها می کنیم. دقیقاً همون جایی که باید بمونیم و دفاع کنیم.
همون جایی که باید بمونیم و یاد بگیریم. تجربه کسب کنیم. حمایت بشیم.
یکی دیگه اینکه واقعا خیلی از ما هدف نداریم. برنامه نداریم.
من نباید برنامه داشته باشم؟ چه کانون باشه چه نباشه. اصلا مسابقه گروهی باشه یا نباشه.
برای شخص خودم ارزش نباید قائل باشم؟ نباید برای زندگیم و مسیر حرکتم برنامه ای داشته باشم؟
وقتی من هیچ هدف و برنامه ای برای خودم ندارم، زندگیم باری به هر جهت میشه. کانون باشم حالم بده، کانون نباشم هم حالم بده.
اما اگه برنامه داشته باشم، کانون یه محرک انرژی دهنده فوق العاده است.
من اگه برای پسرخالم بنویسم این هفته 10 ساعت مطالعه کردم بهم میگه به من چه! چه غلط ها! اما اینجا هر 15 دقیقه مطالعه ای که داشته باشم و اعلام کنم، تا چند ساعت بعد چند نفر پستم رو لایک می زنن و بهم فیدبک میدن. شاید تشویقم کنن. شاید هم بهم اعتبار بدن.
چه سیستمی رو می تونی پیدا کنی که این قدر همراه و همدل و همزبون داشته باشی تا برای رسیدن به قله های بالاتر حمایتت کنن و بهت کمک کنن؟
اما موضوع اینه که ما از این سیستم به بدترین شکلش استفاده می کنیم. دو هفته اول و به شکل هیجانی بالا و پایین می پریم و بعد فراموش می کنیم هدف مون از اینجا بودن چی بود.
کانون ده ها تاپیک داره برای پیشرفت. چند نفر ازشون استفاده می کنن؟
یکی دیگه اینکه خوب کمک نمی گیریم و خوب کمک نمی کنیم.
اینکه وقتی باید کمک بگیریم نمیایم تو گروه درست مسئله مون رو بگیم.
اون قدر میریزیم تو خودمون تا داغون بشیم. بعد هم که کلاً میذاریم و میریم.
و البته شاید هم کمک خواستیم اما کسی پاسخگو نبوده. به این نتیجه رسیدیم که به این جمع تعلق نداریم و دوری می کنیم.
اینجاست که مسئله حضور سرگروه ها اهمیت پیدا می کنه.
اصلاً شاید سرگروه جوری رفتار کنه که اعضا آزرده خاطر بشن. برای انجام کارها دچار اکراه و اجبار بشن. اون عضو بیاد و مستقیماً بگه مسابقه واقعاً عذابه.
به نظرت
اگه من تو طول مسابقه مدام دستاورد داشته باشم. اگه مدام و در نگاه بلندمدت وضعیتم بهتر بشه. اگه مدام اشکالاتم رو بفهمم و پیشرفت کنم.
چرا باید از مسابقه دل زده بشم؟
برعکس نباید باشه؟
برعکس باید مدام شور و شوق من بیشتر بشه. حال من خوب و خوب تر بشه.