1393 آذر 27، 20:58
داداش علیرضا استفاده بردیم.
سعی می کنم انرژیم رو از دست ندم. همش به خودم می گم الان من انرژیم فوله و می خوام برم بدوم ، می خوام برم دنیا رو بگیرم.
دیروز ساعت 6 بیدار شدم زدم بیرون ، ساعت 9 و نیم رسیدم خونه. تا ساعت 12 پشت سیستم بودم. اما بعدش مثل همیشه له نرفتم تو رختخواب. گفتم من انرژیم بی نهایته. رفتم دوش گرفتم ، نشستم یک ربع درس خوندم، بعدشم نماز شب خوندم و دوباره گرفتم خوابیدم(چون می دونم صبح بیدار نمی شم.) آقا این نماز شب یه چیزیه که رقیب نداره. بچه ها از دستش ندین.
درسته یه ربع درس خوندم. ولی اون یه ربع توی اوج خستگی بدنی بود ولی تو اون لحظات نذاشتم روحم خسته بشه.
امروزم ساعت 7 بیدار شدم و زدم بیرون. موقع نماز ظهر نمی تونستم سجده برم ، پاهام درد شدیدی گرفت. فهمیدم بدنم خیلی خسته است. اما روحم خسته نبود.
بچه ها همه اینها رو گفتم که بگم شما هر چقدر هم که بدنتون خسته باشه ، روحتون رو شاد نگه دارین. ببینین چقدر زندگی لذت بخش می شه.
یه چیز دیگه ای که می خواستم بگم این بود که ما باید بزنیم تو سر نفسمون (نمی دونم درسته یا نه) من قبلا این جوری نبودم. اما این چند روز این کار رو کردم. مثلا یه لحظه ای هوس بستنی می کردم. جلوی بستنی فروشی هم بودم ، می رفتم سمت مغازه اما دوباره می زدم تو سر نفسم می گفتم نه نباید بخورم. (مثال زدم)
سعی کردم اگر غذا خیلی خوشمزه هست کنارش یه زیتون تلخ بخورم که غذا زهرمار بشه.
شاید فکر کنید شبیه بیماری روانی می مونه. (خوددرگیری) اما همین چند روز که گذشت خیلی کنترلم روی نفسم بیشتر شده. قبلا تا خرخره میخوردم ، اما الان یه خرده که سیر می شم دیگه نمی خورم.
امیدوارم که این حالم تا ابد ادامه پیدا کنه ، چون خیلی دوستش دارم.
اگه طولانی شد ببخشید.
حالا باید بیشتر توزیح بدم شاید منظورم رو خوب نرسوندم.
سعی می کنم انرژیم رو از دست ندم. همش به خودم می گم الان من انرژیم فوله و می خوام برم بدوم ، می خوام برم دنیا رو بگیرم.
دیروز ساعت 6 بیدار شدم زدم بیرون ، ساعت 9 و نیم رسیدم خونه. تا ساعت 12 پشت سیستم بودم. اما بعدش مثل همیشه له نرفتم تو رختخواب. گفتم من انرژیم بی نهایته. رفتم دوش گرفتم ، نشستم یک ربع درس خوندم، بعدشم نماز شب خوندم و دوباره گرفتم خوابیدم(چون می دونم صبح بیدار نمی شم.) آقا این نماز شب یه چیزیه که رقیب نداره. بچه ها از دستش ندین.
درسته یه ربع درس خوندم. ولی اون یه ربع توی اوج خستگی بدنی بود ولی تو اون لحظات نذاشتم روحم خسته بشه.
امروزم ساعت 7 بیدار شدم و زدم بیرون. موقع نماز ظهر نمی تونستم سجده برم ، پاهام درد شدیدی گرفت. فهمیدم بدنم خیلی خسته است. اما روحم خسته نبود.
بچه ها همه اینها رو گفتم که بگم شما هر چقدر هم که بدنتون خسته باشه ، روحتون رو شاد نگه دارین. ببینین چقدر زندگی لذت بخش می شه.
یه چیز دیگه ای که می خواستم بگم این بود که ما باید بزنیم تو سر نفسمون (نمی دونم درسته یا نه) من قبلا این جوری نبودم. اما این چند روز این کار رو کردم. مثلا یه لحظه ای هوس بستنی می کردم. جلوی بستنی فروشی هم بودم ، می رفتم سمت مغازه اما دوباره می زدم تو سر نفسم می گفتم نه نباید بخورم. (مثال زدم)
سعی کردم اگر غذا خیلی خوشمزه هست کنارش یه زیتون تلخ بخورم که غذا زهرمار بشه.
شاید فکر کنید شبیه بیماری روانی می مونه. (خوددرگیری) اما همین چند روز که گذشت خیلی کنترلم روی نفسم بیشتر شده. قبلا تا خرخره میخوردم ، اما الان یه خرده که سیر می شم دیگه نمی خورم.
امیدوارم که این حالم تا ابد ادامه پیدا کنه ، چون خیلی دوستش دارم.
اگه طولانی شد ببخشید.
حالا باید بیشتر توزیح بدم شاید منظورم رو خوب نرسوندم.