بچه ها خیلی ناراحت شدم براتون...
حیف،
کاش میومدید اورژانس
مقاومت کردید و نشد؟ آخه خوب پیش می رفتید...
درود بر عادت خوب رعنا که صد بار با قصد خ.ا قطعی میاد اورژانس فقط اطلاع میده، اما آخر منصرف میشه میره.
این کار رو باید از رعنا یاد گرفت...
البته من نمیدونم جزییات رو قضاوتتون نمیکنم.
ولی حتما روش فکر کنید.
ببینید چی شد؟
اگر می بینید خیلی ناراحت نیستید به این فکر کنید:
آیا اصلا
واقعا می خواید بذارید کنار؟
ته دلتون چی می خواید؟
ته دلتون چی کمه؟
اشکالی نداره، از جوابش نترسید.
با خودتون صادق باشید،
این ها لحظات خاصیه،
لحظات روبرو شدن با خود.
جسارت کنید خود واقعیتونو ببینید.
اوایل ترکم یک دوستی داشتم که با هم زبان کار می کردیم. بهش وابسته شده بودم. یک آقایی بود. با اینکه کاملا رعایت می کردیم و به حریم هم وارد نمی شدیم و ذره ای چیز شبهه دار بینمون نبود. من همش توجیه میکردم که این ارتباط برای زبانه عادیه و مشکلی نداره اما وقتی با خودم روراست شدم (که خیلی خیلی سخت بود و جون دادم از بس غصه خوردم، )
دیدم که من دوست دارم کم کم توجهش رو جلب کنم. دلم می خواد هر روز حرف بزنیم. اینا عادی نبود.
تخیل می کردم که با هم بیشتر آشنا میشیم.
اون روزا وسوسه هم داشتم. (الان خیلی کم شده) البته ربطش رو راحت نفهمیدم.
خلاصه که،
با خیلی از آقایون محتمل بود که تخیل کنم میاد خواستگاری با هم آشنا میشیم. تصور بد هم نداشتم.
ته ته این انگیزه ها می دونید تو دلم چی بود؟
من کمبود توجه و عشق داشتم.
چون عشق سرشار خودم رو (که همه اعتراف می کردن با محبتم و مهربونم) از خودم دریغ کرده بودم.
من تشنه محبت خودم بودم.
آخر قصه این بود.
و وقتی متوجه این ربط ها شدم فهمیدم که باید این ارتباط کات بشه.
چون تو چرخه معیوب بودم.
و اصلا اگر هم به اون آقا می رسیدم، هیچ وقت به اون عشق دست پیدا نمی کردم،
چون من تشنه عشق خودم بودم. و تا خودم به خودم اون محبت رو نمی کردم با هیچ محبتی حال من خوب نمی شد.
تازه کابوس ها شروع شد...
چون دلم نمیخواست جدا بشم.
تنها می شدم...
یکهو خلا می شد...
نمی دونستم اون وقت چیکار کنم
اصلا قابل گفتن نیست حالش...
اما بچه ها من این کارو کردم... کات کردم...
خیلی گریه کردم به حال خودم...
به حال زارم...
به عجزم...
به تنهاییم،
به نیاز همیشه بی پاسخم،
به درموندگیم...
اما یک چیز خوشحالم می کرد
امید داشتم به روزای خوب آینده
که این غده سرطانی رو بکنم بندازم بیرون و وجودم با جایگزین های درست خودش رو ترمیم کنه.
بخاطر همین تصمیمی که گرفتم لابلای گریه ها که یکم سبک می شدم، شروع می کردم به انجام تمرین ها، جسارت به خرج دادن، با خودم کلنجار می رفتم...داستان درازیه
بعد چند ماه ممارست برای درست کردن این چرخه معیوب،
وقتی که دیگه به خستگی ها و تنهایی ها عادت کرده بودم،
وقتی جا نزدم و ادامه دادم،
جوانی دیگه برام نمونده بود چون با خدا هم گلاویز نشدم و صبر کردم(بخاطر همون آینده تابان)
کم کم ثمره خودمراقبتی ها، خود بررسی کردن ها، نوشتن ها، هدفگذاری ها، کتاب خوندن ها، فکر کردن ها بروز کرد و ممارست ها جواب داد..
بچه ها الان نمی دونید این حس بی نیازی از تایید و توجه چه حال خوبی داره...
گاهی دست به دعا بر می دارم چشمام پر اشک میشه میگم خدایا به همه بنده هات این حال خوب رو بده، این آرامش رو بده که محتاج توجه و تأیید هیچکس نباشی...
باورتون نمیشه با هیچ رفاهی قابل مقایسه نیست...
احساس می کنم قبلاً لابلای یکعالم طناب و کش گیر کرده بودم، دست و پاک جای حرکت نداشت...
اما حالا این طنابا و قلاب ها کشها رو از خودم کندم ریختم زمین...
خدا خیلی کمکم کرد، بهم صبر داد اراده داد مقاومت داد...
دخترا، خواهرای عزیزم
این سوالایی که گفتم رو ساده نگیرید،
لحظات شکسته که موقع فکر کردنه...پس خوب خوب فکر کنید.
از کجا ضربه خوردم؟
اگر هم آدم اشتباه می کنه، کاش اشتباهاش تکراری نباشن.
چرا میگم الان وقتشه؟
چون در حالت عادی ما به این راحتی دسترسی به انگیزه های ته ته دلمون نداریم.
اما الان بادته کجا دست و دلت لرزید، کجا کوتاه اومدی
بگیرش! اینا نشونه های خداست.
خدا میگه نشونه های من همه جا هست، حتی تو خودتون، آیا نمی بینید؟
دوستون دارم، مراقب دلاتون باشید. مراقب این وجود های تلاشگر باشید، شماها وجودهای خوبی هستید. این تلاش ها و زمین خوردن هاتون(با مرور بر خودتون اگه همراه بشه) ذره ذره ش ارزشمنده.