دخترا می خوام به یه چیزی اعتراف کنم،
گاهی اوقات میام و از اولین پست جدید که شروع می کنم به خوندن، مثلا میگم تو ذهنم: به رزا اینو بگم، بعد میرم جلوتر میگم به چیکا اینو بگم، بعد در حالی که سعی می کنم اینارو تو ذهنم جمله سازی کنم پست سوم رو میخونم.
تازه تموم نشده! پست سوم و چهارم،... به آخرش که می رسم فقط آخری یادم مونده.
منم از اون جایی که می خوام کمال گرا نشم و می بینم جواب های خوبی هم قبلاً داده شده برنمی گردم عقب.
خلاصه اگر بطور خاص از من سوالی دارید یا نظری می خواید حتما من جواب بدم بهم پیام پروفایلی بدید. اگر بلد باشم بلافاصله که ببینم جواب میدم. البته سوال هایی که ندونم یا احاطه نداشته باشم رو صبر می کنم و بهش فکر می کنم. ولی به هر حال گفتم بگم تو گروه.
حالا چیزهایی که یادم مونده رو بگم.
رزا جان اصلا می دونستی تو تعریف افسردگی گفته شده حداقل باید دو هفته طول بکشه؟ تازه
افسردگی میتونه تا چند سال هم ادامه داشته باشه!
یه تمرین دارم برات.
اول باید این جمله هایی که میگم رو در بیاری.
اون جمله های تکراری حال بد کن که تو رو تو حال افسردگی نگهداشتن چین؟
مال من یچیزی تو مایه های «عارفه تو نمیتونی» بود.
ممکنه سرزنشی باشه یا صرفا بدبینانه، یا هر مدل منفی گرایی دیگه.
هسته اصلی افکارت یک جمله حک شده، اون رو پیدا کن تا بهت بگم تمرینت چیه.
بنت الهدا جونم، به حرفات فکر کردم، اول از همه این به نظرم میاد بگم که این خودمروری که داری خیلی خوبه. بارها دیدم دخترا میان و از صحبتاشون معلومه که
روی رفتارهاشون دقیق شدن، روی اهدافشون و این خیلی خوبه دخترا، خیلی.
و اینکه به این سوالا فکر می کنی خیلی خوبه، اینکه واقعا معنای عشق چیه، اینکه متوجه بشی و از خودت بپرسی من چرا دارم با خودم لج می کنم؟!
فقط و فقط
دو نکته مهم داره!
همه گوش کنید
اول اینکه این سوال ها رو از روی کنجکاوی بپرس،
نه برای اینکه بزنی توی سر خودت!
مثلا
اگه از خودت پرسیدی چرا موفق نشدم،
نگو
من که همیشه...
سوالت تهش این باشه:
نه واقعا چرا؟ چه اتفاقی میفته؟
چطور میشه که
(مثلا) من احساس نیاز می کنم به دوست پسر، درحالی که بعضی ها نه تنها اصلا نداشتن و براشونم اهمیتی نداشته، بلکه مشکلی هم نداشتن؟
چرا من مامانمو درک نمی کنم؟
چرا به دخترایی که دوست پسر دارن حسودیم میشه؟
چرا دوست پسر خوب نیست؟
چی به دست میارم چی از دست میدم؟
دوم اینکه سعی نکن زود جواب بدی راحت بشی!
جواب سوال های زندگی معمولا یک جواب ساده نیست!
یادت باشه یک عاملی نیست!
یکم تحمل ابهام داشته باش،
و بعد جواب اول که به ذهنت رسید بگو
دیگه چی؟
وقتی تو دلت از خودت پرسیدی
(مثلا) من چرا دیروز تا یه حرف به مامانم زدم دعوامون شد؟
اول میگی
ما که کلا دو کلام نمیتونیم حرف بزنیم!
یا میگی
مامان من کلا با من چپه، داداشمو دوست داره! اگه فلانی بود...
یاد حرف من بیفت،
به خودت بگو
حالا این جواب یه جوابه،
دیگه چی؟
دیشب حرصش داده بودم هنوز از دستم ناراحت بود.
دیگه چی؟
دیروز که پرسیدم، ساعت سه بود، هنوز نهار نخورده بودیم، هم من گرسنه بودم هم مامانم.
دیگه چی؟
راستی صبح چک بابا برگشت خورده بود.
دیگه چی؟
الان که فکر می کنم می بینم مامان من کلا آدم خونسردی نیست، کارهاش یکم عقب نیفته به هم می ریزه شاید بخاطر اینم بوده...
دیگه چی؟
دیگه نمی دونم...
[b]فردا میشه از حرف مامان و بابات سر سفره می فهمی مثلا عمه ت اینا گفتن می خوایم شام بیایم خونه داداش مامانتم کفری شده الکی گفته نه ما دعوتیم [/b]