امروز خیلی حالم بد بود، تا عصری خودمو سرپا نگه داشتم. اما بعدش دیگه نتونستم. رفتم تو رخت خوابم لایه پتو. مامانم اومد گیر داد که پاشو از خونه یه جا برو بیرون با تو خونه موندن حالت خوب نمیشه. کلی کلنجار رفتیم با هم تا متوجهش کنم این انزوای اجتماعی نیست و من الان در شرایطی نیستم که با فامیل مواجه بشم.
دست بر قضا همه رفتن بیرون و بیست دقیقه ای تا اذان مغرب تو خونه تنها بودم.
لای پتوم خودمو حبس کرده بودم و با خدا درد دل کردم. گفتم تو گفتی میای کمکم. میدونم خلف وعده نمی کنی اما...
بیا دیگه من بیشتر از این نمیتونم صبر کنم...
اذان شد. نماز تنهایی تو خونه خیلی حس خوبی بهم میده.
میتونم خودمو رها کنم و اگه گریه کردم خودمم و خدا.
تو قنوت دونه دونه کلماتم رو با خواست درونی گفتم...
رب اشرح لي صدري ويسر لي امري...
رب اغفر لي ولوالدي وللمؤمنين...
اللهم أخرجنا من ظلمات الوهم...
صورتم خیس اشک شد و هر چی درد داشتم گفتم بهش. گفتم دیگه نمیتونم. دیگه بدون راهنما نمیتونم. بقیه نمازمو دیگه عادی خوندم.
از اونجا که سنت خدا اینه که بگو، رها کن، راهتو ادامه بده، مثل موسی در کنار خضر، تو هم باید چشمتو رو یه چیزایی ببندی تا موقعش حکمتشو بفهمی... من به جاش خودمو می رسونم بنده من❤️
هر چی غصه تو دلم بود،هر چی ناتوانی، هر چی گیر در اجرایی کردن برنامه ها داشتم که نمیدونستم چیکترشچن کنم... همه رو لابلای اشک هام جا دادم و دیگه رها کردم.
حالا وظیفه من اینه که با
امید همون قدم های عادیمو بردارم.
و تلاش کنم برای به نمایش گذاشتن
بهترین خودم. در واقع کارم الان اینه که فکر کنم چطور بهترین خودم باشم.
جالب اینجاست که من این کارو زیاد کردم تو این چند سال اما ایمانم که ضعیف میشه انگار همه حافظه م پاک میشه، به خدا بی اعتماد میشم.
و نکته تاثر برانگیز این دو ماه نیمه از دست رفته من این بود که تو تقویمم رو که نگاه کردم دیدم از روز شکستم این افول شروع شده...
شکست ها رو دست کم نگیرید، شکست ها همونطور که آبی توی امضاش نوشته بال آدمو می شکنه تا مدت ها دیگه نمیتونه پرواز کنه و اوج بگیره...
#از_امید_بگو