تقدیم به آبی آسمانی قشنگم که فقط از خدا میخوام حالش خوب باشه
دارم فکر میکنم یه روزی... ۶۰ سال دیگه... نشستیم دم پنجره
یه استکان چایی دور طلایی دستمون
یه باد ملایمی میاد
نفس عمیق میکشیم... اما بینش یکم هم سرفه هست
کمرمون درد میکنه ولی دردش برامون درد نیست
یه چیزاییو گذروندیم که این درد ها پیشش نقل و نباته
منتظر کسی نیستیم
کسی منتظرمون نیست
دنبال کسی نمیگردیم
کسی در جستجوی ما نیست
نگران گذشت زمان نیستیم
دنبال کسی نمیگردیم
ذهنمون خالیه خالیه
مطلقا به صلح درونی و بیرونی رسیدیم
حسرتی نداریم
نه حرص مال رو داریم نه حرص گره های زندگی رو
نه کسی پیام میده نه سوال پیچ میکنه... نه کسی زنگ میزنه
نه کسی سرزنش میکنه نه انتظار داره
نه صدای حرف میاد نه صدای دعوا
نه دلمون دوست و رفیق میخواد
نه مهمونی و آهنگ
نه به فکر برنامه ریزی هستیم
نه حس حقارت داریم
نه به فکر عقب موندن از دنیا ایم...
نه توی گذشته ایم
نه توی آینده
همینجا
توی همین لحظه
توی ایوون نشستیم...
یه پرتو آفتاب دوست داشتنی نشسته روی زمین
دستمونو میبریم زیرش
پوستمونو لمس میکنه
در عین گرما
یهویی یه باد ملایمی میاد و موهای سفیدمونو که مقدارش کم شده حرکت میده و نوازش میکنه...
همین لحظه رو تنفس میکنیم و ایندفعه *زندگی* رو وارد ریه هامون میکنیم
یه تک سرفه کوچیک
یه یادآوری از کمرت که آهای!
من درد دارم
اما تو دردی حس نمیکنی
فقط زندگی رو حس میکنی
نگاه میکنی به درخت گوجه سبز
یادت میاد نوجوونیت چقدر عاشقش بودی و با کلی نمک میخوردی
اما الان دیگه پرتقال نارنجی رنگ پر عطر رو ترجیح میدی
اما... همه میوه ها قشنگن
همه غذا ها خوشمزه ان
همه آدما رنگی ان
دیگه ایراد نمیگیری
میدونی همه چیز درون خودته
و تو فقط انعکاس درون خودتو در بیرون میبینی
چشمت میفته به حوض آبی رنگی که توش سیب سرخ ننداختی هنوز...
آخه فصلش نیست
یادت میاد که خیلی وقت پیش یاد گرفتی هرچیزی فصلی داره
سختی... ناراحتی... خوشی... عشق
هرکدوم توی فصلش میاد
و فقط موقعی قشنگ و خوشمزه ان که رسیده باشن
فقط یکم صبر میخواد
پاهاتو میکنی توی دمپایی صورتی رنگت و یادت میاد وقتی ۲۰ سالت بود فکر میکردی پیر ها فقط باید قهوه ای بپوشن
میخندی
مغزت سختی های گذشته رو یادآوری میکنه
ولی دیگه بنظرت سختی نمیان
همشون نمک زندگی بودن
خنده ت میگیره از دغدغه هات
به چه چیزایی که بخاطرشون غصه خوردی
به شبایی که فکر میکردی صبح نمیشن... ولی الان خنده دارن
فکر میکردی یه مرحله که بگذره دیگه تمومه... و برای همیشه خوشبختی و زندگیت مثل یه ساحل آفتابی با اقیانوس بدون موج میشه
فکر میکنی به آرزو هایی که هر لحظه داشتی
و میگفتی
" خداجونم! این دیگه آخریشه! قووول میدم. همین یه دونه آرزو رو هم برآورده کن!"
آرزو هایی که یا بهشون رسیدی یا نرسیدی... اما الان فهمیدی در کل ماجرا رسیدن یا نرسیدن به اونا فرقی نداشت...!
اصل چیزی بود که خدا برات رقم زده
و چقدر قشنگ طراحی کرده...
نگاه میکنی به ناخونای کوتاهت
یه زمانی همیشه میخواستی لاک داشته باشن
ولی الان میفهمی همه چیز وقتی قشنگه که خودش باشه
همونی که خدا گذاشته
یه باد ملایم دیگه
یه نفس عمیق دیگه
ایندفعه دیگه سرفه نمیکنی
کمرت هم دردش خوابیده
دردی که اصلا وجود نداره...
الان دیگه میدونی که زندگی وقتی قشنگه که مثل ضربان قلب بتپه و نوار قلب یه مسیر ناهموارو ثبت کنه
و تو فقط کافیه در نهایت رضایت کشتی رو بسپری دست سکان دار...
نفس عمیق دوباره...
و کمی سرفه.
تمام
پ.ن= مرسی از همه تبریکاتون