اونی که باید ۷ صبح بلند شه؛ ۸ تا ۱۲ سرکلاس زیست بشینه و ۱۲ بره پارک که تولد بگیره برای دوستش و غافلگیرش کنه و ۶ صبحه و هنوز نخوابیده قطعا منم
الان داشتم انلاین های کانونو نگاه میکردم، خیلی فضا غریبه و ظاهرا فقط خودمم و خودم..
یاد چند وقت پیش افتادم، یه روز از ۸ صبح سرکلاس بودم و رفیقمم نیومده بود.. تنها و خسته.
از وسط کلاس فیزیک بلند شدم رفتم ناهار خوردم، ساعتو نگاه کردم دیدم دیرم شده... ساعت ۱۶:۴۰ زبان داشتم و دیدم ساعت ۱۶ست..
بدو بدو جمع کردم رفتم اموزشگاه،
رفتم داخل حیاط ، همون لحظه منشی اموزشگاه از سرویس اومد بیرون. خیره نگاهم کرد منم با تعجب که چرا اموزشگاه جنب و جوش همیشه رو نداره..
وارد سالن شدیم گفتم چرا اینقدر ساکته؟ چرا هیچ خبری نیست؟ صحبت کردیم و کاشف به عمل اومد من ساعت ۱۴ رو ۴ خونده بودم و در واقع ساعت تازه ۲ شده بود.
از اونجایی ک اموزشگاه رو از ۲ تا ۴ میبندن پاشدم رفتم توی پارک کنار اموزشگاه نشستم.. از صبحش تنها و خسته و بدون هیچ همصحبتی درحال تکاپو بودم و برای منی ک هر ساعت با یکی صحبت میکردم این همه ساعت پشت سر هم بیرون از خونه باشم و با کسی تعامل نداشته باشم خیلی عجیب بود...
احساس تنهایی و بیهمصحبتی ناراحتم کرده بود.
توی پارک روی یکی از نیمکتا نشسته بودم، داشتم فکر میکردم خدایا.. الان هرکی بیاد روی این نیمکت بشینه باهاش دوست میشم.
داشتم خودم کلنجار میرفتم که اگه پسر باشه چی؟ به این نتیجه رسیدم که آره الان واقعا حس میکنم تنهام.
سر گناه بودن نیت این عمل داشتم با خودم حرف میزدم و بحث فلسفییی میکردم ک اگه اینطور باشه الان من گناه کردم یا نه.. و نیت عمل وقتی به وقوع نپیونده اینجوری میشه و ..
و از بطریم آب میخوردم که
همون لحظه یه پسره با حدود ۲۱ / ۲۴ سال سن اومد جلوم و گفت میتونم کنارتون روی نیمکت بشینم.
من قشنگ جا خوردم، هم از مستجاب شدن دعام که یکی پیشپ رو نیمکت بشینه توی همون لحظه.. (یعنی انگار خدا از کلنجار رفتنهام ک اجازه میدم یا نه، خسته شده بود ک گفت بزار توی موقعیت واقعی قرارت بدم ببینم چه میکنی..
) هم اینکه چطورر به خودش جرئت داددد
به شدت خندم گرفته بود و هم عصبانییی بودم
بطری رو پایین اوردم قشنگ اب تو گلوم گیر کرد
با تعجب و اخم گفتم خب میتونید روی نیمکتی که اونجا هست(با دست نشون دادم) بشینید.
با یه حالت مظلومی گفت نه میخوام اینجا کنار شما بشینم.
گفتم خب من پا میشم شما بشینید.
بلند شدم از پارک رفتم بیرون.. یعنی بدجور خندم گرفته بود ک اخه دخترررررر این همه حرف میتونستی بزنییی فوش میدادییی دعواش میکردییی میگفتی چطور راجب من چنین فکری کردییی از کجای ظاهرم چنین برداتشی کردیییی چچطور فکر کردی به من میخوره کسی باشم ک اجازه بدم کنارم روی نیمکت بشینیی
اصلا حرف نمیزدی هم بهتر از این بود. اخههه این چی بود گفتیی
الان یهویی یادم اومد تعریف کردم
بچه ها یه صحبتی، چیزی؛ قشنگ حرف ک میزنم صدام توی گروه میپیچه از بس ساکته..
پینوشت: امروز ساعت ۱۵ اینا رسیدم پیش دوستم و ناهار خورد و برخلاف از تصورم انگار قصد کشتنم رو هم نداشت