سلاام
پستهاتون رو دنبال میکنم ، اما خیلی حرفی برای گفتن ندارم.
اینجا ، شهرحال و هوای محرم گرفته.
امروز از خیابونا داشتم رد میشدم، چند نفر داشتن پرچم سیاه وصل میکردن، چند نفر ایستگاه صلواتیشون رو اماده میکردن و یه قسمتهایی هم کاملاً آماده شده بود.
امروز روز کلافهکننده و خستهکنندهای بود.
قرار بود صبح بریم تهران، بیدار نشدم. نه به باشگاهی که صبح داشتم رسیده نه مامان رو همراهی کردم. همین باعث شد کل روز اوقاتم تلخ باشه.
۱۴ رفتم پانسیون و چند کلمه خوندم، حس کردمچقدررر هوا گرمه
رفتم توی راهرو طبقه پایین که فرش گذاشتن و کولراش بهتر جواب میدن.
که چقدر سر و صدا میکنن ک اصلاً نمیشه درس خوند.
با دوستم رفتیم توی یکی از اتاقا کولر روشن کردیم ، مبحث قبل رو یه مرور کردم که برق رفت و در حد جهنم گرم شد. زنگ زدیم اداره برق گفتن ساعت ۱۷ برق میاد..
بلند شدیم رفتیم کلاس زبان، دقیقا سر ساعت ۱۷ برق اومد.
چند کلمه تدریس شد، برق رفت. هی میرفت و میومد.. کلای زبان هم بیکیفیت برگزار شد.
خوراکی گرفتیم ، رفتیم تو پارک ، گفتیم بشینیم هوا به کلمون بخوره بعد میریم پانسیون یکی دوساعت میخونیم میریم خونه. نشستیم یهو دعوا شد.
ظاهرا یه پسره مزاحم دختری شده بود و داداش دختره ک نهاایت ۱۸ سالش میخورد اومده بود در دفاع از ناموس داد زد که چرا مزاحم میشی؟ تو ناموس سرت میشه و این حرفا.. اونی ک مزاحم شده بود قمه رو در اورد زد تو کمر پسره.. من داشتم با ذوووق نگاه میکردم اییی جانمم دعواااا..
جداشون کردن. پسره و خواهرش رفتنگوشه پارک، زنگ زدن ۱۱۰.. ولی حمایت پسره از آبجیش خیلی قشنگ بود. مثل خیلیهایی که دیدم بودم در چنین مواقعی اصلا خواهرش رو دعوا نکرد، و اتفاقا دستشو مینداخت دورش و دلداریش میداد که حل میشه آبجی نگران نباش..
من و دوستم و پسری ک مزاحم شده بود و سایر تماشاچیان، در انتظار ۱۱۰ نشستیم
خبری نشد و برگشتیم. دیدم هنووز هوا گرمه. وسایلمو جمع کردم اومدم خونه.
و امروز با اینکه قرار بود شنبه خفنی باشه، اینجوری گذشت..