سلام دخترا
اگر بیشتر بودیم خیلی بهتر می بود که گفتگو شکل بگیره ولی خب چه کنیم.
یه تجربه ای امروز برام مجسم شد دوست داشتم باهاتون درمیون بذارم.
زندگی انتخاب بین خوب و بد نیست.
اصلا قضیه به این سادگی نیست... همیشه در هر صورت بسته ای از خوبی و بدی یکطرفه و بسته ای از خوبی و بدی طرف دیگه.
خوبی ها و بدی هایی از دست میدی در مقابل خوبی ها و بدی هایی بدست میاری.
به شکل های دیگه هم میشه گفت که ملموس تر باشه.
مثلا گاهی انتخاب بین راحتی-بدی و خوبی-سختی هست.
بعد هر «ویژگی انسانی» کامل بد یا کامل خوب نیست.
گذشت، همیشه خوب نیست. گاهی گذشت کردن عین ظلم کردنه. معنیش این نیست که بی گذشتی خوبه. چیزی که خوبه تعادل اون دو هست.
مهربونی، ابراز علاقه به عزیزان، کمک کردن و... همه اینا مطلق خوب نیستن. بی محلی، تنبیه، اینا هم لزوما بد نیستن.
و از اون مهم تر کشف کردم ما در کودکی دچار بحران های جدی میشیم چون هیچ وقت امکان نداره از اول بتونیم تعادل داشتن رو یاد بگیریم و به ناچار یا اینوری میفتیم یا اون وری.
یعنی چی؟
مثال می زنم. من از بچگی یاد می گیرم برعکس خیلی ها، حرف شنو باشم تا بهم بگن بچه خوب. همیشه حرف شنوی دارم. حتی بزرگ هم که میشم نمیتونم نه بگم. خب طبعا این بده که «همیشه» حرف شنو باشم. چون ازم سواستفاده میشه. بهم مسئولیت بیش از توانم داده میشه، نیازهام همیشه در اولویت چندم قرار می گیره چون اغلب به نیاز بقیه دارم بله میگم در حالی که خودم نیاز واجب دارم.
حالا،
منی که حرف شنو هستم، هم خوبی های حرف شنو بودن(استفاده از تجربه دیگران و آزمون و خطا نکردن) رو بدست آوردم هم بدی هاشو(اهمیت ندادن به خودم و نیازهام)
اونی که حرف شنو نیست، خوبی های حرف شنو نبودن( اهمیت دادن به خود و رفع نیازهاش) و بدی های حرف شنو نبودن(اشتباه های زیاد کردن و...) رو بدست میاره.
مثال بارز دیگه که خودم هم همینطور بودم، زیادی درک کردنه. بله
آدم های که زیاد همدلی می کنند خودشون آسیب دارن. و چقدرررر سخت بود من بپذیرم که زیاد همدلی کردن بده.
من پافشاری می کردم روی این که «باید آدم همیشه همدلی کنه.» و همیشه گلایه می کردم چرا منو درک نمی کنین.
خب من زیادی حساسیت داشتم روی ناراحتی آدم ها. ولی این آدم ها کلا در مواجهه با مسائل خیلی حساس هستند. نمی دونید چقدر بدم میومد یکی بگه تو خیلی حساسی. می کشتمش
ولی الان می بینم که واقعا راست می گفتن
بگذریم،
نکته ای که می خوام بگم اینجاست که
پدر و مادر هررر کار کنن ما فرزندان دچار بحران میشیم. چون بحران اجتناب ناپذیره.
چرا؟ چون در کودکی فهموندن مفهموم «تعادل» ممکن نیست.
یعنی چی؟ چه اهمیتی داره؟
از اونجایی که ما یک چیز رو با ضدش می شناسیم، (مثلا اگر خودخواهی رو درک کنیم می فهمیم ضدش که از خود گذشته بودن یعنی چی)
و در کودکی در هر زمان ما فقط میتونیم یک درس رو یاد بگیریم، چون فهمیدن و لمس کردن مفاهیمی مثل خودخواهی در یک لحظه اتفاق نمیفته و نیاز به زمان داره.
(گفتنش سخته امیدوارم منظورم رو رسونده باشم...)
پس ما مواجهیم با کودکی که یکی از دو طرف طیف رو یاد گرفته. یه بچه خودخواهی رو یاد گرفته. یکی دیگه از خود گذشتگی رو یاد گرفته که میشه اون طرف طیف. دقت کنید خوبی و بدی در کار نیست همونطور که بالا گفتم بسته ای از خوبی و بدی با همه. مثال دیگه: یکی کاملا مسئولیت پذیر میشه یکی کاملا بی مسئولیت. هر دو اینا هم خوبه هم بد. در واقع فقط تعادل داشتن بین این دو هست که خوبی مطلقه.
خلاصه،
مرحله بعد تکامل این کودک دو مرحله داره،
اول اینکه
بخواد تکامل پیدا کنه. خیلی آدم ها اصلا نمی خوان عوض بشن. می چسبن به شخصیتی که از دوران کودکی درشون ساخته میشه و حالا یا برا ترس از تغییره یا موندن در دایره امن یا از دست ندادن کنترل روی بقیه یا هر چی به هر حال هیچ وقت وارد تکامل نمیشن.
دوم شناخت پیدا کردن روی این حرف هایی که زدم: خوبی و بدی مطلق نداریم؛ ارزش در «داشتن تعادل» هست. مثلا اگر بی اعتماده به جامعه معنیش این نیست که دیگه هیچ وقت نباید اعتماد کنه. اعتماد مهمه و ارزشمنده در رشد روانی آدم. (البته قطعا نه به همه!)
اگر از بچگی بهش گفتن تو مهمی و خودش رو بالاتر از بقیه می بینه متوجه باشه که «من مهمم» زیادیش مشکل داره. باید یکم بیاد پایین تا برسه به تعادل که: «همه آدم ها ارزشمند هستند. من مهمم دیگران هم مهم اند» اون وقت میشه که این آدم عزت نفس خوبی داره ولی از خود راضی هم نیست.
گاهی رسیدن به تعادل راحت نیست. باید چیزهایی رو بدی بره که دوستشون داری. این سخته! مثلا آدم زورگو باید به حق بقیه احترام بذاره تا کامل بشه. ولی گاهیم برعکسه. مثلا آدم کم رو باید یاد بگیره بیشتر بخواد و حرفش رو بزنه و بیش از قبل بخواد.
خلاصه این بود چیزی که امروز بهش فکر می کردم.